از شمال به رویای تو میرسم ، به تصویری مبهم از دو سیاهی درشت در چشمانت...
از جنوب به کفشهایم که جز نشانی خانه ات چیزی در حافظه ندارند ؛
خورشید تو اما از مشرق من طالع میشود...
...
و در مغربم اما دیواری است که از بلندای آن هیچگاه نخواهی گذشت....
میدانی جغرافیای کوچک من بازوان توست ، ای کاش تنگتر شود این سرزمین بر
من...
هرآنچه از جغرافیا میدانستم همین بود !!!