
05-09-2011
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
گُسَل
ساسان قهرمان
فصلدوم- باران (آذر)
5
با شوق پرسيد: پراگ را دوست داری؟
_ چه جور هم ! تو را هم دوست دارم!
و بوسيدمش. طعم شراب هنوز روی لبهايمان بود و من مست تر میشدم. به نرده پل" کارلو ری موست " تکيه داده بوديم و" ولتاوا" از زير پايمان پرتوان و با شتاب می گذشت. موهای خرمايی نادژدا را باد بهم می ريخت و گرمای تنش خون را در رگهايم می دواند. نرمه گوشش را به دندان میگزيدم ، لبهايم را روی پوست مرطوب گردنش میچسباندم و در گوشش نفس میکشيدم تا تنش مورمور شود و غلغلکش بيايد و به خنده ای، تنش را بيشتر ميان بازوانم جا دهد. دستهايم را به دو سوی صورتش میچسباندم و نگاهش میکردم و میانديشيدم که همانجا خواهم ماند و آن لذت را ابدی خواهم کرد. مجسمههای قديسين روی پل نگاهمان میکردند و هيچ نمی گفتند. حتی اگر مجسمه ها هم به حرف میآمدند، مگر کسی می توانست جلو ما را بگيرد؟ شب پراگ باشد و بهار و خروش "ولتاوا " و کوچههای سنگفرش و بناهای سنگی کهنسال و آنهمه مجسمه و آنهمه درخت و آن آسمان باز گسترده، و تو باشی که آنهمه هراس و تنهايی را پشت سر داری و شايد هنوز پيش رو، و کام از دنيا نستانی؟
عشق بود يا کامجويی؟ چه فرق میکند. اما نه. فرق میکرد. فرق میکند. تنها کامجويی نبود، که برای آن راههای فراوان کم دردسرتری وجود داشت. عشق هم اما نبود. يا آن عشقی که ما به آن عادت کرده ايم. مثل عشقهای سعدی و حافظ و داستانهای پر سوز و گداز که در آنها عاشق هميشه در فراق معشوق میگريد و به يک نگاه يا غمزه او، از دنيا و مافيها میگذرد. اما چيز شاد و پرشوری بود که میجوشيد و روزها را سرشار میکرد. جای خودش را داشت و جای چيزهای ديگر را نمیگرفت. ما هم ياد گرفته بوديم که ديگر زياد به جزئيات نينديشيم يا وادار شده بوديم که لحظه ها را از دست ندهيم. چه عمری تلف شده بود. سیسالگی اغلب ما نزديک میشد يا میگذشت و ماهنوز درجا میزديم. انگار راهی باشد و قدم برداری و بروی، بعد کنار دروازهای نگاهت دارند و بگويند صبر کن. صبر میکنی، و خيال میکنی که زمان هم صبر کرده است، همه صبر کرده اند. اما ديگران راه سپردهاند و تنها تو عقب مانده ای . بچه ها بزرگ میشدند، تحصيل میکردند، ازدواج میکردند و ما خيال میکرديم هنوز همان هستيم که سالها پيش از اين بوده ايم. و بعد، ناگاه تلنگر کوچکی که بيادمان می آورد کجا ايستاده ايم، میخواستيم زنجير پاره کنيم و بدويم و بجهيم. گاه می شد، و گاه زمين میخورديم و افسرده تر میشديم. آنوقت میکوشيديم در لحظه لحظه عمرمان زندگی کنيم. برای تک تک ثانيه هايش. نه نبايد چيزی را از دست داد. حيف است. برنمی گردد. ديگر میدانستيم که برنمیگردد. بچگیها تند تند میگريخت و به همراهش کهنگی ها نيز فرومیريخت. به ثبات چه چيزی ديگر میشد اطمينان داشت؟ آنوقتها، انقلاب که شد، زندگی شکل ديگری داشت. هر کسی چيزی داشت که میتوانست نهايت توان و اطمينان خود را به او ببخشد. ما هم بچه هايی بوديم که دوست داشتيم دردهای بزرگ و مسائل عظيم و حل نشدنی و آرزوهای دست نيافتنی داشته باشيم، آنوقت بتوانيم به چيزی بپيونديم که مطمئن بوديم عظمتش همه حل ناشدنی ها را حل خواهد کرد. چشمها را بسته بوديم و لبخند میزديم. معصوم. بعد زير پايمان خالی شد. چشمها را که باز کرديم ديگر نمیدانستيم کجا ايستاده ايم يا کجا می توانيم بايستيم. نسل بلا تکليفی شده بوديم ما، همه مان. و شايد بزرگترين بدبختی و بد شانسیمان هم همين بود. بلا تکليفی کامل. باز شانس من و امثال من زياد بود. جان بدر برديم و بسوی چيزی گريختيم. پس ديگران چه میکردند؟ خود ما چه می کرديم؟ فقط میگذشتيم. نه اينطرف بوديم نه آنطرف. انگار که بر پلی گذر کنی. از روی پل میگذشتيم. نه. روی پل ايستاده بوديم. " ولتاوا " صبور و سنگين از زير پايمان میغلتيد و میگذشت و من به چينهای ريز زير چشم نادژدا نگاه میکردم. سرم را پيش بردم و چشمهايش را بوسيدم. او هم سرش را روی سينه ام گذاشت و دستهايش را دور کمرم حلقه کرد. ايستاديم و به صدای رود گوش فراداديم و دينگ_دانگ ناقوس ساعت که در ميدان قديمی" استاری ناوستی" گذر بی تامل زمان را ياد آوری می کرد. زمان، پرشتاب میگذشت و ما همچنان روی پل ايستاده بوديم.
عباسی چهرهای از چکسلواکی و سوسياليسم را برايم تصوير میکرد و نادژدا چهره ای ديگر. او تشنه اين بود که سفری به غرب بکند و آن دنيا را زنده، زنده تر از تصاوير تلويزيونی ببيند. آن روزها اوضاع و احوال اروپای شرقی ديگر داشت عوض می شد. البته هنوز اينقدر بهم نريخته بود. بعدها همه چيز زير و رو شد. همانوقتها هم وضع چکسلواکی با بقيه کشورهای اروپای شرقی متفاوت بود. حتی با آلمان شرقی. اما الگو همان الگوی اصلی و قديمی بود، با تفاوتهايی در اينجا و آنجا . عباسی پيشرفت صنايع کشور را به رخ می کشيد و وضع اقتصادی نسبتاً مرفه مردم را. ماموشکا می گفت زمان جنگ دوم هم چکسلواکی کشور پيشرفته و ثروتمندی بود. می گفت اولش خوب پيش رفتند، بعد خراب شد. عباسی به آمار رجوع می کرد و فاتحانه میگفت:
_ "... تنها در فاصله بيست و پنج سال بعد از استقرار سوسياليسم به حجم توليدات صنعتی معادل ۵/۷ برابر در کل کشور و ۱۲ برابر در اسلواکی که بخش عقب مانده ترکشور بوده افزوده شده ، شبکه پيشرفته راههای ماشين رو و راه آهن بوجود آمده، طول راه آهن چکسلواکی به حدود ۱۵ هزار کيلومتر بالغ می شود که متجاوز از ۲ هزار کيلومتر آن برقی است. درآمد ملی مردم نسبت به زمان جنگ قريب شش برابر بيشتر شده و هر سال چيزی حدود صد تا صد وبيست هزار آپارتمان تازه ساخته می شود..."
نادژدا پوزخند میزد و میگفت: همه چيز که در ماشين آلات صنعتی بزرگ و کوچک خلاصه نمی شود...
گاه آخرهفتهها به شهرهای کوچک و مناطق ييلاقی اطراف شهرها می رفتيم در کوچه پس کوچه های خاکی و يا سنگفرش روستاها قدم میزديم و از زمين و زمان حرف میزديم. من آمار عباسی را تحويل او میدادم و او میخنديد و میگفت:
_ اين يک طرف قضيه است. طرف ديگرش صف هايی است که میبينی و اين کنترل ابلهانه که دولت میخواهد روی همه چيز داشته باشد. باز وضع ما بهتر است. رومانی رفته ای؟
رومانی هم از اين رو به آن رو شد. چائوشسکو را گرفتند و اعدام کردند. فراری ها ی رومانی را که در آلمان ديديم پی بردم منظور نادژدا از « آنطرف قضيه » چه بوده. مثل گداهای اطراف زيارتخانهها و امامزاده های قم و شاه عبدالعظيم توی پياده رو و روی زمين پتو پهن میکردند و مینشستند. عباسی يک طرف قضيه را میديد يا عمده میکرد، و غرب و سياسمتدارها و تبليغاتچیهايش طرف ديگر آنرا. ما ايستاده بوديم وسط و سرمان به هر دو طرف میچرخيد و هنوز گيج بوديم. فرصت ديدن و حلاّجی کردن نبود. هر روز يک اتفاق تازه میافتاد. بعدها، خانه آذر بوديم که فريبا خبر آورد مردم از آلمان شرقی سرازير شده اند اينطرف. دروازه ها را باز کرده اند و هجوم آورده اند. ما اولش باور نکرديم . ولی بعد تلوزيون نشان داد و ديديم. آنوقت نفهميديم که بايد بترسيم يا خوشحال شويم. از يکطرف آنها هم مثل ما پناهنده بودند و تازه وارد. ممکن بود بخاطر آنها هم که شده تسهيلاتی برای همه قائل شوند. از طرف ديگر آنها خودشان را صاحبخانه می دانستند. ما می شديم غريبه های دست دوم. خسرو دستهايش را به هم می ماليد و میگفت:
_ فايده ندارد. فايده ندارد. بايد يک فکر اساسی کرد.
آذر میگفت:
_ چه فکر اساسی ای ؟
_ بابا زندگیمان شده روزبروز. فايده ندارد.
_ تقصير خودمان است. بالاخره بايد راهی پيدا کنيم و جلو برويم. _ من که زور خودم را دارم میزنم.
_ مگر من نمیزنم؟
زور خودمان را میزديم. ولی عصبی و خسته هم بوديم. من میگفتم گور پدر مال دنيا. خسرو دلش قرار نمیگرفت. آنوقت دستش را میگرفتم و می رفتيم به کافه ای در اطراف ميدان باغ وحش که از همان روزهای اول ورود به برلين شده بود پاتوقمان. از فرانکفورت که به برلين برگشتيم، يک ماهی پهلوی آذر مانديم و بعد خانه ای در خيابان "پتسدامر اشتراسه*" کرايه کرديم. دو اتاق داشت و يک راهرو و آشپزخانه. حمام نداشت. دستشوئی هم توی راه پله ها بود. مشترک برای چهار آپارتمان. با کمک خرجی که دولت میداد زندگی میگذشت. بخور و نمير، ولی میشد روزگار گذراند. درس آذر کمکم تمام میشد و من و خسرو هم میکوبيديم که درسی را شروع کنيم. همينطوریاش چند سال متوالی تلف شده بود. من داشتم يک دوره برنامه ريزی کامپيوتر شروع میکردم و خسرو تصميم گرفته بود روانشناسی بخواند. بکوب زبان میخوانديم. خسرو اغلب شبها خانه آذر می ماند، اوايل، فريبا با آذر زندگی می کرد. بعدها او باز به خوابگاه برگشت و آنجا شد خانه دوم خسرو. مجيد هم قبل از ما به برلين برگشته بود. چندين ماه متوالی با آذر درگير بود. دعوا و مرافعه، بحث، کار به دادگاه هم کشيد. می خواست بچه را بگيرد. نتوانست. حتی يکبار دست به خودکشی زد. جان آذر را هم به لب رسانده بود. تلفن میزد، گريه میکرد، تهديد می کرد. حتی چند بار کارشان به کتک کاری کشيد. حال خسرو هم تعريفی نداشت. باز اگر مجيد غريبه بود فرق میکرد. از طرفی نمیخواست با ادامه اقامت در خانه آذر بهانه دست مجيد بدهد. از طرف ديگر صلاح نمیديد يا دلش نمیآمد او را تنها بگذارد. مجيد میخواست برگردد ايران. تهديد کرده بود که بچه را هم با خودش خواهد برد. آذر به دنبال کار میگشت و امور اداری و قانونی اقامت خودش و لاله و جدايی اش از مجيد را پیجويی می کرد. خسرو زبان میخواند، درس میخواند، تحقيق میکرد، قصه و مقاله می نوشت، در گرفتاريهای آذر و لاله و مجيد شريک بود و همه هم نصفه نيمه. چشمهايش دو دو می زد و روی هيچ چيز ثابت نمی ماند. گاه عصرها تلفن می کرد و با هم میرفتيم بيرون و جايی مینشستيم و مشروب میخورديم. به موهای نورس سفيد شقيقههای همديگر نگاه میکرديم و چينهای ريزی که پای چشمها و روی پيشانی عميق میشدند و با لبخندی گوشه لب از اين در و آن در حرف میزديم . من می پرسيدم:
_ تازگی ها چيزی ننوشته ای؟
_ نه. ولی چند تا طرح توی ذهنم هست.
حالا، گاه که فرصتی دست می دهد، تنها به ميخانه ای می روم، مینشينم، گارسون پيش می آيد. می گويم:?
‑- A glass of vodka please ! *
‑می آورد. جرعه اول را می نوشم. مزمزه می کنم. چشمهايم را میبندم و با خودم می گويم:
_ چشمهايم را که باز کنم، می بينم که خسرو از در وارد می شود. می آيد، شانه بالا می اندازد، با دست موهايش را يکطرف می زند و می نشيند. می گويم:
_ قهوه يا آبجو؟
می گويد:
_ شراب!
سفارش میدهيم. شرابش را آرام مینوشد. میگويم:
_ تازگی ها چيزی ننوشته ای؟
به جايی نامعلوم نگاه می کند و پس از لحظهای مکث میگويد:
_ نه. ولی چند تا طرح توی ذهنم هست.
می گويم: خب؟
می گويد:
_ فرض کن يک محله است. مثلاً يکی از محله های متوسط تهران . با همه چيزهای عادی، بقالی، قصابی، نانوايی، مدرسه، مسجد، کلانتری، ميدانچه ... يک محله معمولی. درمقطع شروع داستان قلب اين محله دارد غيرعادی می تپد. انگار خبری شده، اتفاقی افتاده. يعنی نيفتاده ولی همه منتظر وقوع حادثه ای هستند. چيزی قرار است بيايد و اوضاع را تغيير دهد. در هر موقعيتی سر اين قضيه بحث میشود. آنوقت همه ياد کم و کسری های خودشان هم می افتند و همه هم مطمئنند که آن چيز، همه گرفتاری های آنان را حل خواهد کرد. در اين ميان هر کس از ديد خودش آن چيز موهوم را میبيند و تا اينجا ظاهراً پنجاه درصد قضيه حل شده، بعدش ديگر رويا است و خيالبافی و يک کلاغ و چهل کلاغ. راوی داستان هم يک نوجوان پانزده _ شانزده ساله است. از خودش نظری ندارد. چون به بازی اش نمی گيرند. او فقط روايت کننده حرفها و احساسات ديگران است. همه جا صحبت آن "چيز" است. يواش يواش قضيه از حالت عادی خارج میشود و جنبههای سورئاليستی پيدا می کند. هر کس آن "چيز" را به شکلی ديده و گوشه ای از آن را. قضيه فيل در تاريکی مولانا يادت هست؟ خلاصه هر جا که هم محله ای ها جمع میشوند، توی حمام، روضه، مهمانی، عرق خوری، اداره، مدرسه، همه جا بحث اش را میکنند و با هم درگيرمیشوند. چون هر کس در واقع دارد از ايده های خودش دفاع میکند. همينطوری پيش میرود و در اين خلال، ما پی میبريم که مردم اين محله، اين جامعه چی دارند، چی ندارند و روحيات و خصوصياتشان چيست. بعد اين راوی، همين جوانک، يک شب که میخوابد، حس میکند شب خيلی طولانی شده. مدتی بيدار میماند و صبح نمیشود. پا می شود می رود دم پنجره، میبيند که چيزی عظيم، مثلاً کرکسی عظيم، روی شهر بال کشيده. چيزی که خصوصيات همه آن تصورات منفرد مردم را در خود جمع دارد. و اين جمع همه آن چيزها، چيز کريه بدمنظری است که شب دائمی را برای محله، برای شهر به ارمغان آورده است.
_ منظورت جريان انقلاب است؟
_ آن برداشت را هم میشود کرد. ولی منظورم هر گونه رﱞويای تفاهم همگانی است.
_ يعنی ايجاد جامعه ايده آل محال است.
_ نه به اين شدت. اين ديگر خيلی کلی گرايی است.
_ چرا جوان پانزده _ شانزده ساله را کردی راوی؟
_ چون از خودش نظر مشخصی ندارد. می تواند بی دخالت نظر خودش، همه چيز را واگويه کند.
_ اگرهم اينطور باشد، او بهر حال ديد خودش را دارد. يعنی زاويه ديد خودش را. او ممکن است خيلی جاها نباشد، خيلی چيزها را نبيند.
_ درست است. بايد زاويه ديد کمکی درست کرد.
_ چرا راوی سوم شخص نمی گذاری؟ يک نظر از بالا، از بيرون.
_ دانای کل؟
_ چرا که نه؟ نزول آن چيز مخوف را هم همه میتوانند ببينند. روی آن کار کن. ايده جالبی است.
_ بايد فرصت کنم.
تخمين می زند که تا هفته بعد دست نوشته اول را آماده کرده باشد و با هم بخوانيمش. اما تا هفته بعد، هزار کار وقتگير دارد. بعد با طرحی ديگر میآيد :
_ ببين، اين خانم، يک خانم مسنی است، خانم خلايق مثلاً. يک روز صبح از خواب که بلند می شود، می بيند نمی تواند حرف بزند. حرف زدن يادش رفته. يعنی حرف می زند، ولی اشتباه می کند. کلمهها جای خودشان نيستند. میخواهد بگويد چای، میگويد سنگ! می خواهد بگويد برويم خيابان، میگويد برويم سر کوه! همه تعجب می کنند. شوهر و بچه هايش چپ چپ نگاهش میکنند و با خودشان پچ پچ میکنند. بعد ترس برش میدارد. راه ارتباطیاش بهم خورده است و چه بسا همه فکر کنند ديوانه شده و عقلش را از دست داده. پس خفه خون میگيرد و ساکت میشود. ولی قضيه به همين سادگی نيست. بالاخره بايد زندگی کند. آنوقت زور میزند تا حرف زدن را هر چه محدودتر کند. کلام آزارش میدهد. سعی میکند کارهايی کند که موردی برای حرف زدن پيش نيايد. اغلب تلوزيون را روشن می گذارد. بعد موسيقی را کشف می کند. همهاش نوار میگذارد. تنها که هست می نشيند پشت پنجره و بيرون را نگاه میکند. میبيند غير از آدمها، بقيه چيزها در سکوت زندگی میکنند. آنهايی هم که صدا دارند، مثلاً پرندهها يا حيوانات ديگر، صدايشان حرف زدن نيست. علامت است. کم کم زندگی با علامتها را ياد میگيرد. حالا کلی گذشته و اين آدم منزوی شده. برای خودش زندگی خودش را می کند و بچه ها و شوهرش زياد کاری به کارش ندارند. دوستانش هم همينطور، از همه بريده. خودش مانده و همه چيزهای ديگری که می توان با آنها بوسيله علامتها و نشانه ها ارتباط برقرار کرد.
_ خوب ، بعد ؟
_ همين ! اولش يک دوره ترس و وحشت و گيجی دارد. بعد حرف نزدن و چنگ انداختن به آن علامات و نشانه ها میشود راه فرار. يعنی وسيله تطبيق. ولی بعدتر، آنها جای خودشان را باز می کنند و می شوند خود زندگی. ديگر علامت نيستند. خودشانند. درِ يک دنيای قراردادی به اسم زبان برويش بسته می شود و در عوض درِ دنيای واقعی برويش باز میشود.
_ دنيای واقعی؟
_ دنيای زنده طبيعی. طبيعت گياهها و پرنده ها. طبيعت اشياء. زبان اشياء و طبيعت را می آموزد. آنوقت فکرش را بکن چقدر آن زبان، آن علائم قرارداری مسخره بنظر خواهد رسيد. آنهم در دورانی که ديگر همه چيز معنی واقعی خودش را از دست داده. ما به جای اينکه همديگر را در آغوش بگيريم، به چشمهای هم نگاه کنيم و دست يکديگر را بفشاريم يا پوست يکديگر را نوازش کنيم می گوئيم : سلام! از ملاقات شما خوشوقتم!
_ تند می روی. با همه که اينطوری نيستيم . تو و من يا تو و آذر هيچوقت کلام يا علامتهای قراردادی بی معنی را جانشين رابطه نکرده ايم.
_ من منظورم جزئيات نيست. کليت مطرح است. بشر دارد قدرت رابطه برقرار کردن با طبيعت و زندگی را از دست می دهد. حال اگر قضيه را از دريچه زبان و کلمه نگاه کنيم، می شود به گره اصلی مهاجرين هم مربوطش کرد. ما هم مشکل ارتباط داريم. ما هم مثل خانم خلايق، به اين در و آن در میزنيم که راهی برای ايجاد ارتباط پيدا کنيم. آيا مهم اين نيست که اين تک و دو به کشف ريشه های اصلی ارتباط و زندگی منجر شود، ارتباطی بمراتب وسيعتر، پرخون تر و عميق تر از اَشکال قبلی؟
_ اينجا يک تناقض پيدا می شود. اگر بخواهی به اشکالات ارتباطی ما ربطش بدهی، قضيه زبان با فرهنگ ربط پيدا می کند. تغيير در معيارهای فرهنگی به اين سادگی ها هم نيست. تازه، دليلی ندارد که هر تغييری، شکل عميق و مثبت پيدا بکند.
_ منظور وانماندن است. اين خانم خلايق میتواند مأيوس و افسرده شود و خودش را از کوه بيندازد پائين. می تواند خفه خون بگيرد و تا آخر عمر منزوی شود. می تواند ديوانه بازی در بياورد و کار را خراب تر کند.
_ آنچه که او به آن می رسد، اينطوری که تو تعريف می کنی، فرق زيادی با آن انزوا ندارد. يعنی در واقع دارد، ولی شکل عادی زندگی قبلی او را، در ارتباط با فرزندانش، شوهرش ، دوستانش و بقيه باز نمیگرداند.
_ معلوم است. چيزی بهم خورده و عوض شده، او يک توانايی را، که همان قدرت حرف زدن و ارتباط زبانی برقرار کردن باشد، از دست داده. بايد بتواند توانايی ديگری را به دست بياورد. طبيعی است که به آن شکل اول نمی تواند برگردد. ما هم چيزی را از دست داده ايم. محيط مأنوس و مألوف و امکان ارتباط برقرار کردن با جامعه را، البته از طريقی که به آن عادت کرده ايم. مردم هم به ما با همان ذهنيتی برخورد میکنند که شوهر و بچه ها و اغلب اطرافيان خانم خلايق . فکر می کنند ديوانه ايم، کودنيم، عوضی هستيم. حالا اين خانم خلايق بايد بتواند اگر نه به بهترين شکل ممکن، به شکلی مفيد و معقول خودش را از اين گرداب برهاند.
_ شکلی که خانم خلايقِ تو به آن دست می يابد، بنظر ايده آليستی میرسد. جماعت مهاجر، يک جمع يکدست با برخورد يکسان نيست. الآن خود من و تو هم يکسان با قضايا برخورد نمیکنيم. يا مثلاً مجيد. عباسی، برو بچه های دانشجو، يا آنهايی که در کشورهای ديگر ساکنند، زنها و مردها، توجه میکنی؟ اين چيزها را اگر در نظر داشته باشی می بينی که نمیشود يک نسخه پيچيد.
_ اشتباهت همينجاست . اتفاقاً میشود يک نسخه پيچيد. آن نسخه هم تن ندادن به سکوت و درجازدن است. خانم خلايق میگردد و البته با کمک غريزه و اتفاق، به فرهنگ ديگری دست می يابد، يعنی يک نحوه نگرش تازه به دنيا . در واقع اگر امکان ارتباط داشتن با اطرافيانش در زمان سلامت را از دست می دهد، امکان ارتباط با بقيه جهان را بدست می آورد. البته اين طرح است. ممکن است وقت نوشتن هزار تغيير بکند.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|