نمایش پست تنها
  #5  
قدیمی 04-29-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


اول تابستان بود که وارد « برج » شدیم ....
سه ماه تابستان را زیر سایه ی زوان و مادمان–با خر سواری ها ...ازکول یکدیگر پریدنها ودنبال پروانه های وحشت زده ، دویدن ها ، با خنده های مستانه در پهنه ی چمن ها ....با استفاده از بازی انور آفتاب . با علفهای بیصاحب دمن ها ... با کتک خوردن ها . کتک زدنها گذراندیم ....
.... دوران کوچ کردنها شروع شده بود . دوران کوچ کردنها و پوچ کردنهای زندگی .
خدا میداند با چه فلاکتی ، مادرما و سرپرست ما « زوان » ، ما را به « مراغه » رسانیدند.
وه ! چه غم انگیز است ، چقدر اسف بار و غم انگیز است ، قیافه مادری که هشت بچه ی یتیم–در ماتم زدگی پاره دامن شب گرسنگی ها ، دیده شان به دست خالی او دوخته شده است ! ....
« نان » ما را به آنجا کشانده بود ....
و نان آور ما ، برادر بزرگ ما « زوان » بود ... « زوان » یک مرد.....یک انسان
آه ! ...ای مردان واقعی روزگار !
ای انسانهای گمنام ! ....
نام نام آوران روزگار–به پاس گمنامی بی جهت شما بر نام آوران روزگار حرام باد .
این مرد 16 ساعته .... 16ساله نمیگویم ... تازه « ساعت » هم بیخود گفتم « ثانیه » صحیح تر است ....
....این مرد ...این « زوان » چقدر به ما محبت کرد محل کارش نزدیک دهی بود به نام « برج » نمیدانم کدام سمت « مراغه » ...دهی زیبا ، سبز و سراپا صفا .
با مردمی پای تا سر سادگی و انسانیت .
حیف دهات نیست و دهاتی ها ؟!
خاک بر سر شهر و دیوارهای آفتاب گیرش !...
سلام بر هر پرنه گمنام ، با ناله ی شبگیر آفتاب گیرش !...
سلام به صفای دهات ! ...
...سلام به دهات : طبیعی ترین تکیه گاه طبیعت انسانی ...
ما هشت بچه بودیم–رویهمرفته 81 سال داشتیم ....
شانزده سال از 81 سال از آن خود « زوان » بود
به عبارت ساده تر ، یک پسر 16 ساله ، بار پرورش یک جمع 65 ساله را ، به دوش گرفته بود .
آخ اگر میدانست .منظورم ویگن است .. اگر میدانست که « استالین » در اوج تصفیه های خونین سالهای 1936–1938 ، گیتاری برای او تهیه میبیند که طنین پرداز تک نغمه های دوران کودکی او باشد ...
گیتار را استالین به خانه ما فرستاد.
...گیتار را جوان برازنده ای به نام « باریس » با خود به آیانه ی تهی از دانه و بیگانه به ترانه ی ما آورد ...
« باریس » از کسانی بود که چون هزاران ایرانی مقیم « روسیه » توانسته بود .
بامصیبتی توانفرسا ، جان خود را از تصفیه های خونین نجات دهد و به زادگاه خود پناه آورد .
وتصادف روزگار باریس را – خودش را نه – قلب باریس را – به تب طپشهای عشق خواهر بزرگم « هلن » دچار ساخت ....
و همراه با این فراری زندان استالین بود که گیتار – با نغمه های شب زنده دار ، پنجره های بسته ی حنجره ی ویگن را به سوی آفتاب باز کرد ...
در مراغه بود که « ویگن » برای نخستین بار « ویگن شدن » آغاز کرد .
من نمی دانم در قاموس بشری دردناکتر ، غم انگیز تر و شکننده تر از « فقر» کلمه ای یافت می شود ؟!....
تصور نمی کنم ...نمی توانم تصور کنم ... واین گناه من نیست ، این گناه بشریت است
و در کلبه ی فقر ، کلبه ای که سفره اش کفن نگا ه های گرسنه است ... نمغه گیتار ، چه طنینی می تواند داشته باشد ؟! ...
خواهش میکنم ...
از شما که این سرنوشت بی سرگذشت را میخوانید ، نه !.... از اشکهای خودم ازاشکهای نود و پنج در صد فراموش شده ی خودم ... خواهش میکنم که تا دستور ثانوی ، فرونریزند...!
از اشکهای پنج در صد فراموش شده خودم . خواهش میکنم که به احترام شیرمادرم – تا هنگامی که حوصله دارند ...تا هنگامی که حتی حوصله ندارند ، فرونریزند ...
من ، وظیفه سنگینی را به عهده گرفته ام ....وظیفه سنگینی به نام هیچ ! ...
وظیفه سنگینی به نام پوچ ! ...
تصور نکنید که « پوچ » تصور کردن ،آسان است ...
و تصور نکنید که « هیچ » از « پوچی » هراسان است ...!
انسان درست هنگامی بزرگ می شود که صمیمانه احساس می کند ، هیچ است ...
انسان درست هنگامی از کشیدن بار خجالت ، خجالت میکشد ، که صمیمانه احساس میکند که حتی هیچ - یعنی بزرگترین و قابل لمس ترین حقیقتها پوچ است ....
افسوس ...
اشکهای من خواهش مرا پذیرا نمیشوند ...
سراپا اشکم .... یک دسته اشک ...
یک دسته اشک که دلش میخواهد – به جای یک دسته گل – بر تابوت انسانیت ازیاد رفته ، لنگر بیاندازد ....

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید