نمایش پست تنها
  #6  
قدیمی 04-29-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


خاک بر سر خاک !
ای خاک بر سر خاک، که اجزه می دهد ، بشر با فروتنی بیتکلفش فخر فروشد ای خاک بر سر خاک ...
که به جای خون تاک ... خون خودش را ، خونفرزندان خودش را ، می نوشد ...
...
اما خاکبه جای خون تاکخون آفتاب راخون فرزندان آفتاب را می نوشد...
و دریوزه ی بشرافتخارجو ، در برهوت ایده آلبشری ، به خاک ، فخر میفروشد
....
ودر خانه ماآن کلبه ی بی پناهی کهخودش تصور میکرد ، خانه است از آفتاب خبری نبود در آن دوران المبار هیاهوی همه گیر، ناله محزون یک گیتار شبگیر ، به چراغ کم نور کلبه ی ما میگفت که : « باور کن ... تو آفتابی ! ... » اما چراغ خانه مامادر مامیدانست که آفتاب خانه ماپدرما- در یک گوشه پرت بین راه « ملایر » و « بروجرد » غروب کرده است ...
چراغخانه ما-مادر مامیدانست که زندگی ما را ، چون زندگی هزاران ، صدها هزارکودک یتیم، مرگ ، در بن بست چراگاه « چرا » ها مصلوب کرده است
آخ ... بیچاره ماما ...
نمیدانم این روزها « مراغه » چه قیافه ای دارد ؟!...
اما آن روزها ......
کریستنه بود .....
اسم آن دختر ...اسم آن عشق نخستین « کریستنه » بود ...
آخ کریستنه ! ...اگر بدانی در آن روزهای همه عشق ، آن عشق آسمانی ...
و درآن شبهای همه اشک ... آن اشک های پنهانی ...
من با آواز ویگن...
با سازویگن ....
خواننده ای که آنوقتها هیچ تصور نمی کرد حتی برای نا سزاگفتن ، کسی نام او را بخواند ...
من با آواز این بچه بزرگ که نامش ویگن است ...من چقدر به خاطر تو گریه میکردم...
آخ ...اگر بدانی ،اگر میدانستی ...
هیچکس نمیدانست ...جز این نیم موسوم به « کارو » ویک نیم دیگر « ویگن »... من وویگن نمیدانم چرا از همان دوران آنسوی جوانی ، اینچنین دیوانه وار همدیگر را عزیزمیداشتیم ...
ویگن دلش برای قلب منقلب عاشق منقلبی که اصلا حق نداشت درگیر و دارآن فقر و فلاکت پر برکتاز سینه من به سوی سینه « کریستنه » - حرکت کند...می سوخت ...
تبریز !
ای شاهگلی تبریز ! ... یادت هست ، چقدر آب آن استخرفریبایت را ، هم آهنگ با تک تک « نت » هایی که از گیتار ویگن پر میگرفتند ، بااشکهای خودم نوازش میدادم؟!..
تو « شاهگلی » عزیز ... شاید گرفتاریهای روزگار،آن روزگاری که من شاهد بودم ، با تو و با تبریز چکار کرد ، از یادت برده باشد ....
هم ویگن را ، هم اشکهایی که من به تو تحویل میدادم ، به امید آنکه اگر روزی «کریستنه » منکریستنه نازنین منبه دیدارت آمد ، به دیدگانش که هرگز برای من اشک نریختند ، تحویل بدهی ...
اما من تو راتبریز عزیز تو را که گهواره یاد آوار خیلی از مردان بزرگ روزگار بوده است ، تبریز تو را که در خیلی از سالها ، خواب آرزوی هیچ کردن ایران را ، از چشم حریص قداره کشان روزگار ربوده است ...هرگز از یاد نخواهم برد.....
گوش کن : ای خواننده ناشناس که روحم سپاسگزار لطفی است که دورادور با خواندن این سرگذشت بی سرنوشت ، زیر پای قلب من میریزی ...

گوش کن ...!!
گوش کن ...من هنوز آنقدر عاجز نشده ام که دروغ بگویم . اگر- خدای نکردهروزی کسینفسیهوسی ، مجبورم کند دروغ بگویم، منبا کلی افتخاروبدون تردیدعلی رغم فرداهای بی پدر سه فرزندی که دارمسینه پیشپیشانی فراغ ...میروم میدانید کجا ؟!...
زیر سنگ ...!!
من سالهاروی سنگهـــا خوابیده ام به پاس لطف سنگهاآن روز از سنگها خواهم خواست که تا ابدروی من بخوابند!!!
بلی .... راست میگویم ، که مامن و ویگنمدتها در تبریز،مشترکاً یک شلوار داشتیم و یک جفت کفش ...عجیب است ! ...با همه ادعایم اینجا کمی دروغ گفتم : اجازه بدهید دروغم را پس بگیرم !
من و ویگن مشترکا یک « کاریکاتورشلوار » داشتیم و یک جفت کفش عصبانی که اغلب اوقات پاهای ما خارج از کفش به سرمیبردند ...
و آخ که این انگشتان پاهای ما ، از کفشهایی که هیچ عصبانی نبودند ،چقدر تو سری خوردند ...
هم اکنون که دارم ادامه این سرگذشت بی سرنوشت را برای شما بازگو میکنم...
هم اکنون ...دلم آنچنان گرفته است که گویی همه ابر ها راهمه هر چه ابراز روز تولد زمین قبرها ... از روز تولد آسمان ابرها درهفت آسمان خدا وجود داشته است ، فشرده اند .
و فشرده ابرها رابه نام مستعار « قلب » درسینه صاحب مرده ی من جای داده اند
قلب من هم اکنونگور بی نام و نشان خاطراتیست که به قول هاکوپ هاکوپیان شاعر آزاده ارمنی : « گم نشده اند ... گر چه مرده اند... »

شبها ، در اتاق ما ، تنها اتاقی که داشتیم ، محشری بر پا بود .
شبهااتاق ما- اتاق عریانی که داشتیم ، عین کندوی عسل بود ....
کندویی که زنبور عسل داشت ، اما عسل نداشت .
هر یک از مابه ترتیب سنی که داشتیم ، یک کلاس ازدیگری با لاتر بودیم ...
و آنوقت ، شبها را مجسم کنید ... هشت تا بچه عاصی رامجسم کنید که شب هنگام ، در یک اتاقدر یک برهوت قاب کرده ... دو تا ، دراز کشیده، یکی به طاقچه پریده یکی ناپلئون وار قدم زنان ، هرکدام زمزمه کنان ، درس خود را ازبر میکند ...
تلخ ترین خاطره ای که من از آن شبها دارم ، اعتراضی بود که مادرم یک شب به من کرد ؛ من تازه شروع کرده بودم فرانسه یاد گرفتن ... و میدانیم که کتاب اول همه ی زبانها با کلماتی از قبیل : « آب ، نان ، درخت ، گاو ... » مشحون است .
شاید 99 درصد از شما که این سرگذشت بی سرنوشت رامیخوانید به زبان فرانسه آشنایی داشته باشید . مجبورم به خاطر آن یک در صدکه آشنا نیست ، با کمال معذرتتوضیح مختصری بدهم :
«
گاو» به زبان فرانسه میشود « لاواش» ...
یک شب که من مرتب برای ازبر کردن این کلمهلاواشلاواش .. میگفتم ، مادرم آهسته به من نزدی کشد ... و میدانید چه گفت ؟! ... آخ کاش به یاد م نمی آمد ... همه روحم تبدیل شد به یک قطره اشک ... باور کنید تمامی روحم شد اشک ...
مادرم گفت : کارو ! این لاواش ، لواش صاحب مرده را کم پهلوی این بچه های گرسنه تکرار کن !
نمی دانم از خجالت این گفته فراموش شدنی مادرم بود ، که یکباره وضع ما دگر گون شد ...
نان ، با پای خودش به سراغ ما آمد و در آن برهوت قاب کرده یاتابوت نه نفره را که ما در آن «زندگی» میکردیم کوبید..

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید