نمایش پست تنها
  #7  
قدیمی 05-09-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

گُسَل


ساسان قهرمان

باد (محسن)- فصل سوم


7



خالی که نمی تواند باشد. حتماً حالا هم کسانی هستند. حتما حالا هم در آن اتاقها کسانی بيتوته کرده اند. گيرم نه آنقدر که آنوقتها بود. گيرم از کشورهايی ديگر. فرض کن حالا بيشترشان از اروپای شرقی مثلاً ! چه فرق می کند؟ بالاخره آدمند. توی همان اتاقها، روی همان تختها می خوابند و کنار همان بخاری های ذغالی خودشان را گرم می کنند. ذغالها توی زير زمين بود. روزی يکبار می رفتيم و برای خودمان يک سطل آهنی را پر می کرديم و می‌آورديم. گاهی هم دوبار. يک بخاری بزرگ ذغالی توی هر اتاق تعبيه شده بود. روکش کاشی کاری داشت با دو دريچه. يکی پائين و يکی بالا. دريچه بزرگ برای ريختن ذغالها و کوچک برای روشن کردن. ذغالها را می ريختيم تو و مقدار کمی الکل يا نفت رويش بعد کبريت می زديم. ذغالها گر می گرفت و سرخ می شد. مدتی طول می کشيد تا گرمايش از جدار آجر و کاشی بگذرد، اما بعد حرارتی مطبوع داشت. می شد کنارش نشست و چای خورد و حرف زد، يا کتاب و مجله خواند. حالا می نشينند کنار آن بخاری ها و با هم حرف می زنند، نقشه می کشند، مست می کنند، فحش می دهند و می گريند. درون آن اتاقها خودشان را تاحدی امن می‌يابند. امن، ولی حيران. و بعد، بيرون، خيابان، شهر، فرانکفورت، برلين، هامبورگ، آلمان، آلمان بزرگ، اروپا. پشت ابر، پشت مه خودش را پنهان کرده. معلوم نيست که آغوش گرم پناهی است يا هيولايی که دهان گشوده تا نرم نرمک ببلعدشان. می‌نشينند پشت پنجره و بيرون را نگاه می کنند. پنجره چوبی است. با پرده توری سفيد که حالا ديگر به زردی می زند. از اتاق که در بيايی بايد به دست چپ بپيچی دو اتاق ديگر را رد کنی و بعد دوباره دست چپ. روبرويت پنجره ای است که به حياط خوابگاه باز می شود. پشت پنجره درختهای بلند و قطور نارون ايستاده اند. سمت راستت يک حوض کوچک است که هيچوقت آب ندارد و کنارش مجسمه سنگی مردی موقر و خونسرد که طوماری را در دست گرفته. روبرو خيابان است و آنطرف خيابان، رديف خانه های مردم. دورترک، راين می گذرد. ديوارهايی کوتاه و يک در بزرگ آهنی خوابگاه را از خيابان جدا می‌کند. در آهنی شبها بعد از ساعت ده قفل بود و شش صبح دوباره باز می‌شد. صبحها به کلاس زبان می‌رفتيم و بعد گشتی می‌زديم و به خوابگاه برمی‌گشتيم. آذر يک فرهنگ لغت به خسرو داده بود که عصرها می‌نشستيم و سعی می‌کرديم به ضرب آن روزنامه های آلمانی را بخوانيم. يک راديو هم خريده بوديم. روزی دو نوبت ايران را می‌گرفتيم. خرخر می کرد ولی قا بل فهم بود و هر بار ساعتی از آن روزهای کشدار زمستان را پر می کرد. چه زمستانی! نمی‌شود گفت که از پراگ سردتر بود. نه. از اينجا هم سردتر نبود. ولی خالی بود، خوب، ما حدود يکسال و نيم در پراگ مانده بوديم. ديگر بفهمی نفهمی بامردم حرف می زديم، گاهگاهی کار می‌کرديم، جای ثا‌بتی برای زندگی داشتيم و دوستان خودمان را پيدا کرده بوديم. روزها زنده تر و پرنفس تر می گذشت. مثل آدمهايی که به ماموريتهای طولانی می روند. زندگی شان موقت است، ولی رنگی از گذران عادی عمر را با خود دارد. اتاقی و رختخوابی و کمد لباسی، احياناً تابلويی و قاب عکسی. دوستانی و ميخانه ای و قرارهايی مشخص برای کار و تفريح و وقت گذرانی. بعد اما وقتی می رسد که بايد باز جا کن شوند و بروند. خانه ای ديگر، شهری ديگر. انتخاب با آنها نيست. اداره شان آنها را می‌فرستد. و خانه و اتاق تازه، غريبه است و خالی. اتاقهای خالی سردتر بنظر می رسند. زمستان فرانکفورت هم سردتر از پراگ بود. خالی و سرد.

پشت پنجره راهرو، توری را که کنار می زدی، آسمان يک دست خاکستری در افق ديد بود و حياط سپيد. مجسمه مرد موقر صبورانه برف و يخ را بر شانه های خود تحمل می کرد و دود از دودکشهای رديف خانه های آنسوی خيابان به ابر می پيوست. اما سرما زود گذشت و درختها شکوفه کردند.

ما تا آخرين شهر مرزی آلمان و اطريش با حميد رفتيم و بعد به فرانکفورت برگشتيم. آنجا ديگر معطلش نکرديم و عصر روزی که رسيديم، با راهنمايی دوستان آذر خودمان را به پليس معرفی کرديم که منجر شد به تشکيل پرونده در اداره خارجی ها و اقامتمان درقصبه ای در اطراف "دارمشتات.*"

هفت ماه آنجا بوديم. من و خسرو و يک افغانی هم اتاق شديم. خوابگاه چهار طبقه بود. از آن ساختمانهای قديمی. هر طبقه شش اتاق داشت با يک آشپزخانه وحمام مشترک. اتاق ما دو تخت داشت. به نوبت يکی‌مان روی زمين می‌خوابيد. زمين راحت تر بود. حالا چه کسی روی آن تختها می‌خوابد؟ چه فرقی می کند. دراز می کشد روی تخت و دستها را می‌گذارد زير سرش و چشمها را به سقف می‌دوزد. سقف سفيد بوده ولی زرد شده. جابجا لکه های دايره‌ای شکل قهوه ای هم روی آن بچشم می‌خورد. انگار کسی توپ گل آلود کوچکی را چند بار به سقف کوبيده باشد. تکان اگر بخورد صدای تخت درمی آيد. فنرش جيرجير می‌کند. بايد رويش تخته انداخت . زير تشک. اينطوری راحت تر است. ولی تخته از کجا گير می آيد؟ از دوستان قديمی تر بايد کمک گرفت.

برای ما محمد آقا دو تکه فيبر آورد. محمد آقا پنج سال زودتر از ما آمده بود. پهلوی يک آلمانی مکانيکی می‌کرد. می‌گفت او هم هشت ماه را در آن خوابگاه گذرانده . ما گاهی به او سر می‌زديم. او هم يکی دو هفته يکبار پيدايش می‌شد و يکی دو ساعتی می‌نشستيم به حرف زدن. قديمی ترها می‌گفتند هوا که بهتر شود، کار هايی هم هست که شهرداری پيشنهاد می‌کند و می‌شود انجام داد. برای ما که زبان نمی دانستيم، بيشتر کارها حول رفت و روب و حمل و نقل و بسته بندی و امثال آنها دور می زد. مهم نبود. در پراگ هم يکسری کارهای مشابه را تجربه کرده بوديم. يک مدت انگور چينی ، چندی کارهای ساختمانی، بعد هم نجاری و الوار کشی. من اين يکی را بيشتر دوست داشتم. در ايران هم مدتی در يک نجاری کار کرده بودم. خسرو انگور چينی را ترجيح می داد. می‌گفت در تاکستان آدم احساس آزادی می کند. کارگاه نجاری بسته است. خفه است. ولی من عاشق بوی خاک اره بودم و سيگاری که بعد از ساعتی اره کشی و رنده زنی، برکنده درختی بنشينی و بکشی. در آن محيط، بين آن نجارها و کارگرها، آدم حس می‌کرد تازه تازه دارد زندگی را می‌فهمد و تجربه می کند. ترسی هم از کسی نداشتيم. درست است که حق کار نداشتيم، ولی عباسی برنامه‌اش را جور کرده بود. عباسی رفيق عموی بزرگم بود. از توده‌ای‌های قديم. بيست و چند سالی را آنطرفها زندگی کرده بود. مرتب از حال و احوال عموهايم می پرسيد و اوضاع و احوال چند سال گذشته ايران. بعد از انقلاب برنگشته بود. همه چيز برايش تازگی داشت. دستش را می کوبيد روی ميز و می گفت:

_ ديدی چه رو دستی خورديم عمو جان، ديدی؟ اين پدر سوخته ها را جان به جانشان بکنی آخوندند. از روز اول نبايد بهشان اعتماد می کرديم. از رفيق کيا انتظار نمی رفت چنين خبطی بکند. حالا عموت خودش چرا نمی‌آيد بيرون؟ تو را فرستاده که سرو وگوش آب بدهی؟ و می‌خنديد.

عباسی کار ما را راه انداخت. بعد از بيست و چند سال زندگی در چکسلواکی ديگر چم و خم کار را می‌دانست و خودش يکپا اداره جاتی شده بود. برايمان پرونده درست کرد و پذيرفتند که بمانيم تا جايی پيدا کنيم و برويم. راه ديگری نبود. مثل اينطرفها پناهنده قبول نمی کردند. بعدش ديگر عباسی از طريق دوست و آشناهای متعددش نگه مان داشت. ما قصد نداشتيم زياد بمانيم. ولی جای ديگری هم نداشتيم که برويم. عباسی دنبال کارمان دويد تا برايمان جا و کمک خرج و جيره و کلاس زبان روبراه کرد. تنها که می‌مانديم سرش را نزديک گوشم می آورد و می‌گفت:

_ زياديد عموجان. زياديد. اگر فقط خودت بودی، الآن همه کارها جور شده بود و فرستاده بودمت دانشگاه. ولی ديگر چاره ای نيست.

 بعد دستی به سبيلهای جو گندمی اش می‌کشيد و با چشمهای شادش نگاهم می‌کرد. قدکوتاه بود و لاغر و فرز با دو گونه استخوانی، عينک و کت و شلوار قهوه ای تميزی که دوستانش بشوخی می گفتند پنج سال است آنرا می پوشد و کيف سياه چرمی که دستش می گرفت و در خيابانهای پراگ پياده يا با تراموا به اينسو و آنسو می رفت. هميشه هم عجله داشت. ما هيچوقت به خانه اش نرفتيم. چند هفته اول را در خانه دو تا از دوستان پراگی اش گذرانديم. بعد هم يا او به خانه ما می آمد يا بيرون قرار می‌گذاشتيم. در باری، کافه ای، قهوه خانه ای، جايی .

شش‌ماه به کلاس زبان رفتيم. تازه تمام شده بود که آذر و شو هر و بچه اش به پراگ آمدند. يکهفته پهلوی ما ماندند و راهی آلمان شدند. ما چرا نرفتيم ؟ به اميد درس خواندن بود شايد . همه اش اميد بسته بوديم به اقامت دائم و دانشگاه . بعد از آن بود که خسرو از اين رو به آن رو شد و ديگر دلش قرار نگرفت . ديگران هم خسته شده بودند. از آنطرف، از اروپای غربی و امريکا خبر می رسيد که زندگی شکل ديگری دارد. همه جا پر می شد از پناهنده های ايرانی. سخنرانی ها، تظاهرات، فعاليتهای سياسی و فرهنگی. ما در پراگ از دنيا دور افتاده بوديم. هفته ای يکی دو بار عباسی به ما سر می زد و هنوز ننشسته سر بحث باز می‌شد. خورهً بحث بود. با خسرو از ادبيات و هنر، با من از اوضاع سياسی، با احمد و فرخ از دستاوردهای شرق و سوسياليسم، با حميد و بقيه هم سر چيزهای ديگر. گاه چندين روز متوالی غيبش می‌زد. حميد بشوخی می‌گفت:" باز رفته شوروی، يک توطئه ای سوار کند!" يا سيمين می‌گفت: " نخير! رفته کتابخانه درسهايش را از بر کند! " با اين حال، همه با او اخت شده بوديم. آدم گرم پرحرفی بود که اغلب مطمئن می شد قادر است همه را قانع کند. قانعمان می‌کرد؟ نمی‌دانم. ما بيشتر از آنکه قانع شويم، بی جواب می‌مانديم. گاهی هم خسته می شديم. نشخوارهای اجتماعی و سياسی آن شبها، وقت را می کشت، ولی بلاتکليفی را نه. گاه با خودم می‌گفتم چه اهميتی دارد؟ مگر زندگی چه چيزی غيراز اين بايد باشد؟ در آن نجارخانه خودم را کارگری می ديدم که می تواند بی‌وحشت از بی فردائی، کاری مفيد انجام دهد و در مقابل، سر پناه و آينده‌ای آرام برای خود فراهم آورد. اما شبها، به کافه نزديک خانه مان که می‌رفتم و دمی به خمره می زدم، می ديدم که شناورم. می نشستم و به چشمهای عسلی نادژدا نگاه می کردم و از خودم می پرسيدم آخرش چه؟

نادژدا، مدير آن کافه، دختر خونگرم و خوش اخلاقی بود. دو سه هفته بيشتر طول نکشيد که با هم دوست شويم. به حرف زدنم می‌خنديد و غلطهايم را تصحيح می‌کرد. ريشهً روسی داشت. مادر بزرگش روس بود. پدر و مادرش را بچه که بود در تصادف از دست داده بود. با مادر بزرگش زندگی می کرد. خانه شان در طبقه بالای همان کافه بود. بعضی شبها، مادر بزرگش هم می آمد کنار ما می نشست و گيلاسی شراب می خورد و پرحرفی می کرد. خسرو حوصله شان را نداشت. بيشتر سرش را با خودش گرم می‌کرد. چيز می‌خواند و می‌نوشت. داستان بگمانم، يا شعر. عباسی گاهی برايش کتاب و روزنامه های فارسی می آورد. من می نشستم به گپ و گفتگو با نادژدا و مادربزرگش. می‌گفتم:

_ ما موشکا داماد سرخانه نمی خواهی؟

دستهايش را به کمر می زد و می‌گفت:

_ مگر از عمرم سير شدم؟ يک قد دراز زبان نفهم! شوهر خودم روسی بلد بود. تازه يکسال طول کشيد تا به لهجه اش عادت کنم و خودم چکی ياد بگيرم. حالا دوباره؟

 نادژدا دختر سرزنده و شادی بود. هيچوقت افسرده نديدمش. عصبانی می‌شد، و گاه غمگين. اما افسرده نه. ناژی صدايش می‌کردم. بعضی وقتها هم نازدانه.

می‌گفتم : نازدانه !

با لهجه خنده داری به فارسی می‌گفت :

_ چيه ؟ چی می‌خوای ؟

می‌گفتم: همه چيز!

می‌خنديد و می‌گفت:

_ حالا نه، بعداً !

خودم يادش داده بودم. همه چيز در او ساده و روشن بود. به سادگی شاد می‌شد و می‌خنديد و شلوغ می‌کرد، به سادگی غمگين می شد و در سکوت می‌گريست، به سادگی عصبانی می‌شد و خون می‌خورد و به سادگی مهربان بود و عشق می‌ورزيد. زنده بود. زنده و سالم، و حسود! ماموشکا بعضی شبها به شام و شراب دعوت مان می‌کرد. خانه و وسايلش کهنه بودند. اما تميز و مرتب. پرده ها و رومبلی های گلدوزی شده، تابلوهای نقاشی، قاب عکسهای روی رف، شمعدانها و عروسکهای کوچک چينی. پيش بندش را باز می‌کرد. با يک بطر بزرگ شراب و چند گيلاس در دستش به هال می آمد. بطری را روی ميز می‌کوبيد و می‌گفت:

_ مرد می خوام اين بطری را امشب تمام کند!

من می خنديدم و می گفتم:

_ مرد مگر خر است که اين همه شراب را بخورد و کله پا شود و بخوابد؟ هزار کار مردانه ديگر هست که می شود کرد.

 و ماموشکا می گفت: آ آ آ !

 بعد گيلاسها را پر می کرد و می‌نشستيم. ماموشکا پرحرفی می‌کرد و من نصفش را می فهميدم و نصفش را حدس می زدم. بعد به من می گفت: حرف بزن. نترس، خجالت نکش !

من می گفتم و او تصحيح می کرد. از اوضاع ايران می‌گفتم و جنگ. و او هم از جنگ می گفت و از شوهرش که در جنگ کشته شده بود. طرفدار دوبچک بود. نادژدا می‌گفت:

_ ماموشکا! بگو که دوبچک را دوست داری چون از استالين خوشت نمی آيد. ماموشکا سرش را تکان می داد و می‌گفت:

_ استالين ! هه. چه فرق می کند. می خواهی بگويی وطنم را دوست ندارم؟ من بچه بودم که با پدر بزرگت آشنا شدم . پدرش تاجر بود. می آمد مسکو. با پدرم دوست بود. بعدش جنگ شد. پشت بندش بلشويکها آمدند. قحطی شد. ما فرار کرديم و آمديم اينجا. فکر می‌کرديم اوضاع تغيير می‌کند و برمی‌گرديم. ولی نکرد. مانديم و بعدش هم، خوب ديگر، ازدواج کرديم. مادرت اينجا دنيا آمد. من هم ديگر برايم فرق نمی‌کند. وطن کجاست؟ وطن من خونه‌ام بود و شوهر و بچه هام. چه فرق می‌کند؟ حالا از وطن می‌گی اشک اين جوون در مياد!

من می خنديدم و می‌گفتم:

_ شراب بريز ماموشکا ! ما در زبان خودمان می‌گوييم هر کسی هر جا که دلش خوش باشه همونجا وطنشه!

ماموشکا گيلاسها را پر می‌کرد و می‌گفت:

_ آها ، اين شد حرف حسابی.

 بعد شرابش را سر می‌کشيد و بلند می شد:

_ من ديگه بايد بخوابم. شما هم زياد شلوغ نکنيد.

 و به من رو می‌کرد:

_ تو هم جوان موًدبی باش . اگه دست از پا خطا کنی، با من طرفی!

من و نادژدا می‌خنديديم و بهم نگاه می‌کرديم. ماموشکا می‌رفت و ما تا پاسی از شب گذشته را با هم می‌گذرانديم. خسته که می‌شديم می‌رفتيم و قدم می‌زديم. می‌رفتيم تا روی پل. آنجا می‌ايستاديم و به رود نگاه می‌کرديم . يکشب نادژدا پرسيد:

_ تو کمونيستی ؟ گفتم:

_ چطور مگه؟

_ آخه آمده ای اينجا. کمونيستها اينجا را دوست دارند.

_ دوستم کمونيست است. دوست عمويم. او کمک کرد ما اينجا بيائيم. من دوست دارم درس بخوانم. کار کنم.

_ چرا از کشورت فرار کردی ؟

به چشمهای پرسشگرش نگاه کردم. چه بايد به او می‌گفتم؟ چه می‌دانست؟ فرض کن در خانه را می‌کوبند. محکم می‌کوبند. نه. اصلاً در را می شکنند و سرازير می شوند. هيچ چيز نمی فهمند. چشمهايشان نمی‌بيند. گوشهايشان نمی‌شنود. حتی اگر نعره هم نکشند باز هيچ چيز را نمی‌شنوند. همه چيز خيلی سريع اتفاق می‌افتد. حمله می‌کنند. مثل سگهای درنده. مثل گرازهای وحشی. فرود می آيند. زيادند. می‌دوند و می‌غرند. آمده اند دنبال تو آمده اند که تو را از هم بدرند. يا عزيزی را، آشنايی را. تو چه می‌کنی؟ اگر تفنگی داشته باشی نشانه نمی‌گيری؟ شليک نمی‌کنی؟ فرياد نمی‌زنی؟ پنجه نمی‌کشی؟ اما حتی فرصت التماس کردن نيست.‌چون تو مجرمی. مجرمی چون می بينی. چون می‌شنوی. چون زنده ای . پشت ميله ها که رفتی، شلاق که خوردی، تحقير‌که شدی چکار می‌کنی ؟ چکار دوست داری بکنی ؟ دندانهايت را که بهم فشار دادی چکار دوست داری بکنی؟ کارهای زيادی نمی‌شود کرد. يک عده زخم می‌خورند و می‌مانند. يک عده می ميرند. يک عده له می‌شوند. عوض می‌شوند. می‌شکنند. يک عده هم می‌گريزند.

بايد اينها را به او می گفتم. اينها و خيلی چيزهای ديگر را. می‌خواستم بگويم. نتوانستم. زبان ياری نکرد. فقط گفتم:

_ زندگی توی آنجا خيلی سخت شده. جنگ. بگير و ببند. فشار ديکتاتوری مذهبی...

 مکث کرده بودم. فهميد نتوانسته ام آنچه در دلم می‌گذرد بگويم. لبخند زد و آرام گفت:

_ از دوستان ماموشکا راجع به اردوگاههای استالين شنيده‌ام. از دوستان پدرم هم از زندانها و اردوگاههای مرگ نازيها. آنجا هم اينطوری است. نيست؟

سر تکان دادم: به شکل مذهبی اش.

_ می فهمم . خودم نديده‌ام ، ولی توی فيلمها ديده‌ام. بايد خيلی سخت باشد. آدم هيچ جا احساس امنيت نکند. هميشه بترسد. هميشه در خطر باشد.

_ و همه چيز جلو چشمش از بين برود. هر چيز زنده ... و جنگ باشد. آنهم جنگی برای هيچ.

_ همه جنگها برای هيچ است. کدام جنگی ارزش جنگيدن داشته؟

_ خوب، فرق می‌کند. مثلاً اگر الآن من تصميم بگيرم برا ی اينکه کشورم وضع ديگری داشته باشد بجنگم، جنگ من ارزشش را خواهد داشت.

_ اين يکنوع عکس العمل است. مبارزه است. جنگ نيست. من منظورم جنگ بين کشورهاست. بين ملتها.

_ آهان.

_ خوب! چرا آمدی اينجا؟

_ جای ديگری نبود. يعنی تا توی ترکيه بوديم نشد. خيلی ها از ايران درآمده اند. همه می روند اروپای غربی يا آمريکا، يا حتی ژاپن. ما هم می خواستيم برويم . تا حالا که نشده.

نادژدا گفت: برای تو چه فرقی می‌کند؟ هيچ جا که وطنت نمی‌شود. تازه هر جای ديگر هم بروی بايد باز دوباره شروع کنی به زبان ياد گرفتن و خو‌گرفتن با محيط. اينجا يک قدم جلويی.

من گفتم: اينجا حس می کنم ارتباطم با بقيه دنيا، با خبرها و اتفاقات و هموطنها و همزبانهايم قطع شده. تازه ثباتی هم در اوضاع نمی بينم. از کشور تو هم خيلی ها دوست دارند بروند غرب. تو خودت نمی خواهی؟

خودش هم نمی دانست. خيلی دلش می خواست زندگی در غرب را تجربه کند. ولی دوست داشت برود و گشت و گذاری کند و برگردد. از طرف ديگر اميدهايی هم به تغيير اوضاع در کشور خودش پيدا کرده بود و نمی خواست يکدفعه همه چيز را رها کند و برود. حق هم داشت. شايد اگر من يک توريست اهل اروپای غربی بودم و از او می خواستم با من به کشورم برود راحت تر و بی دغدغه تر تصميم می گرفت. ولی نادژدا زرنگ بود. اگر چه هر دومان به هم دلبسته شده بوديم ولی حسابگريهای خودمان را هم داشتيم. هيچکدام نمی خواستيم تن به آينده ای نامعلوم بدهيم و همين، رابطه مان را نزديک می کرد و سرنوشتمان را دور. شور و شر و ولع اش برای زندگی کردن و خوش گذراندن در آن دوران مرا هم بر سر شوق می آورد و نيرو می داد. بعدها، وقتی که نامه های گاه بگاه تنها شکل ارتباط من و نادژدا بود، عشق گرسنه آذر به زندگی همان شوق را در من زنده می کرد. آذر هم انگار زاده شده بود که از پستانهای زندگی آويزان باشد و سيراب شود. روح تشنه و تبدار خسرو را در آغوش می‌گرفت و او را هم سيراب می‌کرد و حسرتی غريب را در جان و تن من دامن می زد. با هم ساعتها حرف می زديم، بحث می کرديم و می ديدم که چطور مثل زنبور عسل، گلهای رنگ رنگ را می بيند، آرام و جدی روی آنها می نشيند، شيره شان را می نوشد، سيراب می شود، برمی خيزد و در مسير آفتاب بال می‌زند، شهد می‌سازد و سيراب می‌کند، و دلم برای نادژدا و پراگ تنگ می شد.

نادژدا پرسيد: يعنی اصلاً به ماندن در پراگ فکر نمی‌کنی؟

گفتم: نمی دانم. اگر بشود درس بخوانم، شايد بمانم. ولی ...

_ ولی چی ؟

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید