
05-09-2011
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
گُسَل
ساسان قهرمان
من ايستاده ام . دستم را هم گذاشته ام روی شانه آذر. آذر نشسته روی عسلی . پيراهن سفيد بلند تنش کرده. توری نيست. با يک گل سرخ روی سينه چپش . يک کيف سفيد هم دستش گرفته. لبخند می زند. من کت و شلوار سرمه ای پوشيده ام با پيراهن سفيد. کراوات نزده ام. مادر و خواهر های آذر با مادر من پشت سرمان ايستاده اند. جلومان هم سفره عقد پهن است. نصف نان سنگک پيداست و پياله عسل و بادام طلايی و بقيه تزئينات سفره تا پا ئين عکس آمده و بعد قطع شده. قطع شده . قطع شده . تمام شده . رفته و تمام شده. چطور تمام شده؟ مگر می شود؟ پس اين همه سال چی؟ چند سال گذشته؟ شش سال، هفت سال. چطور گذشت؟ من و آذر حرفهايمان را زده بوديم. ولی کسی خبرنداشت. بعد قرار شد مادرم با دايی بروند خواستگاری. محض تشريفات. پدرش سخت نگرفت. اينطوری بهتر بود. اگر هم میگرفت باکی نبود. خودمان می رفتيم محضر و عقد می کرديم. آذر بيست و يک سالش بود. منهم دوست و آشنای محضری و کميته ای کم نداشتم. درستش می کرديم. ولی مشکلی پيش نيامد. چقدر زندگی زنده بود آنوقتها. چقدر سبز. بعد از آنهمه سياهی و تلخی، چقدر سبز بود زندگی. خانه کوچکمان را با آذر میروفتيم و مرتب می کرديم. آذر درس می خواند ومن کار میکردم و با هم نقاشی می کشيديم. نه که او هم بکشد. من میکشيدم و او کنارم بود و حضور زنده گرمش به رنگها روح میدميد. يکبار خودش را کشيدم. کنار پنجره. پنجره ای رو به جنگل و دريا و او پشت به آنکه می بيند. پشت به آنکه نقشش را تا ابد در ذهن خود حک کرده. شب بود. خوابيده بوديم . بعد آذر بلند شد. نمی دانم چرا ولی آرام رفت کنار پنجره و پرده را بادست کنار زد. موهای بلند خرمايی اش روی گردن و پشتش ريخته بود . پشت پنجره هيچ نبود. اما من دريا و جنگل را در آنسوی پنجره می ديدم و اين تصوير در ذهنم برای هميشه حک شد. دو هفته بعد تابلو تمام شده بود و زينت اتاق خوابمان شد. آذر می خواست کنار تابلوهای ديگر آويزانش کند. اما نگذاشتم. خجالت می کشيدم. آذر می خنديد و می گفت:
_ خب قشنگ است. حيف است حبس اش کنی. کی می فهمد مرا کشيده ای؟ صورتش که به اينطرف نيست. تازه آن دريا و جنگل، چه ربطی به خانه ما دارد؟
_ نه . خودم که می دانم.
_ لخت که نيست . لباس تنش است.
_ نه. بگذار مال خودمان باشد. فقط مال خودمان. لحظه هايی هست، چيزهايی در زندگی هست که فقط مال خود آدم است. يا او و تنها کسی که می تواند در آن لحظه ها شريک شود. نمی شود تقسيمش کرد. نبايد بشود. حيف است. من چطور زيبايی آن لحظه را، زيبايی تو را، گرمی تو را با ديگران تقسيم کنم؟
_ اين فقط يک تابلوست. يک تابلو زيبا. حيف نيست که فقط من و تو ازش لذت ببريم؟
_ نه. لذتش فقط مال من و توست.
_ هر طور که تو بخواهی . خب توی اتاق خواب آويزانش کن. ولی اينطوری وادارم می کنی دوستانم را بياورم توی اتاق خواب!
و بلند می خنديد و انگشت اشاره اش را به نشان تهديد تکان میداد. منهم میخنديدم و به دل نمیگرفتم. ولی کار خودش را کرد. تابلو را به خواهرها و چند تا از دوستانش نشان داده بود. مهمان هم که می آمد، گاه در اتاق خواب را باز میگذاشت. من آزرده نگاهش میکردم. دلم میگرفت. چرا میخواست آزارم دهد؟ چه چيزی را می خواست ثابت کند؟ هنوز خيلی همديگر را دوست داشتيم. دليلی نداشت بخواهد با من دربيفتد. ولی حرف حرف خودش بود. میگفت :
_ اگر عکس گرفته بودی حق داشتی. ولی نقاشی کشيده ای، يعنی يک اثر هنری آفريده ای و اين ديگر مال خودت تنها نيست. مرا کشيدهای. پس مال منهم هست. توی خانه ماست. پس منهم میتوانم نظر بدهم کجا باشد. از همه اينها گذشته، نظرت را قبول ندارم. در واقع بهانه هايت را. می خواهی کسی مرا، چنانکه تو ديده ای نبيند؟ همه عالم می دانند که من و تو شب بغل هم میخوابيم و با پالتو هم نمیخوابيم. هر کس هم دلش بخواهد می تواند مرا در هر شکل و وضعيتی مجسم کند. اين چه ربطی به نقاشی تو دارد؟ مگر قشنگترين کارهای نقاشها و مجسمه ساز های دنيا زنان و مردان برهنه نيستند؟...
چرا نمیفهميد؟ آن لحظه را چطور می توانستم با ديگری شريک شوم؟ کاش نکشيده بودم و تنها در ذهنم حفظش کرده بودم. مثل خيلی چيزهای ديگر. مثل همه چيزهای ديگری که رها کرديم و گريختيم. اما حالا هر چقدر هم دنبالشان بگردم، حتی توی ذهنم هم پيدا نمی شوند. اگر هم بشوند، رنگ و بو ندارند. محو اند و رنگ پريده. مثل تابلويی که سالها و سالها در گوشه زير زمينی تاريک و بی روزن افتاده باشد. برش می داری، نگاهش میکنی، گرد و غبار رويش را پوشانده. موشها گوشه هايش را جويده اند. گرد و غبارش را میتکانی، پوسيده. پاره می شود. رنگ، جوهر درخشنده اش را از دست داده. رهايش می کنی.
چطور می توانستم رهايش کنم؟ چرا بايد رهايش می کردم؟ همه زندگيم بود. ساخته بودمش. خانواده ام، همسرم، دخترم. چرا بايد رهايشان می کردم؟
حجت می گفت : "... وادارت می کنند. وادارت می کنند پابند باشی و نتوانی رها شوی. اما بايد بتوانی از تمام بندهايی که به زمينت پيوند می دهد رها شوی. آنوقت نور را خواهی ديد، و گرمای جان بخشی که در آغوشت می گيرد و اسارتش عين رهايی است..."
آنوقت سرش را به ديوار سيمانی سلول تکيه می داد، چشمها را می بست و زانوهايش را در بغل می گرفت. پاهايش زخم بود. پشتش زخم بود. هر چند روز يکبار شلاقش می زدند. مرا يکبار زدند. نصفه شب از صدای گلوله از خواب پريده بودم. خواب ديده بودم که مادرم را به تير بسته اند و وادارم کرده اند تير بارانش کنم. اسلحه گذاشته بودند پشت گردنم و میگفتند: بزن، بزن، بزن! بعد صدای تير آمد و مادرم افتاد. داد زدم: نه نمی زنم! و از جا پريدم. خودم را به در و ديوار می کوبيدم و فرياد می زدم. اما هنوز انگار خواب بودم . کميته چی ها ريخته بودند توی سلول و يکی شان نشانه رفته بود که بلکه بترساند و ساکتم کند. نفهميده بودم. بعد با سيلی ديگری بيدار شده و فحششان داده بودم. صبحش حکم سی ضربه شلاق گرفتم. زير شلاق ادرار کردم. وادارم کردند با تن زخمی غسل کنم. يکهفته بعد حجت را تيرباران کردند، و هفته بعدش هم من آزاد شدم. او آزاد شد يا من؟ می گفت:
_ اساس، کشف ارتباط بين اين طرف و آنطرف، کهنه و نو، خشک و تر و امثال اينهاست. اين ارتباط وجود دارد. برخلاف تصور ظاهری از اين مسائل، تضاد دليل بی ارتباطی يا رودروئی اشيا و رفتارها يا خصلتها و حتی سيستمها نيست. اگر دو چيز متضاد را تا ريشه بررسی کنی، می بينی که ارتباطی بين آنها وجود دارد و وجودشان بدينسان وابسته به هم است. مگر نه اينکه ذات هستی يکی است؟ حال بايد بين زندگی های نامتجانس، راه تفاهم را پيدا کرد.
من تعجب می کردم و می پرسيدم:
_ پس چرا اين تفاهم را شما نمی توانيد بين نظرات خودتان و اين سيستم و حکومت پيدا کنيد. مگر اصل و مبدا نظراتتان هم يکی نيست؟
می گفت:
_ نه! اين سطح قضيه است. بين خدا و شيطان هم ارتباطی هست. و حتی وجودشان به يکديگر وابسته است. بدون وجود شيطان تعاليم خداوند متعال چه ضرورتی خواهد داشت؟ و بی وجود خدا، شيطان برای بدست آوردن چه جايگاهی بايد بکوشد؟ منظورم اين است که اگر به کشف علت وجودی و ارتباط مشخص ميان خدا و شيطان پی نبری، و آنچه اين دو را به هم نزديک می کند يا دور، نمی توانی جبهه خودت را برگزينی.
حجت را کشان کشان بردند. پاهايش زخم بود. من با پاهای خودم بيرون آمدم. پياده از زندان رفتم تا رسيدم کنار جاده قديم کرج. نيم ساعت ايستادم و بعد کاميونی سوارم کرد و برد تا ميدان آزادی. از آنجا تاکسی گرفتم تا فوزيه و از آنجا يکی ديگر تا نيروهوايی. مادر در را که باز کرد نزديک بود پس بيفتد. بغلم کرده بود و با دست استخوانی اش به پشتم میکوبيد و هق هق میکرد و دعا می خواند. بعد همانجا نشست و با چشمهای رنجيده اشک آلود نگاهم کرد و ناليد:
_ کجا بودی که نصفه عمر شدم بی انصاف؟
خانه مادرم تلفن نداشت. از ترکيه دوبار به دکان دائی زنگ زديم بعد هم رفت تا آلمان. چند ماه گذشت؟ لابد مادر باز نصفه عمر شده بود. ولی خيالش راحت بود. خودش می گفت. میگفت :
_ ننه دلم تنگه ولی خوشم به خوشحاليت. خوشم به سلامت تو و آذر جان و جوجهکتان.
می پرسيدم: حالت چطور است؟ سلامتی؟
می گفت: ما خوبيم مادر. همه خوبند. تو به فکر ما نباش. بفکر خودت باش و آشيانه ات.
کدام آشيانه؟ خرابش کرد. به بادش داد. از همان ترکيه بنای ناسازگاری را گذاشته بود. انگار که همه بدبختی های ما تقصير من بوده. انگار تقصير من بوده که دنيا به کام ما نشده. که دانشگاه ها را بسته اند، که ما ويلان و بی خانمان شديم. که بی پول و گرسنه مانديم. که دنيا بهم ريخت. مگر من می خواستم اينطور بشود؟ ما قرار بود در غم و شادی همديگر شريک باشيم. اما پايمان را که از ايران گذاشتيم بيرون انگار غم و شاديهايمان هم از هم جدا شد. آن بچه چه گناهی داشت؟ بچه را برداشت با خودش برد برلين. گفتم چرا نمی مانی تا کار من هم درست بشود و با هم برويم؟ درس را بهانه کرد. کالجی در برلين قبولش کرده بود. جواب او زودتر آمد. ما جداجدا اقدام کرده بوديم. در پراگ بنظر مان رسيد که اينطوری مطمئن تر است. يعنی خطر لو رفتن بين راه را کمتر می کند. عباسی و خسرو ما را بردند تا ديچن، آخرين شهر مرزی چکسلواکی، بعد آذر و لاله سوار قطار شدند و رفتند. من ماندم تا روز بعدش. از ديچن تا مرز با قطار هفت هشت دقيقه بيشتر راه نبود. روز بعد برای منهم بليط گرفتند و راهی آلمان شدم. آذر زودتر از من پاسپورت گرفت و مدارکش را ترجمه کرد و فرستاد برای کالجها و دانشگاهها. چه حرصی می زد. گمانم هنوز داغ تعطيلی دانشگاهها دلش را می سوزاند. هر چه گفتم بمان با هم برويم قبول نکرد. گفت او می رود و خانه ای پيدا میکند و با چم و خم زندگی در برلين آشنا می شود تا من هم جوابم بيايد. دست بچه بی گناه را گرفت و با خودش برد و خودش را جا انداخت. اولش هفته ای يکبار او زنگ می زد، يک بار من. بعد ديگر يواش يواش تلفنهايش قطع شد. من هم پول نداشتم که زود به زود تلفن کنم، ولی می کردم. از هر جا که میشد می زدم و تلفن می کردم. می گفتم: چرا تلفن نمی کنی؟ می گفت: گرفتارم. اولش کلاس زبان می رفت. چهار پنج ماه بعد از آن هم درسش را شروع کرد. کاری هم مثل اينکه پيدا کرده بود. سياه. زياد توضيح نمی داد. دو کلمه که حرف می زديم بهانه ای می آورد و خداحافظی می کرد: ... لاله بيدار شده بايد بروم سراغش، شير روی اجاق است و سر می رود، زنگ زدند بروم در را باز کنم ... ، و امثالهم. اوائل نمی فهميدم. خر بودم. گيج بودم. بعدتر ولی حس کردم که اين آذر انگار ديگر آن آذر نيست. يکبار که تلفن کردم، بی مقدمه گفتم: چت شده آذر؟ چقدر سردی، چقدر بی حوصله، از چيزی ناراحتی؟ چند لحظه ساکت ماند و بعدگفت:
_ بايد با هم حرف بزنيم. من می آيم. هفته ديگر می آيم فرانکفورت که هم لاله تو را ببيند و هم با هم حرف بزنيم.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|