نمایش پست تنها
  #9  
قدیمی 05-09-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

گُسَل


ساسان قهرمان

باد (محسن)- فصل سوم

9


_ آنچه که او به آن می رسد، اينطوری که تو تعريف می کنی، فرق زيادی با آن انزوا ندارد. يعنی در واقع دارد، ولی شکل عادی زندگی قبلی او را، در ارتباط با فرزندانش، شوهرش ، دوستانش و بقيه باز نمی‌گرداند.

_ معلوم است. چيزی بهم خورده و عوض شده، او يک توانايی را، که همان قدرت حرف زدن و ارتباط زبانی برقرار کردن باشد، از دست داده. بايد بتواند توانايی ديگری را به دست بياورد. طبيعی است که به آن شکل اول نمی تواند برگردد. ما هم چيزی را از دست داده ايم. محيط مأنوس و مألوف و امکان ارتباط برقرار کردن با جامعه را، البته از طريقی که به آن عادت کرده ايم. مردم هم به ما با همان ذهنيتی برخورد می‌کنند که شوهر و بچه ها و اغلب اطرافيان خانم خلايق . فکر می کنند ديوانه ايم، کودنيم، عوضی هستيم. حالا اين خانم خلايق بايد بتواند اگر نه به بهترين شکل ممکن، به شکلی مفيد و معقول خودش را از اين گرداب برهاند.

_ شکلی که خانم خلايقِ تو به آن دست می يابد، بنظر ايده آليستی می‌رسد. جماعت مهاجر، يک جمع يکدست با برخورد يکسان نيست. الآن خود من و تو هم يکسان با قضايا برخورد نمی‌کنيم. يا مثلاً مجيد. عباسی، برو بچه های دانشجو، يا آنهايی که در کشورهای ديگر ساکنند، زنها و مردها، توجه می‌کنی؟ اين چيزها را اگر در نظر داشته باشی می بينی که نمی‌شود يک نسخه پيچيد.

_ اشتباهت همينجاست . اتفاقاً می‌شود يک نسخه پيچيد. آن نسخه هم تن ندادن به سکوت و درجا‌زدن است. خانم خلايق می‌گردد و البته با کمک غريزه و اتفاق، به فرهنگ ديگری دست می يابد، يعنی يک نحوه نگرش تازه به دنيا . در واقع اگر امکان ارتباط داشتن با اطرافيانش در زمان سلامت را از دست می دهد، امکان ارتباط با بقيه جهان را بدست می آورد. البته اين طرح است. ممکن است وقت نوشتن هزار تغيير بکند.

می پرسم: کی دست بکار نوشتنش می شوی؟

_ تا ببينم.

تا ببيند، هفته ها گذشته اند. گذشته از درس، هرازگاهی کاری هم پيدا می‌کنيم و مشغول می شويم. چهره برلين عوض شده. ديوار را يواش يواش برمی دارند. از طرف ديگر نژاد پرستها سربلند کرده‌اند. ترکها می ترسند توی خيابانها تنها راه بروند. توی کوچه پس کوچه های خلوت، مخصوصاً شبها جوانهای ترک را می‌بينی که چهار پنج نفری با هم حرکت می‌کنند. بيکاری برای خود آلمانيها هم غوغا می کند. و اين رنگ مو و پوست، ما را برای تمام عمر در اين سرزمين غريبه نگاه خواهد داشت. همه اينها را برای نادژدا می نويسم. می نويسم که دوران سختی است، ولی با اين همه جايش دراينجا خالی است. از اوضاع و احوال پناهنده های لهستانی و رومانيايی که در خيابانها می‌گردند، از کمپهای پناهندگی، قانون کار و بيکاری، مغازه ها، سينماها، فروشگاهها و ماشينها. از زرق و برق و *** و تکنولوژی. غربيها هجوم برده‌اند به شرق تا ارث و ميراث گذشته شان را طلب کنند، زمين ارزان بخرند و کسب و کار راه بيندازند. شرقيها سرازير شده اند به غرب تا از قافله برادران خود باز نمانند. او هم هزار چيز گفتنی برايم دارد. می نويسد که ماموشکا سخت مريض است. قوانين عوض شده. حالا آنها می‌توانند آن کافه را بخرند و صاحبش شوند. سابقاً دولت صاحب بود و آنها اداره اش می‌کردند. درآمدشان بد نبود. می‌شد چيزی هم کنار گذاشت. حالا درآمدشان بيشتر شده. ولی گرانی هم بيداد ميکندو توازن دخل و خرج را بهم ريخته. مخصوصاً اجاره خانه بی حساب بالا رفته است. ماموشکا مختصر پس اندازی دارد. پشتشان به آن گرم است. ولی کمبود ارزاق و سوخت نگرانشان می کند. نادژدا خوشحال است که حکومت تغيير می‌کند. ولی خطر تجزيه و جنگ هم هست چک ها و اسلواکها می خواهند هر کدام کشور و دولت مستقل خوشان را داشته باشند. نادژدا می پرسدکه دلم نمی‌خواهد برگردم؟ من برای او می نويسم که ممکن است از آلمان هم بروم. می‌نويسد که اگر در پراگ مانده بودم، حالا که امکان صاحب شدن آن کافه پيش آمده و در عين حال ماموشکا هم مريض و زمين گير شده، می توانستم به او کمک کنم و با هم کار را به انجام برسانيم. می نويسد که هر اتفاقی که بيفتد، مردم اگر نان هم نداشته باشند از شراب و آبجوشان نمی‌گذرند.

شايد هم بهتر بود در پراگ می ماندم. اما آن اواخر اوضاع خيلی بهم ريخته بود. عباسی خودش هم نتوانست بماند. چه رسد به اينکه ما را نگهدارد. کار ما هم هر گوشه اش به اداره ای مربوط بود و دولت جديد تمايلی به حفظ کمکهای دولت قبلی نسبت به امثال ما نداشت. همانوقت به نادژدا پيشنهاد کردم که او هم همراه ما بيايد. ولی نمی‌توانست ماموشکا را تنها بگذارد. تصميم را گذاشتيم برای بعد. کدام بعد؟ حالا که از آن لحظه ها و احساسات دور شده ايم، گاه که به پراگ و او می انديشم، می بينم تغيير شکل شرايط در زندگی هر يک از ما، واقعاً به سر مويی بسته بود، و شايد هنوز هم هست. و ما عادت کرده ايم که تصميمها را بگذاريم برای بعد. يعنی که از تصميم گرفتن بگريزيم. فکر می کنيم بعد تر، شرايط تغيير خواهد کرد و تصميم گرفتن راحت تر خواهد شد. اما بعدها شرايط چنان تغيير می کند که ديگر بازگشت انديشه به آن فکرها و تصميمها ممکن نيست. نه. نمی‌شود آنطرفها برگشت. اوضاع روز بروز آشفته تر می‌شود. حالا، گاهی که دور هم جمع می‌شويم، مثل گذشته ها موضوع مشخصی برای بحث کردن هست. فريبا می گويد دنيا به طرف يک جنگ همه گير پيش می رود. آذر مخالف است. می گويد اوضاع با حوالی جنگ دوم خيلی فرق دارد. چهره جهان تغيير کرده. من می گويم دنيا شده سه قطبی. آمريکا، اروپا و ژاپن. ابراهيم می گويد چين را از ياد نبر. همينطور يکسری کشورهای کله خر. می‌گويم آنها نمی توانند قطب باشند. خسرو معتقد است به قضيه نبايدصرفاً از جنبه اقتصادی نگاه کرد. روانشناسی جوامع و فرهنگها هم دريچه مهمی است که خيلی از مسائل را می توان از ورای آن نگريست و تحليل کرد. آقای اشراقی پوزخند می زند و می‌گويد:

_ معيار همه چيز در دنيای پيشرفته تکنولوژی است و پول. بازار خريد آقا! بازار خريد. همه جا که ايران نيست که مردم را روانشناسی کنی و با شعار امور را پيش ببری.

خسرو می‌گويد که منظورش اين نبوده. ولی آقای اشراقی بحث را به ايران می‌کشاند. آقای اشراقی شوهر خاله فريبا است. با زنش از ايران آمده اند. ويزای توريستی دارند. فريبا می بردشان برای گردش و خريد و چک آپ. می‌گويد که اوضاع داخل ايران تغيير کرده. آبها از آسياب افتاده، هر کس سرش را به آخور خودش کرده و دنبال سه شاهی صنار می‌دود و از آن‌همه بزن و بکوب و بگير و ببند، ظاهری مانده و شعاری. وگرنه مملکت همان است که بوده. من می‌گويم محال است چيزی تغيير نکرده باشد. اشراقی رک است. می‌گويد:

_ بهتان برنخوردها، ولی خر همان خر است. نعلبندش عوض شده!

بعد با هم بحث می‌کنيم. چايی اش را هورت می‌کشد و می‌گويد:

_ آخر شما توده ايها ...

می‌گويم:

_ از کجا می‌دانيد من توده ای ام آقای اشراقی؟

می‌گويد:

_ خب ! شما کمونيستها...

می‌گويم:

_ از کجا می‌دانيد کمونيستم ، آقای اشراقی؟

می گويد:

_ خيلی خب، حالا چه فرقی می کند. شما چپی ها ... !

می خندم و باز حرفش را قطع می‌کنم:

_ از کجا می‌دانيد ...

_ خودش را کنترل می‌کند و می‌گويد:

_ شما جوانها! درست شد؟ شما جوانها همه چيز را به کمال داريد غير از يک چيز و آنهم واقع بينی است. بيابانی برهوت از واقعيتهاست و شما با رودی از خيالها و روياها می‌خواهيد اين صحرا را سيراب کنيد. البته رود خروشانی است. چون شما جوانيد و پرشور. اما تغيير واقعيت توسط خيال به اين سادگی ها هم که جوانها می‌پندارند نيست. بالاخره ما هم جوان بوده ايم و اين چيزها برايمان آشناست. بنده خودم خوب بخاطر دارم که بعد از اتمام تحصيلاتم به ايران که برمی‌گشتم، فکر می‌کردم چيزهايی را کشف کرده ام که عقل هيچکس به آنها نرسيده. خيال می‌کردم راه باز است و رهروی نيست. آسمان بار امانت نتوانست کشيد، قرعه فال به نام من ديوانه زدند. ولی خوش خيالی بود آقا جان. خوش خيالی محض . همين که قدمهای اول را آمدم بردارم ديدم که انگار نخير! اين تو بميری از آن تو بميری ها نيست. ديگران احمق نبوده‌اند. خيلی ها قبل از بنده و بهتر از بنده و بيشتر از بنده کوششها کرده اند. چه بسا عمر و زندگی ها بر سر اين امور رفته و هدر شده. اما چيزهايی هست جانم که تغيير نمی‌کند. دست بنده و شما هم نيست. موقعش نرسيده. مردم خودشان نمی‌خواهند. اصلاً تصورش هم بيخودی است. کجا ممکن است اين چيزها تغيير کند؟

آذر می‌گويد:

_ گيرم آنجا تغيير نکند. اينجا چی؟ اينجا هم بايد همه چيز ثابت بماند؟

اشراقی می‌گويد:

_ اينجا به بنده و شما چه؟

آذر هم رک است:

_ به شما هيچی. ولی به ما خيلی هم مربوط است. الآن چندين سال است که اين‌طرف هستيم. عمرمان دارد اينجا می‌گذرد. بچه من اينجا بزرگ می شود. بايد بتوانم با اوضاع اينجا کنار بيايم يا نه؟

_ کنار آمدن يک چيز است، حل شدن و همرنگ شدن چيز ديگر. البته بحث بنده چيز ديگری بود. منظورم اين است که در مورد اوضاع سياسی داخلی، نبايد به شعارها دلخوش کرد. مردم سرشان به کار خودشان بند است و زندگی شان را می‌کنند. شما هم منتظر تغييرات و از اين رو به آن رو شدن نباشيد و بيخود عمر خودتان را تلف نکنيد.

فريبا می‌گويد:

_ يعنی برگرديم ايران زندگی کنيم؟ مگه می‌شه؟

_ چرا نمی‌شه فری جان ؟ بالاخره که بايد برگرديد.

من می خندم:

_ چرا حتماً بايد برگرديم؟

_ برای اينکه وطنتان آنجاست. فرهنگ و ريشه تان آنجاست. حالا خبطی شده و نتوانسته‌ايد بمانيد. تا ابد که مجبور نيستيد آواره باشيد.

می گويم:

_ ما آنجا آواره تريم آقای اشراقی.

آذر همانطور که استکانهای چايی را برمی دارد و از اتاق بيرون می برد غر می زند:

_ کدام فرهنگ؟ فرهنگ آنجا اگه بود الآن بنده بايد بچه ام را می‌دادم ننه مجيد برام بزرگ کند. خودم هم يا خفه می‌شدم و می‌نشستم خانه، يا يک تهمتی بهم می بستند و سنگسارم می‌کردند.

بعد برمی‌گردد و می نشيند:

_ می‌دانيد آقای اشراقی، اين فرهنگ و اخلاق و امثال اينها که می‌گوئيد، شايد برای بعضی ها خوب و عزيز باشد. ولی بدرد من يکی نمی خورد. من بخاطر مجيد از ايران درآمدم. ولی حالا بخاطر خودم و لاله نمی‌خواهم برگردم. زندگی را کرده اند قبرستان، شما هم سنگشان را به سينه می زنيد که همينه که هست.

آقای اشراقی دفاع می کند:

_ آذر خانم، هر تمدنی، هر ملتی به فرهنگش زنده است. فرهنگ و سنت لازمه بقاست. همين بچه شما الآن فارسی بلد است بخواند و بنويسد؟ نخير! خود شما هم که توی هر جمله چند تا کلمه خارجی استفاده می کنيد. اصلاً از همه چيز بريده ايد. بنده توی اين دو ماه به هر کسی که برخوردم يا طلاق گرفته بود يا داشت طلاق می‌گرفت ! خيال می‌کنيد اينطوری به آزادی و فرهنگ والا می‌رسيد؟ نه والله. اينجوری فقط راه رفتن خودتان هم از يادتان می‌رود. کلاغه آمد راه رفتن کبک را تقيلد کند راه رفتن خودش هم از يادش رفت. بنده مطمئنم که همه شما جوانهای پاک و وطن پرستی هستيد. ولی سوراخ دعا را گم کرده ايد جانم. خودتان را باخته ايد.

من می گويم:

_ تند نرويد آقای اشراقی . درست است که هر ملتی به فرهنگش زنده است. ولی اسم هر چيزی را هم نمی شود فرهنگ گذاشت.

و خسرو ادامه می دهد:

_ فرهنگ ما، ادبيات ماست. هنر ماست. سابقه تمدن ماست و يکسری اخلاقيات انسانی. زبان هم هست. بله. ولی رسالت حفظ اين زبان که به عهده چند صد بچه مهاجر نيفتاده که حالا برای آن عزا بگيريم.

آذر می گويد:

_ آدم هر جا که باشد، بايد درست زندگی کند.

ما درست زندگی می‌کنيم؟ معلوم نيست. هر کدام يک گوشه افتاده‌ايم و بايد کلی زور بزنيم تا زندگيمان ثبات پيدا کند، بعد به چيزهای ديگر برسيم. ولی مگر همين به ثبات رسيدن، درست زندگی کردن نيست؟ اما چه عمری بايد تلف شود. در اين سن، با اين سالهای گم شده، اينهمه بايد بکوبی و تازه ببينی که هنوز چقدر انرژی بايد صرف کنی، با اين خستگی، با اين نفرت، با اين کينه، با اين اندوه، تا تازه بتوانی خودت را بر سطح آب نگهداری و غرق نشوی، آنوقت، تنها که می شوی، به خودت می‌گويی اگر پاهايت بر ساحل بود، چه کارها که نمی‌کردی. من از خودم می‌پرسم آيا می شود درست زندگی کرد؟ و حس می کنم که پير می شوم. حس می کنم که ريشه دندانها و موهايم سست شده و پوستم خشک می شود و چروک برمی‌دارد. انگار جوانی ما با جوانی جاهای ديگر و دوره های ديگر فرق دارد. ماها غوره نشده مويز شده‌ايم و سرگردان می‌چرخيم تا گوشه‌ای بيابيم که به مسايل آن تسلط داريم. سخن گفتن به زبان خود بمنزله راه سپردن با پای خود است. هيچوقت فکر نمی کنيم که چطور بايد به آنها فرمان دهيم تا اطاعت کنند. خودبخود بجايی که مغز می انديشد می‌روند. اما زبان دوم، چقدر بايد بکوشی، تا کجا، تا بتوانی برگرده اين اسب جهنده سرکش سوار شوی و بر او فرمان برانی، تا جولان دهد دراين دشت ناشناخته و سلامت بازت آرد؟

آقای اشراقی می گويد:

_ زبان را که پاس نداريد، يعنی فرهنگ و تمدن و وطنتان را پاس نداشته ايد. يعنی که بی ريشه ايد. بی ريشه که شديد، هر کس هر جا دلش خواست می کاردتان.

خسرو می‌گويد:

_ يعنی زبان ياد نگيريم؟ آنوقت فريبا خانم چطور درس بخوانند و دکتر و مهندس بشوند و برگردند به ميهن‌شان؟

آقای اشراقی می‌گويد:

_ به عرايض بنده توجه نمی‌کنيد. عرض کردم زبان خودتان را پاس بداريد نه که زبان اينها را نبايد بياموزيد. بياموزيد تا به سلاح خودشان مسلح شويد و بتوانيد بهتر نبرد کنيد.

آذر می‌گويد: شما يک‌جور به اين قضيه نگاه می‌کنيد آقای اشراقی، ما يک‌جور ديگر.

معمولاً با اشراقی بحث جدی نمی‌کنيم. وقت می‌گذرانيم. او هم گوش شنوا برای تئوريهايش می‌خواهد. عباسی اگر برلين بود می‌انداختيمشان بجان هم. شنيده ام که او هم به آلمان آمده. بايد "کلن*" باشد. خيلی وقت است که او را هم نديده ايم. هميشه موقع بحث ياد او می افتم. بحثها به جايی نمی رسد و بطول که می‌انجامد، من قضيه را به شوخی می‌کشانم و تمام می‌کنم. می‌نشينيم و با اشراقی تخته بازی می‌کنيم. اشراقی ، هر دستی که می برد رجز می‌خواند :

_ محسن جان ، کی تخته نرد ياد گرفتی ؟ يعنی ميدانم امروز ، فقط ساعتش يادم رفته !

ومن به خنده می‌گويم :

_ تاس اگر نيک نشيند همه کس نرّاد است !

 آذر و خسرو و فريبا خودشان را کنار می‌کشند. می‌دانم که خسرو زياد حوصله گفتگو ندارد. اما يک هفته بعد، طرح داستان ديگری را در ذهن آماده دارد:

_ پنج شش نفرند. با يک ماشين دارند می روند مسافرت. بگير زنی و شوهری و يک بچه، با دائی زن و عموی شوهر و راننده که پسر عمه باشد مثلاً. از يک شهر می روند به شهر ديگر. شب است. وسط راه ماشين خراب می شود. هر کاری می کنند راه نمی‌افتد. اول يک سری بحث می کنند که چرا ماشين خراب شده . اين بحث بيشتر مال مردهاست. به همديگر غر می زنند و اطلاعاتشان را به رخ هم می کشند. بعد دور بعدی بحث شروع می‌شود که حالا بايد چکار کرد. يکی روی تعمير ماشين تاکيد می کند، ديگری روی رفتن و کمک آوردن. از تعمير کردن که نااميد می‌شوند بحث می‌کنند که مکانيک بياورند يا ماشين را ببندند به ماشين ديگری و بکشندش تا شهر. هر کس نظری می‌دهد. اما بحثها هر دفعه از حالت چاره جويی در می آيد و می‌کشد به انبان خصومتهای ريشه دار خانوادگی. از ارث پدر جد گرفته تا جهيزيه و گلايه های سابقه دار عمه و خاله و دايی . بچه هم ونگ می زند. آخرش يکی تصميم می‌گيرد يا داوطلب می شود که کمک بياورد. حالا بايد تصميم گرفت که از کجا کمک بياورند. يکی يادش می آيد که در سفر قبلی، در روشنايی روز دهی را در سمت راست جاده ديده بوده. ديگری همان ده را طرف ديگر جاده بياد می آورد. يکی ديگر معتقد است مطمئن ترين راه، برگشتن به شهر اول است. چون بهر حال روشن است که وجود دارد و سرجای خودش ايستاده. هر کس دنبال راه نزديکتر می گردد. اين وسط همه حرف زده اند غير از زن. هر کس نظری داده و او در تمام مدت گوش کرده و به بچه رسيده. هر بار هم آمده حرف بزند، يکی پريده توی حرفش. همه بگو مگو می کنند و آخرش هر کس به راهی که خودش فکر می کند درست است می رود. شوهر و راننده هم به طرفی می روند. زن هم می خواهد با آنها برود ولی شوهرش می گويد او بهتر است بماند و مواظب بچه و ماشين باشد. چون بچه را که نمی شود تنها گذاشت ، بردنش هم حرکت را کند می کند. با همديگر بحث می کنند. زن می گويد دليلی ندارد همه بروند و او بماند. می گويد که مرد می تواند بچه را بغل کند ولی کار به دعوا می کشد و آخرش می ماند. همه می‌روند. زن ساعتی را صبر می کند. بعد ترس برش می دارد. بچه هم گرسنه است. ونگ می زند. بايد کاری کرد. تصميمش را می‌گيرد. می آيد بيرون و راه می افتد. کدام طرف؟ مسيری که به ذهن ديگران نرسيده بود: جلو! ماشين پشت پيچ خراب شده و زن از پيچ که می گذرد، چراغ های شهر را می بيند!

_ عجب! جالب است. ولی چرا زن را برای اين کار انتخاب کردی ؟

_ کدام کار؟

_ همين انتخاب اين مسير. معلوم است که ريسک می کند.

_ ريسکش منطقی و سازنده است.

_ اين درست. ولی کمی فمينيستی بنظر نمی رسد؟

_ من فکر نمی کنم. بهر حال به نظر من واقعيت است. توی درگيری های کلی فرهنگی و اجتماعی امروز ما، در مجموع که نگاه کنی زنها بيشتر مجبور به اينطور ريسک کردنها هستند.

_ يا بنوعی فرار به جلو!

_ اين هم تعبيری است.

_ همه فرار به جلوها معلوم نيست که نتيجه مثبت بدهد. فرض کن مثلاً زن راه بيفتد و برود. از کجا که شهر پشت پيچ باشد؟ شايد مجبور شود ده ساعت بچه به بغل راه برود و از پا بيفتد. يا در بين راه بلايی بسرش بيايد. حيوانی، دزدی، متجاوزی.

_ اين بلا در هر مسير ديگری هم می تواند سرش بيايد. پس چرا به جلو نرودﱡ؟

_ البته ! ولی در شهر مقصد چه چيزی انتظارش را می کشد؟

_ اينها گوشه‌های ديگر قضيه اند. مهم اين است که مقصدی هست و بايد به طرف آن رفت. پراکنده کاری و اين در و آن در زدن يا برگشت به عقب چاره کار نيست.

_ شايد هم باشد. چه کسی می داند؟

_ شايد هم باشد. ولی ما بهر حال از جايی، به دليلی راه افتاده ايم و مقصدی را انتخاب کرده ايم.

_ شايد هم بی‌مقصد، فقط راه افتاده ايم.

_ شايد‌هم اينطور باشد. ولی هميشه بی منطق ترين راه، ول کردن جاده و رفتن به دل بيابان است، کاری که دو نفر از سرنشينان اين ماشين می‌کنند، و محافظه کارانه ترين راه و به اصطلاح معصومانه ترين يا معقولانه ترين راه، برگشت به عقب که شوهر و شوهر عمه‌اش انتخاب می‌کنند. حالا بگذريم از درگيری ها و دعواهای بی‌سرانجام که فاصله واماندن در جاده و انتخاب مسير را پر می‌کند. زن در اينجا ناگزير است از خطر کردن و انتخاب کردن.

_ ناگزير نيست. می تواند منتظر بماند.

_ بله! می تواند. آفرين ! می تواند. ولی نمی ماند. انتخاب می‌کند و پيش می رود.

_ و تو برايش آينده ای روشن رقم می‌زنی.

_ نه! من می گويم که او راه با سرانجامی انتخاب کرده.

_ ولی چراغهای روشن شهر، بلافاصله بعد از پيچ جاده، اينها نشانه هايی از اميد و خوشبينی را با خود دارند.

_ بله. چرا که نه. شايد هم روی اين قسمت بيشتر کار کنم.

_ گفتگوهای بخش دعواها و بحثها هم خيلی مهم است. بايد بتوانی خوب از پسشان بربيايی که تصنعی نشود.

_ درست است. اين تکه خيلی مهم است. برای اينکه قصه از يک طرف شکل رئاليستی دارد و از طرف ديگر مفهوم و نتيجه سمبوليک. البته تازگی ندارد. تمام کارهای ساعدی را می شود در همين چارچوب فرمی ارزيابی کرد.

_ مهم زبانی است که انتخاب می کنی. حيف است شکست يا ضعف در فرم و تکنيک باعث شود که حرف و نظرت به جايی نرسد.

_ درست است. آنهم وقتی که اين همه بدگمانی و بدبينی نسبت به کارهای ادبی خارج از کشور وجود دارد. می بينی توی مصاحبه ها و سخنرانی ها چطور با کارهای اينور مرزی برخورد می کنند؟

_ خوب طبيعی است.

_ هيچ هم طبيعی نيست. عقب مانده است. غير عادی است. ولی اينطوری نمی‌شود باهاش در افتاد . يک راه ارتباط بايد پيدا کرد. بگذار اين درس لعنتی تمام شود. وقت برای هيچ کاری باقی نمی گذارد.

يکسال بعد، من درسم را تمام کردم. خسرو بايد ادامه می داد. حق هم داشت. ليسانس روانشناسی به چه کار می آمد؟ ولی من احتمالاً می توانستم به همان ليسانس بسنده کنم و به يافتن کاری دل ببندم. آذر هم تازه چند ماهی بود که در يک آزمايشگاه استخدام شده بود. لاله مدرسه می رفت. فريبا بازبه ايران رفته بود و همين روزها قرار بود برگردد. رشته اش را عوض کرده بود به دندانپزشکی و حالا می خواند تا بشود خانم دکتر. می پرسيديم:

_ بعدش چه خواهی کرد، می مانی يا برمی گردی؟

 و می گفت که نمی داند، هنوز تصميمش را نگرفته. بعد اضافه می کرد:

_ البته اگر وضع ايران همينطوری باشد که الآن هست واقعاً نمی‌شود زندگی کرد. گرانی که بقول آقا جانم غوغا می کند. البته همه چيز را توی بازار می شود پيدا کرد. منهم احتمالاً بايد درآمدم خوب باشد. ولی حيف نيست آدم پول بی زبان را که با خون دل در آورده بدهد به احتياجات اوليه و مثلاً کره و تخم مرغ بخرد؟ بعدش هم اين قضيه حجاب که جان همه را به لب آورده، پاسدارهای زبان نفهم شده اند همه کاره زندگی مردم. خيابان که سهل است، آدم توی خانه خودش هم خيالش راحت نيست. حالا تا ببينيم اوضاع و احوال درس و زندگی به کجا می رسد. فعلاً که چند سال ديگر مانده تا تمام کنم...

هنوز پائيز شروع نشده ، اما برگهای درختها پير و خسته بنظر می رسند. نوک بعضی شان زرد شده و چند تايی در هر درخت، به قهوه ای می زند. باد خنکی می وزد و خيابانها خلوت است. حالا هوای پراگ بايد از اينجا خنکتر باشد، عصرها، کافه نادژدا پر می شود از بوی تن و نفس مردها و زنهايی که از خنکی خيابان به گرمای مطبوع آنجا پناه می آورند. مشروب می‌خورند و بحث می کنند. دست بگردن يکديگر می اندازند، يکديگر را می‌بوسند و نوازش می کنند، عصبانی می‌شوند، داد می‌زنند و می‌خندند. نادژدا بخشی از پس انداز ماموشکا را داده يک دستگاه پخش موسيقی خريده و در کافه نصب کرده. خودش هنوز پشت بار می ايستد و دو گارسون هم استخدام کرده است. ماموشکا هم گاهی سری به کافه می زند و گردش امور را کنترل می کند، با مشتری های قديمی گيلاسی می‌زند و می‌رود. هنوز برف نباريده اما تا نخستين برف هم راهی نيست . هوای برلين هم هنوز نبايد زياد خنک باشد. گردش فصول در آلمان معقول تر از اينجاست. اينجا هم هنوز برف نيامده. اما سوز سرما تا مغز استخوان نفوذ می‌کند. پائيز و بهار کوتاه، تابستان ضربتی و زمستان بلند. اما همان بهار و پائيز کوتاهش غوغاست. انگار که طبيعت هم بداند وقت زيادی ندارد، تا چهره بهاری و پائيزی خود را به کمال بنماياند، به تعجيل سنگ تمام می گذارد. به فاصله شب و صبحی هوا به گرمی می‌گرايد و سبزی چمن ناگهان همه جا در منظر نگاهت قرار می‌گيرد. پرنده ها روی شاخه درختها لانه می سازند و دل می‌دهند به وراجی همديگر. پرنده هايی که نمی دانی يک شبه از کجا آمدند، روی شاخه هايی که نمی‌دانی کی برگ و شکوفه کردند. آنوقت تو که هنوز به شتاب طبيعت عادت نکرده ای ، هنوز همه چيز را خوب نديده و نچشيده ، می بينی که شکوفه ها جای خود را به برگهای سبز دادند و تمام جهان گويی از گرما عرق می ريزد و له له می زند. سرب مذاب آفتاب از آسمان سرازير است و تا همه چيز جزغاله نشود ، آسمان به ضرب رگبارهای تند می‌کوشد تا خشک سری بی رحم خورشيد را تناسب بخشد. آنوقت خزان می رسد و تند و پر شتاب ، بساط رنگين خويش را سر کوچه و خيابان و باغ و درختزار پهن می‌کند، با چشمهای پر جرقه نگاهت می کند و به صد زبان می‌گويد: ببين، رنگهای درهم درخشانم را ببين، زرد و نارنجی و قهوه ای و قرمز. تناسب و ترکيبم را ببين که هم الآن بساطم را جمع خواهم کرد. فرصت کوتاه است. دو سه هفته يا ماهی بيشتر نمی پايم. و راست می‌گويد. فصلهای زندگی منهم پر شتاب می‌گذرد. تا نخستين برف زمستانی، هنوز فرصت باقی است. اما سوز سرما در خم استخوانها نشسته و آنها را می‌لرزاند. چشمهايم را باز می‌کنم و گيلاس ودکايم را سر می‌کشم ...



 ***

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید