
04-28-2011
|
 |
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717
2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
قسمت چهل و هشتم
وقتي به بيمارستان رسيدم و پول تاكسي رو حساب كردم براي لحظه اي جلوي در بيمارستان ايستادم و نفسي تازه كردم. قلبم چنان در سينه ام بيتابي ميكرد كه انگار به جنگ مي رفتم. به ياد روزي افتادم كه براي گرفتن پول به پارك رفته بودم. ان روز هم همينطور بيتاب بودم و دل در سينه ام بي قراري ميكرد. راستي من براي چي اومدم اينجا؟ چرا اومدم؟ من كه اينجا كاري ندارم. همونطور ايستاده بودم. نه پاي رفتن داشتم نه پاي برگشتن كه بالاخره صداي مردي من رو به خودم اورد.
-خانم ببخشيد...
سر برگردوندم و ديدم كه سد راه مردي شدم كه وسيله اي چرخ دار رو حمل ميكند. عذر خواهي كردم و خودم رو از سر راهش كنار كشيدم و بدون اينكه ذهنم فرماني به اعضاي بدنم ارسال كنه دست و پايم به حرکت در امد و راهي پذيرش بيمارستان شدم.
جلوي پذيرش بيمارستان ايستاده بودم و نميدونستم بايد چي بپرسم... اقايی روبروي پرستاري ايستاده بود و با او بحث ميكرد. به قدري عصبي بودم كه نميتونستم ذهن اشفته ام رو در اختيار خودم بگيرم. متوجه نشدم كه اون اقا كي رفت و نگاه هاي متعجب پرستار من رو به خودم اورد.
-ميتونم كمكي كنم؟
اب دهانم رو كه چون سنگی در گلويم سنگيني ميكرد فرو بردم و با صداي خفه پرسيدم:
-ارغوان...
او با تعجب بيشتري خيره به صورتم شد و من نفس عميقي كشيدم و گفتم:
-كسي به اسم ارغوان اينجا بستريه درسته؟
پرستار دستش رو تكون داد و گفت:
-صبر كن چك كنم.
با پاهايي كه ديگه قدرت ايستادن نداشت به پيشخوان پذيرش تكيه دادم و او بعد از مدتي پرسید:
-اسم كوچيكش چيه؟ بيماريش چيه؟
سر تكون دادم و گفتم:
-نميدونم براي چي بستري شده. اما... اسمش سهيله. سهيل ارغوان..
و بي صدا چند بار با خوم تكرار كردم. ارغوان.. ارغوان... چقدر از او متنفر بودم. ديدن زجرش همسان لذتي بي نهايت براي من بود. بايد مي ديدم چطور زجر ميكشه و بايد با نفرت بهش ميگفتم كه تقاص كثافت كاري هاش رو داره پس ميده. بايد بهش مي فهموندم كه ازش متنفرم و تا عمردارم حلالش نميكنم. بايد بهش ميگفتم كه حواله اش كردم به خدا. بايد ...
پرستار مانع ادامه فكرم شد و گفت:
-شما نميتونيد ايشون رو ملاقات كنيد. ايشون تو بخش مراقبت هاي ويژه هستند.
با نفرت گفتم:
-ايشون خودشون تماس گرفتند و مشتاق ديدار بنده هستند.
پرستار سرش رو تكون داد و گفت:
-بسيار خوب چند لحظه روي اون صندلي بنشين.
و به صندلي روبروي پذيرش اشاره كرد. با زحمت به سمت صندلي رفتم و روي ان لم دادم. سرم رو بين دستام گرفتم و بي اختيار ياد برنامه اي كه چند پيش در منزل بهار ديدم افتادم. چشمانم رو روي هم فشردم و به ياد خانواده قاتلي افتادم كه با چه عجز و لابه اي ميخواستند از خانواده مقتول رضايت بگيرند و به جووني پسرشان رحم كنند. ياد گريه هاي بي امان خواهر قاتل افتادم و ياد ناله هاي دلخراش مادرش كه چطور ميخواست با بوسيدن دست مادر مقتول از او رضايت بگيره. چشمانم از اشك تر شد و صداي بهار توي گوشم زنگ زد. لذتي كه در بخشش هست در انتقام نيست. چرا نبايد ببخشيم؟ چرا نبايد دلمون اونقدر بزرگ باشه كه بتونيم بگذريم؟ با قصاص اون جوون مقتول زنده نميشه. پس چرا با بخشيدنش لطفي در حق خودمون نكنيم؟ سرم رو با نفرت تكون دادم و با خودم زمزمه كردم:خوب اين چه ربطي به من داشت؟ چي شد كه ياد حرفهاي بهار افتادم؟
از روي صندلي بلند شدم و طول و عرض راهرو رو با قدمهام طي كردم. ذهنم به قدري اشفته بود كه هر لحظه پرنده خيالم به اسماني پرواز ميكرد و من بي اختيار به دنبال ان پرنده به هر سو سرك ميكشيدم. بالاخره اين راه رفتنهاي بي نظم توسط صداي مردي قطع شد. زماني كه سر بلند كردم چهره رنگ پريده هوتن جلوي روم ظاهر شد. با نفرت چهره در هم كشيدم و خواستم برگردم كه صداي ميخكوبش من رو از رفتن سرباز زد.
-چرا اومدي كه حالا ميري؟
سرم رو رو به بالا گرفتم و با خودم فكر كردم چرا اومدم؟ چرا دارم ميرم؟ اومدم انتقام بگيرم. اره پس چرا جا زدم؟ رومو به سمت هوتن برگردوندم و در حالي كه به وضوح هم در كلامم هم در نگاهم تنفر موج ميزد گفتم:
-كجاست؟
لبخند كج و بي حالي گوشه لبش خودنمايي ميكرد. دستي به موهايش كشيد و گفت:
-اون حالش هيچ خوب نيست. داره ميميره.
وقتي همچنان نگاه ميخكوب من رو ديد ادامه داد:
-خواستم بدوني.
با نفرت گفتم:
-بدونم كه براش گريه كنم؟ بدونم كه ...
ميون حرفم پريد و گفت:
-اون ميخواد ازت حلاليت بطلبه.
از ميان دندانهاي بهم فشرده ام گفتم:
-حالا؟ حالا يادش افتاده؟ حالا كه همه چيزم رو ازم گرفت؟ ديگه چي ميخواد از جونم؟ من كه ديگه با پسرش كاري ندارم...
لبخند مضحکی روي لبم نشوندم و گفتم:
-نكنه ميخواد بهم باج بده تا حلالش كنم؟ اين بارچقدر برام در نظر گرفته؟ سيصد تا؟ چهارصد تا؟ چند تا؟ لعنتي چرا لالموني گرفتي؟
هوتن سرش رو تكون داد و گفت:
-ميتوني برگردي هنوز هم دير نشده.
با اين فكر كه نه هنوز،اول بايد انتقامم رو از اون كفتار پير بگيرم بعد... قدمهايم رو به بلند كردم و پشت به هوتن ميخواستم به سمت پذيرش برم كه صداش توي گوشم نشست:
-اما وقتي رفتي بايد تا اخر عمرت با عذاب وجدانت بجنگي...
پاهام رو زمين قفل شد. چقدر مزخرف بود از زبون كسي حرف از انسانيت و وجدان بشنوي كه ذره اي بويي از اون نبرده. تمام حرصم رو توي پاهام ريختم و با قدمهايي محكم به سمتش برگشتم و در حالي كه تنها چند وجب از او فاصله داشتم سرم رو بالا گرفتم و به چشمانش خيره شدم. پس اون چشماي وقيح سركش كجاست؟ چرا اين چشما هيچ شباهتي به اون چشماي مغرور نداره؟
-تو يكي از حرف از وجدان نزن كه خودم خفه ات ميكنم. شماها ميدونيد وجدان چيه؟ اگه ميدونستيد من رو با يه بچه....
با وحشت لبم رو به دندون گرفتم و نگاه متعجب هوتن رو روي صورتم حس كردم. نفس عميقي كشيدم و براي رفع گندي كه زده بودم گفتم:
-من رو با بچه بازي اينطور بدبخت نميكرديد.
او كه متوجه موضوع شده بود با نگاهي طوفاني گفت:
-تو باردار بودي؟
از او رو گرفتم و با پشيماني از گندي كه زده بودم گفتم:
-بهتره اتاقش رو نشونم بدي...
او همچنان ميخكوب نگاهم ميكرد. ديگه جرئت سر بلند كردن نداشتم. بالاخره عنان از كف دادم و گفتم:
-ميخواي راه رو نشونم بدي يا همينجوري مات شي به من؟
سرش رو تكون داد و در حالي كه زير لب چيزي زمزمه ميكرد جلوتر از من به راه افتاد. از پشت چقدر اندامش به سروش شبيه بود. ياد سروش اتشي در قلبم به پا كرد. هنوز هم با همه بي تفاوتيم نتونسته بودم فراموشش كنم. سر خودم داد كشيدم و گفتم:لعنت به تو پاييز. لعنت به تو...
درب اتاقي رو باز كرد و خودش عقب كشيد و منتظر ورود من شد. با قدمهايي سست وارد اتاق سپيد پوشي شدم. تختي با رويه سپيد ميان اتاق نشسته بود و دور تا دور تخت پر بود از دسته گلهاي بزرگ و گوچك. با نفرت از ميان گلها به او نگاه كردم و زير لب به او دشنام دادم. صداي سرفه هاي خشكش خراشي در اعصابم ايجاد ميكرد. همانجا نزديك به او ايستادم و او كه تازه چشمانش رو باز كرده بود من رو ديد و لبانش براي گفتن چيز لرزيد و بعد چشمانش رو بست و اهسته گفت:
-اومدي؟
با نيشخندي نگاهش كردم و گفتم:
-چي شده اقاي ارغوان؟ چطور زمين گير شديد؟ خدا بد نده ان شالله... حالا چرا چشماتون رو بستيد؟ نکنه از كلفت زادتون خجالت ميكشيد؟ نه شما نبايد خجالت بكشيد. من دليلي براي اين شرمساري شما نميبينم. باز كنيد اقاي ارغوان اون چشماتون و بيرحمانه با حرفاتون شلاق بزنيد به تن ضعيف يه دختر كه به جرم عاشق بودن بدترين اتهام ها رو بهش وارد كرديد. اره اقاي ارغوان چشماتون رو باز كنيد و ببنيد موفق شديد و زندگي پسرتون رو از دست دختري كه از طبقه پايين جامعه بود نجات داديد. چشماتون رو باز كنيد و ببنيد نزديك به سه ساله كه من از زندگي پسرتون رفتم بيرون. ببينم اقاي ارغوان نتونستيد پري رو براي سروشتون بگيريد؟ اخي... حتماً براي خوشبختي سروش خيلي نقشه ها كشيده بوديد نه؟ اما باز هم با رفتن من هيچ چيزي درست نشد!!!! سروش سرباز زد از ازدواج قرارداديش با پري؟چشماتونو باز كنيد و ببنيد با من چي كار كرديد. چشماتونو باز كنيد تا ببنيد كجا هستيد.
هوتن جلوي در ايستاده بود و به نمايشي كه من به راه انداخته بودم نگاه ميكرد. چرخي روي پاهام زدم و در حالي كه نيشخند به لب داشتم دستم رو به لبه تخت ارغوان گرفتم و با نفرتي كه در كلامم موج ميزد گفتم:
-چشماتو باز كن پيرمرد. چشماتو باز كن و براي عزراييل دسته چك سفيد امضا، رو كن. چشماتو باز كن و بهش رشفه بده تا از زندگيت بره بيرون. اره لعنتي چشماتو باز كن ببين چطور زمين گير شدي. چشماتو باز كن و ببين که آه دختر كلفت خونت چطور دامنت رو گرفت و اينطوري كردت...
صداي سرفه هايش هنوز به گوشم مي رسيد. اما او هنوز چشمانش بسته بود و من از لاي پلكهاي بسته اش قطره هاي اشكش رو ميديدم كه روي گونه هاش سر ميخوره. با لذت به حقارتش نگاه ميكردم و با نفرت ادامه ميدادم. غرورم از ديدن عجز و لابه اش ارضا ميشد.
-اره گريه كن... اينا كمه بايد زجه بزني.باید به اندازه سه سال بدبختي من گريه كني... نه اين روا نيست. بايد بموني و عذاب بكشي نه اينكه بميري و راحت شي. بايد شبا به اسمون نگاه كني و به ياد شبايي كه با همسرت تو باغ خونت قدم ميزدي گريه كني...
صدام رو اوردم پايين و در حالي كه بغض كرده بودم گفتم:
-بايد اشك بريزي مثل من كه تمام شبهايي كه سروشم نبود اشك ريختم...
صدام رو بردم بالا و با فريادي گفتم:
-باز كن لعنتي...
صداي هوتن رو شنيدم كه ميگفت:
-عمو جان...
ارغوان بيني اش رو بالا كشيد و گفت:
-هوتن بيا كمكم كن ميخوام بشينم.
لبخندي پر تمسخر زدم و شروع به خنديدن كردم. خنده ام تبديل به قهقهه شد. خنده هاي عصبي و بيمارگونه.هوتن به ياريش شتافت و او را با كمك روي تخت نيم خيز كرد. او ماسك سبز رنگش رو جلوي بيني و دهانش گذاشت و نفس عميقي كشيد. نگاهم به كپسول اكسيژني كه كنار دستش تعبيه شده بود افتاد. هر لحظه بيشتر لذت ميبردم. گفتم:
-اقاي ارغوان چي شده؟ شما هموني هستيد كه همه از هيبتتون رعب و وحشت مي افتاد به جونشون. چي شده؟ چرا به اين روز افتاديد؟ آه... خنده داره... ارغوان بزرگ تبديل شده به يه تيكه گوشت لخت روي تخت. ببينم چرا پسرتون كنارتون نيست؟ همسر عزيزتون كجاست؟هموني كه ميخواستيد لنگه اش رو براي پسرتون بگيريد... ببينم تو ازدواجهاي قراردادي شماها قيد نشده زن بايد در كنار همسر بيمارش باشه؟
خنده عصبي كردم و با نفرت گفتم:
-نه ديگه... ازدواج قراردادي شماها محبت، عشق و علاقه سرش نميشه. تنها چيزي كه تو برگه هاش به چشم ميخوره پولِ. همون برگه هاي رنگي كثيفي كه به خاطرش زندگي من رو نابود كردي.
اه عميقي كشيدم و گفتم:
-خوب بخودت نگاه كن اقاي ارغوان. به من... حيفه نديده از دنيا بري. اره نگاه كن ببين اين همون پاييزيه كه يه روز تيشه به ريشه زندگيش زدي و با اون كارت زندگي پسرت رو هم تباه كردي. لعنتي... لعنت به تو... لعنت به تو...
ديگه نميتونستم جلوي خودم رو بگيرم. كنار ديوار چمباتمه زدم و با هق هق شروع به گريه كردن كردم. از هوتن و ارغوان بيزار بودم. اون دو نفر در مقابل تحقيرها و توهين هاي من سكوت اختيار كرده بودند و در اين بين ارغوان ارام ارام اشك ميريخت و سرفه هاي خشكش من رو عصبي تر كرده بود.
متوجه نشدم چقدر در اون حال موندم که بالاخره صدای ارغوان در حالی که خش دار بود به گوشم رسید:
-بگو هر چیزی بگی حق داری. اره من اشتباه کردم. من فکر می کردم میتونم با این کار سروش رو برگردوندم دریغ از اینکه سروش با رفتن تو داغون شد. نمیدونستم عشق و عاطفه سروش به تو اونقدر هست که میتونه زندگیش رو از این رو به اون رو بکنه.
سرفه های خشکش که میان کلماتش وقفه ایجاد میکرد نه تنها باعث ایجاد ترحمم نشد بلکه بدتر نفرتم رو برانگیخته بود. او بعد از کمی مکث دوباره ادامه داد در حالی که من هنوز نگاهم به دیوار روبرویم بود و از روی زمین بلند نشده بودم.
-اصرارهایم برای برقراری تماس با تو هیچ نتیجه ای در بر نداشت... برای همین تصمیم گرفتم دست به کاری بزنم که تو رو در عمل انجام شده قرار بدم. میدونستم که تو و سروش همدیگه رو دوست دارید. اما از اونجایی که هیچ وقت دوست نداشتم توسط کسی رو دست بخورم برام خیلی سخت بود که سروش بی توجه به انتخاب من که پری بود به سراغ دختری بیاد که... که از خدمه منزلم بود. این تصمیم ناگهانی رو با برشکست کردن سروش عملی کردم و به اون وسیله تونستم تو رو به دفترم بکشم. میدونستم تو طاقت شکست سروش رو نداری، برای همین دست روی نقطه ضعفهای تو گذاشتم و خواستم از این طریق وسوسه ات کنم تا از زندگی سروش خارج شی. اما تو زرنگتر از چیزی بودی که من فکر میکردم. زمانی که متعاقب با مبلغ ضرر سروش ازم پول خواستی شصتم خبردار شد که تو این پول رو برای سروش میخوای و مجبور شدم اون قرارداد رو بهونه کنم تا با امضای اون بتونم از تو در صورت فسخ قرارداد و عمل نکردن به اون شکایت کنم اما این موضوع من رو راضی نکرد و تصمیم گرفتم با سروش این موضوع رو در جریان بذارم. زمانی که اون روز با تو تماس گرفتم تا محل قرار رو که جلوی رستوارن بود اعلام کنم سروش همون زمان کنارم بود و صدای تو رو میشنید. باورم نمیشد بعد از شنیدن صدای تو اونقدر داغون بشه اون به هیچ وجه قبول نداشت که تو این کار رو باهاش کردی و من هم مجبور شدم برای اثبات این کار تو اون رو نگه دارم تا هوتن با قرارداد امضا شده برسه...
سرفه هایش وحشتناک شده بود و هوتن زنگی که بالای سر ارغوان بود رو فشرد و چند لحظه بعد اتاق پر شد از پرستارها و پزشکان که ما رو از اتاق بیرون کردند. روبروی در اتاق او به دویار تکیه داده بودم و به حالی که اون لحظه سروش داشت فرک میکردم. او بی رحمترین پدر عالم بود. چطور تونسته بود با سروش این کار رو بکنه. ایا می ارزید به شکست غرور عزیزش؟
هوتن روبروی من ایستاد و مسیر دیدم رو قطع کرد. سرم رو با نفرت بالا گرفتم و هوتن گفت:
-موقعی که سروش رو توی اون وضعیت دیدم از خودم بیزار شدم و مخصوصاً زمانی که فهمیدم عمو نقشه شکست مالی رو برای سروش کشیده بود. من تا به اون لحظه فکر میکردم تو در حق سروش بد کردی اما ...
دستی به موهاش کشید و ادامه داد:
-هیچ چیز به جای اول برنگشت. سروش هیچ علاقه ای به دیدن هیچ کدوم از ما نداشت. شب و روزش رو توی خونه ای که با تو سهیم بود میگذروند و در هفته یک بار به دیدن مادرش می اومد. خوب یادمه اون روزها عمو برای برگردوندن سروش به زندگیشون ، به شرکت به پری. خیلی نقشه ها کشید اماباز هم سروش بی اعتنایی کرد به پری به شرکت به ثروت. روزهای خیلی سختی براش بود . درکش میکردم. بارها دیده بودمش . با اینکه سعی میکرد چیزی بروز نده اما داغون بود و این از رفتارش مشخص بود. زنعمو به اصرار میخواست اون رو همراه خودش به امریکا ببره اما سروش اینجا نفس میکشید. تو خونه اش . تو جایی که عشقش نفس کشیده بود. بارها با دیدن حالات روحی سروش خواستم حقیقت رو بهش بگم اما به محض اینکه دهان باز میکردم انگار قفل محکمی بر لبهام مینشست. یا زمانی که میتونستم قفل رو بشکنم سروش به محض شنیدن اسم تو چنان فریادی به سرم میزد که از وحشت قطع رابطه اش با من سکوت میکردم...
نفس عمیقی کشید و چند قدم به عقب برداشت و در حالی که روبروی شیشه اتاق ارغوان ایستاده بود دستش رو روی شیشه گذاشت و اهسته ادامه داد:
-عمو هیچ وضعیت خوبی نداره دکترها همه ازش قطع امید کردند. نه از لحاظ روحی وضعیت مناسبی داره نه از لحاظ جسمی. توی این شرایط وخیمی که داره دو روز پیش نامه ای از دادگاه برای عمو اومده بود که زنعمو مهریه اش رو به اجرا گذاشته بود. باورش نمیشد که اون همه سال زندگی به باد هوا رفته باشه. الان یه چیزی حدود پنج ماهه که عمو روی این تخت بستری شده. با این حال زنعمو در این مدت به خودش این اجازه رو نداده برای دیدن شریک زندگیش این راه طولانی رو طی کنه و به دیدن عمو بیاد. اون به همراه خواهرش به المان رفته و بارها از سروش خواسته بود اون رو همراهی کنه اما موفق نشده بود.
برگشت به سمتم و در حالی که چشماش از اشک تر شده بود گفت:
-میبینی پاییز؟ تو راست میگفتی ازدواج قراردادی نیست. ازدواج پیوند دلهاست. چیزی که رد تمام این مدت به هیچ وجه بین عمو و زنعمو نبوده. عمو در این شرایط بد روحی شدیداً به همسر و فرزندش نیاز داشت در حالی که هر دو محبتشون رو ازش دریغ کردن. زنعمو با رفتنش و سروش هم ...
سرش رو تکون داد و گفت:
-نفرینت دامنشو رو گرفت...
بی اختیار لبهام به حرکت واداشته شد و گفتم:
-همیشه دلم میخواست این شکست رو ببینم. ارغوان با اون همه غرور با خاک یکسان شده. دیدنش سرشار از لذته برام. اون روزهایی که من سختی میکشیدم. اون روزهایی که به حال خودم و حماقتم افسوس میخوردم کسی نبود دست یاری به سمتم دراز کنه. اون روزهایی که شبها و روزها با یاد خاطرات خوشی که با سروش داشتم ناله میکردم ارغوان به تصمیم گیری بزرگی که کرده بود قهقهه میزد و سر خوش بود. خوشحالم. خوشحالم که اهم دامنش رو گرفت. گرچه من راضی به مرگش نیستم...
با نفرت به پرستارهایی که از اتاق خارج میشدند نگاه کردم و با صدای اهسته ای گفتم:
-راضی به عذابشم.
پزشک معالجش به هوتن نزدیک شد و گفت:
-اقای ارغوان میتونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم؟
قدمهام رو برداشتم و بر خلاف مسیر اون دو نفر که در حرکت بودند به در ورودی اتاق ارغوان نزدیک شدم. اخرین پرستار که از اتاقش خارج شد رو به من گفت:
-میتونید برید دیدنش اما خانم یادتون باشه استرس برای ایشون به منزله سم کشنده است...
لبخند بی رحمانه ای روی لبم نشست و بی توجه به پرستار داخل اتاق شدم. ارغوان رو به سمت پنجره داشت و رنگ مانند گچ دیوار سپید شده بود. نزدیکش شدم و چشمم به دستهای لاغر و استخوانی اش که روی تخت کنارش نشسته بود افتاد. میله ها و سیمهای زیادی به بدنش وصل بود و جای جای دستش سیاه و کبود شده بود. اب دهانم رو به سختی فرو خوردم و سعی کردم به خودم تلقین کنم دارم لذت میبرم از دیدن این وضعیتش...
زماني كه صورتش رو به سمتم برگردوند حس وحشتناكي در وجودم ايجاد شد. براي لحظه اي چيزي در وجودم چنگ كشيد. حس كردم چهره باباي خودم جلوي چشمام نقش بسته. با وحشت سر تكون دادم و محكم چشمام رو بستم تا كابوسي رو كه براي لحظه اي در ذهنم نقش بسته بود رو دور كنم. همونطور كه چشمام بسته بود شنيدم كه ارغوان با صدايي كه بسيار ضعيف بود گفت:
-ميدونم از من متنفري اما پاييز باور كن من شرمنده ام. ميدونم دوست نداري من رو ببخشي اما باور كن همونقدر كه من در حقت ظلم كردم تو در حق خودت ظلم كردي. تو بايد ميفهميدي كه هيچ كسي نميتونه سر من رو شيره بماله. چطور فكر كردي ميتوني با سادگي كه داري سر كسي مثل من رو شيره بمالي؟
اه عميقي كشيد و ادامه داد:
-فكر ميكردم ميتونم سروش رو داشته باشم. اما اشتباه كردم. سروش از دستم رفته بود چون عشقش از دستش رفته بود. وقتي ديدم سروش به هيچ صراطي مستقيم نيست سعي كردم دوباره از طريق پري وارد عمل بشم اما نه تنها پري بلكه مطمئن بودم زيبارويان هيچ سرزميني نميتونند علاقه اي كه سروش به تو داره رو ازش بگيرند براي همين دست از تلاش برداشتم و تنها لطفي كه در حقش تونستم بكنم اين بود كه ضرري رو كه كرده بود پرداخت كنم تا دوباره كارش رو شروع كنه.
برگشت به سمت پنجره و با يغش ادامه داد:
-هيچ فكر نميكردم يه روزي به اين حال بيفتم و ازت طلب ببخشش كنم. تو زندگيم سر خيلي ها رو كلاه گذاشتم اما جريان تو با همشون فرق ميكرد. الان چند ماهه روي اين تخت افتادم . يه بيماري ناشناخته كه هيچ دارويي براش پيدا نميشه. يه بيماري كه داره ريزه ريزه خونم رو ميمكه و داغونم ميكنه. هيچ باورم نميشه كه من با همه ثروتم نتونستم حتي به خودم كمك كنم. روزهاي سختي بود وقتي پزشكهايي كه اتيكت معروفترين روي پيشونيشون نشسته و نتونستند من رو معالجه كنند ثروتم به چه دردم ميخوره. وقتي كه اينجاي دنيا با اونور دنيا هيچ علم و طبي نتونه من رو درمون كنه پول روي پول گذاشتن فايده اي برام نداره.
به هق هق افتاده بود و من حال غريبي داشتم. هر لحظه دستم به سمتش ميرفت و چند اينچ از خودم دور نشده دستم رو مشت ميكردم و سعي ميكردم با ياداوري بلايي كه سرم اورده بود ازش متنفر بشم. قدم برداشتم و به سمت پنجره رفتم و در حالي كه دستم رو روي شيشه اي كه از تابش نور افتاب گرم شده بود گذاشته بودم،نگاهم به درخت بيد روبرويم بود. در زير درخت چند نفر نشسته بودند و با هم صحبت ميكردند. صداي ارغوان من رو از دنياي خودم بيرون كشيد اما بدون اينكه برگردم گوشم رو برداي شنيدن حرفاش تيز كردم. او هم در ميان سرفه هايش كه بعد از رفتن پزشكان كمي بهتر شده بود سخنانش رو به ارامي زمزمه ميكرد.
-ديگه طاقت از دست داده بودم. نياز به مهر و محبت داشتم در حالي كه فخري من رو با دنيايي از تنهايي رها كرده بود و حتي حاضر نبود برگرده و براي اون همه سال زندگي كه با هم داشتيم در كنار همسربيمارش باشه. تو درست ميگفتي عشق و علاقه رو توي قراردادهاي ما قيد نكردند. زندگي ما در كنار هم به اجبار پدر و مادرهامون و صلاحديد اونها بود اما هيچ فكر نميكردم در اين همه مدت علاقه و عاطفه اي ميان ما جريان نداشته باشه. وقتي اميدم از بازگشت فخري قطعي شد دست به دامن سروش شدم. ازش خواستم به ديدنم بياد. زماني كه ديدمش حقيقت رو بهش گفتم. دوست نداشتم بميرم و سروش حقيقت رو نفهمه. ميدونستم سروش تو رو از خودش رونده. بايد كاري ميكردم كه هر دوي شما من رو ببخشيد. وقتي به سروش حقيقت رو اونطور كه بود جلوه دادم و بهش گفتم تو به اصرار من اومدي و حدسياتم رو براش در مورد خوبي تو گفتم چنان از كوره در رفت كه صداي فريادش تمام بيمارستان رو پر كرده بود. سروش بار ديگه به خاطر ندانم كاري ها و حماقت هاي من داغون شد و از بين رفت. حالا يك ماه از رفتن سروش مي گذره اما اون هيچ علاقه اي به ديدن من نداره. بارهاسعي كردم از طريق مختلف اون رو بكشم اينجا اما ... اما اون نيمخواد من رو ببينه.
چرخيدم به سمتش و در حالي كه اشك گونه هام رو تر كرده بود گفتم:
-و حالا نوبت منه؟ حالا با اين حرفها ميخواي من رو داغون كني؟
با دست بي جون و استخونيش اشكش رواز روي گونه اش پاك كرد و گفت:
-ازت ميخوام من رو ببخشي. تو بايد من رو ببخشي پاييز.
نفسم رو با نفرت بيرون فرستادم و گفتم:
-لعنتي... تو التماس كردنت هم با دستور دادن همراهه. بميري بري اون دنيا همين ادم پست و حقير ميموني.
قدمها.م رو بلند كردم و براي برداشتن كيف و كلاسورم كه روي زمين گذاشته بودم خم شدم و زماني كه به سمتش برگشتم نگا اخري به صورت درمانده اش انداختم و گفتم:
-تو بايد با حسرت هات بموني و بميري. بايد اونقدر عذاب بكشي و غصه بخوري كه هم اون دنيا عذاب بكشي و هم اين دنيا. لياقت تو مرگ نيست. لياقتت كشيدن بدترين عذابهاي الهيست. راضيم كه توي اين وضعيت ميبينمت. حالا حال اون روزهايي كه از بالا بهم نگاه ميكردي و فخر ميفروختي رو ميفهمم...
به سمت در اتاق رفتم و به سمتش برگشتم و با ديدن قيافه زار و افسرده اش كه اشكهاش روي گونه هاش خشك شده بود لبخند تلخي زدم و گفتم:
-ديدارمون به قيامت باشه اقاي ارغوان...
و از اتاقش خارج شدم و اون زمان بود كه به اشكهام اجازه فرود دادم. ياد و خاطره سروش دوباره بر ذهنم نشسته بود. عزيز دلم چقدر عذاب كشيده بود وقتي حقيقت رو فهميده بود؟ حالا كه فهميده بود چرا به سراغم نيومد بود؟ چرا من رو دوباره نخواسته بود؟
صداي زنگ موبايلم من رو از تفكر بيرون كشيد و مجبور شدم از جيب مانتوم اون رو خارج كنم و بدون اينكه به شماره تماس گيرنده نگاهي بندازم گوشي رو كنار گوشم گذاشتم و صداي خش دار و افسرده اي گفتم:
-بله...
-سلام . كجايي تو دخترم؟
بيني ام رو بالا كشيدم و گفتم:
-سلام مامان بيرونم.
-چي شده؟ چرا داري گريه ميكني؟
-چيزي نيست.
-نميخواي بياي خونه؟
-چرا دارم ميام. ساعت چنده؟
مامان پس از لختي مكث ساعت شش بعدازظهر رو اعلام كرد و من با تعجب به او اطلاع دادم كه به زودي به منزل برميگردم. هنوز تماس رو قطع نكرده بودم كه دوباه تلفنم زنگ خورد و اين بار بنفشه پشت خط منتظرم بود.
-بله.
-سلام خوبي؟
-سلام تو خوبي؟ احمد خوبه؟
-خوبيم. چه خبرا؟
لبخندي تلخ زدم و گفتم:
-تو كجا غيبت زد امروز؟
-گريه كردي؟
-نه چطور مگه؟
-پس چرا بينيتو بالا ميكشي؟
-نميدونم...جانم كارم داشتي ؟
-پرسيدم چه خبر...
خنده ام گرفته بود. اما حوصله نداشتم براي همين لبخند زدم و گفتم:
-از چي ؟
-از دكتر جونتون.
متوجه شدم او منظورش ديدارم با پرهام بود براي همين خلاصه گفتم:
-هيچي...
-يعني چي هيچي؟
-هنوز جوابي بهش ندادم.
او عصباني جيغ بلندي كشيد و من با تعجب گوشي رو از خودم دور كردم و بعد از چند لحظه گفتم:
-اين ديونه بازي ها چيه كه از خودت در مياري؟
-ساكت شو پاييز تا نيومدم خفه ات كنم. كاري نداري؟
معلوم بود به شدت عصبي اش كردم... با اينكه حال نداشتم اما لبخند زدم و با شيطنت گفتم:
-چيه؟ احمد گازت گرفته؟
دوباره جيغ كشيد و ميان جيغش گفت:
-ساكت شو....
-باشه بابا هاپو عصباني . كاري نداري؟
-برو كه انشا الله خبر مرگت رو برام ...
با صدا خنديدم و او گفت:
-نه دلم واسه سامان ميسوزه . ان شاالله خبر عاقل شدنت رو واسم بيارن.
-اونو كه بايد با خودت به گور ببري.
-مرض ديونه خل و چل. من از دست تو ارامش زندگيم ريخته بهم. اونوقت تو داري غش ميكني از خنده! مثل اينكه با دكتر جونت خيلي بهت خوش گذشته!!!!
از محوطه بيمارستان خارج شدم و همونطور كه به سمت ايستگاه تاكسي ميرفتم گفتم:
-اره جات خالي...خيلي خوش گذشت.
-حالاچي كوفت كردي؟
-بيفستراگانف. ميخوري برات بگيرم؟
-بميري ان شالله.من از دست تو تا حالا داشتم غصه ميخوردم.
-خوب خانمي غصه نخور بگو احمد واست پسته بگيره.پسته بخوري به جاي غصه.
-واي پاييز ديونه ام كردي كاري نداري؟
-نه از اولم باهات كاري نداشتم.
او كه نمي دونست جواب من رو چي بده سكوت كرد و چند لحظه بعد بدون خداحافظي تلفن رو قطع كرد. دستم رو براي تاكسي بلند كردم و در حالي كه لبخند ميزدم گفتم:
-ولنجك.
سعي ميكردم اتفاقات ان روز رو به دست فراموشي بسپارم. من هميشه سعي ميكردم خيلي چيزها رو به دست فراموشي بسپارم اما محال بود و اين امكان نداشت . سعي كرده بودم سروش رو فراموش كنم اما هر روز بيشتر عاشقش ميشدم. سعي كرده بودم پرهام رو فراموش كنم اما بي اختيار به او فكر مي كردم. سعي ميكردم خاطراتي كه در باغ ارغوان داشتم رو فراموش كنم اما باز هم از خاطراتم ياد ميكردم و حالاهم سعي ميكردم ارغوان و تخت بيمارستانش رو فراموش كنم اما...
پا در اتاقم گذاشتم و حس ميكردم روي هوا در حال پرواز هستم و حركت نميكنم. پاهايم قدرتي نداشت اما قدم بر ميداشتم. قلبم بي تابي ميكرد اما شاد بودم. با ديدن پذيرايي خانه خودم قلبم مالامال از شادي شده بود. چشمم بي اختيار به دنبال طراحي دختري ميگشت كه بالاي كاناپه قرار داشت. با سرعت به سمت دخترك رفتم و دستم رو روي گونه هاي زيبايش كشيدم و شروع به خنديدن كردم . از روي كاناپه بلند شدم و با سرعت به سمت اتاق خوابمان رفتم. اسمان اتاقمان به رويم لبخند ميزد. ستاره هاي نقره اي رنگ اتاقمان چنان برق ميزدند كه حس ميكردم در ميان ابرها پرواز ميكنم. با شادي قدم برميداشتم و در اتاق در حالي كه دستهايم از هم باز بود ميچرخيدم. نفس هاي بلندي ميكشيدم و عطر سروشم رو در ريه هايم فرو مي بردم. نفسهاي عميق و متوالي كه ميكشيدم شادي خاصي رو در وجودم ايجاد كرده بود. به سمت ميز توالتم رفتم و عطر سروش رو از روي ميز برداشتم و كمي از ان رو به مچ دستم زدم و با عشق عطر تندش رو وارد ريه هايم كردم و به سمت تختمان رفتم و روي ان دراز كشيدم.تخت كه روزهاي زيادي در اغوش سروش به خواب و ارامش فرو رفته بودم و چه شبهايي كه بي او بودم و ارزو داشتم كه اي كاش او بود تا در اغوشش به ارامش ابدي مي رسيدم اما او را نداشتم. روي تختمان دراز كشيدم و به يك طرف چرخيدم تا مچ دست راستم رو كه به ان عطر سروش را زده بودم جلوي بيني ام بگيرم. با ارامش خاصي چشمانم رو بستم و نفس هاي عميقي كشيدم.
متوجه نشده بودم كي روي تخت به خواب فرو رفته بودم كه با صداي سامان بيدار شدم.
-ماماني... ماماني بيدار شو...
چشم كه باز كردم سامان رو ان سوي تخت ديدم كه من رو صدا ميكند. لبخند عميقي زدم و براي در اغوش كشيدنش دستهايم رو باز كردم اما سامان با لبخند و شيطنت خاص خودش با پاهاي تپلش اتاق رو دور زد و با سرعت از اتاق خارج شد. روي تخت نيمخيز شدم و با عشق دستهايم رو براي خميازه كشيدن باز كردم و در همان لحظه صداي موسيقي به گوشم رسيد. صداي گرم و اهسته اي همراه صداي موسيقي به گوشم رسيد.گوشهايم رو براي شناسايي صاحب صدا تيز كردم. برقي در وجودم ايجاد شد. تنم لذت خاصي رو در بر گرفته بود. با پاهايي لرزان از تخت پايين امدم و با قدمهايي اهسته از اتاق خارج شدم. هر چه از اتاق دورتر ميشدم صدا نزديكتر ميشد. لبهايم به لبخند باز شده بود.
وقتی روبروی پیانو سیاه رنگی که سروش عزیزم پشت ان نشسته بود ایستادم بی اختیار بغض غربی گلویم رو فشرد. سروش نگاهم میکرد و نگاهش نوازشم میکرد. سرم رو به نشانه سلام تکان دادم و او بعد از اینکه لبخندی زد دستهایش رو روی پیانواش گذاشت و با صدای نرمش خواند.
ادامه دارد...
__________________
and the roads becomes my bride
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|