من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم ؛ حرفی از جنس زمان نشنیدم !
-------------
شهر
در دل بهار نارنج ها خودش را جا می کند
و من بی خيال ا زتنهائی
به غربت هميشگی اشک هايم می خندم
بلند.. بلند ...
__________________
آدمی شده ام ک شب ها لواشک به دست بی هدف خیابان های شهرش را راه می رود؛ گاهی می ایستد. به آدم ها .. دیوار ها .. خیابان ها .. خیره می شود وُ دوباره راه می رود وَ نمی داند چرا راه می رود!
غزل/.
ویرایش توسط GhaZaL.Mr : 05-04-2011 در ساعت 11:46 PM
|