
05-09-2011
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
گُسَل
ساسان قهرمان
فصل پنجم - خاک (آذر)
می گفت همين است ديگر. آدميزاد هميشه در ازای هر چيزی که بدست می آورد هزار چيز ديگر را از دست می دهد. فرخ هم موهايش را فدای شهرت و محبوبيت کرده !
از پهلوی فرخ که برگشتيم پی بردم که ما در ذهنمان می پنداريم چيز مهمی تغيير نکرده يا همانی هستيم که بوديم، يا در گذشته هم همين تيپ، همين زندگی، همين نظرات را داشته ايم. ولی واقعيت اين است که سالها گذشته و چشمهای ما حالا جور ديگری به دنيا نگاه می کند. تب جنب و جوشها و درگيری های سياسی فروکش کرد و گردهمايی ها و فعاليتهای اجتماعی و فرهنگی جايش را گرفت. يواش يواش بقول محسن درسخوانها و کارکن ها و سياسی ها هر کدام محيط و فضای خودشان را پيدا کردند و بقيه هم همينطور و هرکس نشست سرجای خودش.
من و خسرو نشستيم روی يکی از نيمکتهای دور ميدان نزديک دروازه . ياد روزهايی افتادم که خسرو تازه به برلين آمده بود، و آن نخستين شبی که با او به پارک رفتيم، روی نيمکتی نشستيم و سالهای رفته را به هم دوختيم. چند سال گذشته بود؟
خسرو چند لحظه به آسمان نگاه کرد و بعد رو به من کرد، به چشمهايم خيره شد و گفت:
_ می دانی آذر، فکر می کنم به مقطع خاصی از زندگيم رسيده ام و بايد تصميم خاصی بگيرم. فکر می کنم مثل آب که می گويند حرارتش ذره ذره زياد می شود و به نقطه جوش می رسد و ناگهان می جوشد و بخار می شود، من هم در حال تغيير مداوم و ذره ذره بوده ام و حال به نقطه جوش رسيده ام، و اين بايد به تغيير شکل منجر شود.
خنديدم و گفتم: می خواهی بخار شوی؟
او هم خنديد و باز گفت: جدی میگويم! بعد مکث کرد و گفت: _ شايد هم بايد بخار شوم. کسی چه می داند.
گفتم: نمی فهمم.
دستهايم را گرفت و با صدايی خفه و هيجان زده گفت:
_ حس می کنم خودم را پيدا کرده ام آذر. حس می کنم خودم را شناخته ام. ديگر می دانم کجا هستم و چکاره ام. می دانی چقدر حس خوبی است؟ می فهمی؟ بعد از اينهمه سال ...
گفتم: سعی می کنم بفهمم. ولی بهر حال خوشحالم. خوب بگو.
لبخند زد و گفت: می دانم. تو خوبی. مرا هم خوب می فهمی.
چقدر میفهميدمش؟ خودش چقدر میفهميد؟ اصلاً چقدر ما میتوانيم خودمان را و ديگران را بفهميم. چه ضرورتی برای اينکار هست؟ اغلب ما راهی را در پيش گرفته ايم و می رويم. اگر بخواهيم ديگران را بفهميم احتمالا مجبور خواهيم بود راهمان را عوض کنيم. پس چه ساده تر و آسوده تر که تنها به حدس زدن کفايت کنيم. حدسی بر اساس خواسته های خودمان و تصميمی براساس حدسيات خودمان. رستم هم اگر میخواست سهراب را بفهمد مجبور بود جور ديگری رفتار کند. ولی مگر می شد؟ يک رستم بود و يک ايران. جهان پهلوان . پيراهن او را به تن او دوخته بودند و جز آن، چهره ای نداشت. ما هم هر کدام چهره ای داريم. اين چهره بايد نقشی بازی کند. می شود چهره بندها را برداشت، ديگری را فهميد و راه را عوض کرد؟ چه بهايی بايد برای آن پرداخت؟ ما میترسيم که اگر اين چهره و اين نقش را حفظ نکنيم، نقش ديگری بر عهده مان نگذارند و زندگی تمام شود. تمام می شود؟ هر بار، به هر پيچ اين راه پرپيچ و خم که رسيدم، پنداشتم زندگی تمام شده و از هر پيچ که گذشتم از جان سختی خودم حيرت کردم و گفتم آخرين بارت باشد. بتمرگ و آرام بگير و زندگی کن. اما مگر دست من بود؟ تمام نمی شود. نه زندگی تمام می شود نه پيچ و خمهايش. حالا که به آن روزها فکر می کنم، می بينم در هر گام که برداشته ام، تنها به خود آن گام انديشيده و پنداشته ام که ديگر اين گام را برمی دارم و زندگيم تثبيت میشود. و هر گام، تنها گامی بوده مانند گامهای بيشمار ديگر در راهی که هر بار تنها تا سر پيچ آنرا می ديدم و نه بيشتر. و بعد از هر گردنه، باز نخستين گامی بود که بايد برداشته می شد و بخش تازه ای از راه که يکباره در پيش رو بال می گسترد. خسرو که رفت فرانکفورت نفسی کشيدم و بخود گفتم فرض کن زندگیات دوباره آغاز شده. فرض کن بهار آمده و بايد خانه تکانی کنی. خانه ات را بتکان و آب و جارو کن. کهنه ها و پوسيده ها را دور بريز و نظمی به مانده ها بده. تنها شده بودم. خسرو مجبور شد حدود يکسال آنطرف بماند. تلفن گران بود. بيشتر نامه مینوشتيم. زندگی به سختی می گذشت. ضعيف شده بودم و وضع جسمانی مرتبی نداشتم. يک بار بخاطر کار و مريضی و گرفتاريهای لاله مجبور شدم يک زمستر* درسم را ول کنم و عقب افتادم. فريبا کمک بزرگی بود. ولی او هم گرفتاريهای خودش را داشت. زندگی شده بود يک مسابقه دو استقامت روی سنگلاخ. بايد می دويدم تا زبانم پيشرفت کند، می دويدم تا به لاله برسم، می دويدم تا امتحانات را از سر بگذرانم ، می دويدم تا کار پيدا کنم و به وضع مالی سر و سامانی بدهم و می دويدم تا زنده بمانم و سالم. اولين کاری که پيدا کردم، کار در يک کارخانه بافندگی بود. اکثر کارکنانش زنهای ترک و بلغاری بودند. ماشينهای بافندگی در يک سالن بزرگ کنار هم ايستاده بودند و ما پشتشان می نشستيم و با حرکتی يکنواخت می بافتيم. تمام اولين تابستان ورودم به برلين را در آن کارخانه شال گردن بافتم. نصف حقوقم را تهيه وسايل زندگی می بلعيد و نصف ديگر را به خرده خرجها می زدم و کنار می گذاشتم. کار را به نام فريبا گرفته بودم. هنوز اجازه کار کردن نداشتم. بعد يک کار نيمه وقت در يک کارگاه جواهر سازی پيدا کردم. باز هم سالنی بود دراز و ميزهای کنار هم با سبدهايی حاوی حلقه و زنجير و گوشواره و نگين های بدلی. کار ما چسباندن نگينها روی حلقه و زنجير ها بود. مدتی در يکی از شعبه های آلدی* صندوقداری کردم ويک تابستان هم کاری در يک هتل پيدا کردم که با وقت آزادم جور در می آمد. صبحها لاله را به مهد کودک می بردم وبعد به هتل می رفتم. ملافه ها و حوله ها را عوض می کردم و دستی به سرو گوش اتاقهای خالی شده و حمام و دستشويی ها می کشيدم. بعد به کتابخانه می رفتم ، يا به کارهای ديگر می رسيدم تا عصر شود و لاله را تحويل بگيرم.
اوايل فکر می کردم به هيج وجه نخواهم توانست با محيط و مردم کنار بيايم و اخت شوم . ولی گاه ما تنها محتاج آنيم که کسی يا چيزی دست ما را بگيرد و دوباره به زندگی پيوند بزند. مثل شاخه ای که شکسته باشد، و من جوانه ای هم داشتم. بخودم میگفتم که به ناگزير تنها شده ام و بايد با اين تنهايی بسازم. مسئله فقط تنهايی هم نبود. همه چيز بايد از صفر شروع می شد. اما اين سکه روی ديگری هم داشت. گاه محيط و فضا که عوض میشود، انگار دنيا عوض شده است. روح تازه می شود. احساسات سرکوفته و فراموش شده سربلند می کنند. زنده و سرشار میشوی و فکر میکنی توان آن را يافته ای که ماه را در آغوش بکشی. آنوقت اگر برنخيزی و نفس تازه نکنی همه نيرويت در رويا خفه میشود و میميرد. برمی گردی سرجايت. کوه مشکلات در مقابلت قد علم می کند. اول رجز می خوانی. بعد تمام می شود. توانت ته میکشد. عادت میکنی. و من میدويدم. میدويدم که عادت نکنم. که تمام نشوم.
چندماه بعد از پاسپورت گرفتن مجيد پرونده خسرو و محسن هم تکميل شد و به برلين برگشتند. مجيد چند ماه در برلين ماند و کاری هم پيدا کرد. اما انگار خوشش نيامد. برگشت به فرانکفورت. ولی آنجا هم نماند. باز به برلين آمد. تلفن می کرد، فشار می آورد، گريه می کرد، تهديد می کرد و زندگی اش خلاصه شده بود در تلاش بيهوده ای برای باز گرداندن حرکت اين توده برف که میغلتيد و پيش می رفت. به او می گفتم که دست بردارد و فکری برای زندگی خودش بکند. می گفتم و انتظار داشتم او هم ميدان خودش را بيابد و شروع به دويدن کند. اما او انگار با غريبه ای زبان نفهم طرف باشد پوزخند می زد، ته ريشش را می خاراند و می گفت: خوب ادای اروپايی ها را درمی آوری . بيخود نيست میگويند که زنها مقلدهای خوبی هستند. برو ببينم تا کجاها میروی.
من میرفتم و پائيز برگرده هايم سوار بود. گرده عوض میکردم تا بهار بيايد. خسرو که خبر داد پاسپورت گرفته اند و میآيند، بخودم گفتم پنجره را باز کن، بهار پشت پنجره است. چه روز قشنگی بود آنروز. دلم پرپر میزد که ببينم و در آغوشش بگيرم. می خواستم بدوم تا ايستگاه راه آهن، آنجا بايستم تا قطار برسد، او پياده شود، بيايد جلو، يک لحظه به چشمهای هم نگاه کنيم، بعد به خيزی در آغوشش بگيرم و غرق بوسه اش کنم. مثل وحشيها! مثل گرسنه ها! مثل ديوانه ها! و چنان در آغوشش بفشارم که همه دنيا را فراموش کنيم. و آفتاب بتابد. مستقيم و داغ . و داغ شويم، بسوزيم، عرق کنيم. من بناگوشش را ببويم و بگويم:
_ چه بوی خوبی می دهی!
او خودش را کنار بکشد و بگويد: ببخش، عرق کرده ام!
و من باز تمام صورت و موها و پلکهای عرق کرده اش را غرق بوسه کنم و بگويم: عزيز دلم، عزيز دلم، عزيز دلم ...
... دست عرق کرده خسرو را توی دستم گرفتم وگفتم: عزيز دلم! سعی می کنم بفهمم. معلوم است که حس خوبی است. حالا بگو ببينم تو کجا هستی و چه کاره ای؟ لبخند زدم. او هم لبخند زد ولی ساکت ماند. گفتم:
_ دوست داری برويم به کافه ای، شرابی يا قهوه ای بخوريم؟
آن دور و برها جايی باز نبود. بخصوص آنوقت شب. هوا هم کم کم خنک تر می شد. گفت:
_ همينجا خوب است. نشسته ايم. تو سردت نيست؟
گفتم: نه.
ولی سردم بود. او روی نيمکت جابجا شد و هيجان زده گفت:
_ می دانی، در پراگ که بوديم، محسن تکيه کلامی داشت. می گفت ما مثل قاصدکهايی هستيم که باد با خود به اين سو و آن سو میبرد. پيغامی در دل داريم که به گوشی بايد برسانيمش.
گفتم: چه جالب!
گفت: آره! جالب است. حالا حس می کنم بالاخره بر شانه ای فرود آمده ام و پيش از آنکه پرپر شوم بايد پيغامم را بگويم. بيهوده نبوده آنهمه افت و خيز، آنهمه گريز و تکاپو. چيزهايی در ذهن و جان ما رسوب کرده و جا گرفته که برای ما و تاريخ زندگی مردم ما منحصر بفرد است، يگانه است. فکرش را بکن، الآن ما همه جای دنيا هستيم. از آمريکا گرفته تا استراليا و اروپا، حتی ژاپن. چه چيزها که می توانيم بگيريم، چه چيزها که بدهيم . مگر شاخه های اصلی و عمده فرهنگ بشر در جهان چطور پا گرفته و زائيده شده؟ از آسمان که نيفتاده . گيرم که در زندگی ما زلزله ای آمده، زمين دو پاره شده، گسسته! در عين حال دری هم باز شده. حالا می شود گرفت و نشست؟ فکرش را بکن ، طرف از ايران پا میشود می آيد اروپا ، با بودجه دولتی ، در عرض دو ماه میخواهد از زندگی ما فيلم بسازد ! آن يکی توی خانه اش در تهران نشسته يا گيرم دوتا سفر دوهفته ای هم به لندن و پاريس داشته و چهار تا شب شعر و سخنرانی گذاشته ، حالابرمی دارد و درباره زندگی و روحيات مهاجران قصه و رمان می نويسد! و اين يعنی چه ؟ يعنی که همه گسستگی را می بينند ، اما گسل را نه ! اين فاصله ، اين گسل را ما پر می کنيم ، اين گسل خود ماييم! اينهمه را بايد گفت و اين گره را بايد گشود. می خواهم بگشايمش!
خسرو لحظه ای مکث کرد و من به چشمهايش خيره ماندم. فکر کردم همه زندگی ما گره هايی است که می بنديم و باز میکنيم. کدامش بيهوده است، کدامش نيست؟ شب برلين، کنار دروازه بزرگ چقدر تاريک و ساکت بود. بی نشان از تمام تکاپوها و افت و خيزهايی که سالها و سالها هر لحظه زندگی گره در گره ما را آکنده بود. باد برگهای زرد و نارنجی را روی زمين به اينسو و آنسو میبرد و لرزی ناپيدا در تنم میريخت. هراسی گنگ در دلم جا میگرفت. از هيجان خسرو میترسيدم. هر وقت هيجان زده میشد، در همه چيز شتاب میکرد و يا خسته میشد، يا زمين میخورد. گرچه به انرژی و اطمينانش غبطه می خوردم. مدتها بود می دانستم که به هيچ چيز نمی توانم اطمينان داشته باشم. همان دم که به مرز ايران و ترکيه رسيديم اين را فهميدم. هر قطره باران که به موها و لباسم نفوذ می کرد انگار با سماجت اين را هم گوشزد می کرد که گذشته مرده است، آينده هنوز زاده نشده و آنچه داری، همين لحظه است که در آن نفس می کشی. نفس میکشيدم و ريهام را از هوای مرطوب تپه ماهور مرز می انباشتم. و از آن پس مگر همه زندگی ما جز در مرز گذشته بود؟ مرزی که مجيد از آن بازگشت، من میخواستم از آن بگذرم و خسرو میکوشيد دو جانب آن را به يکديگر پيوند زند. مجيد که از گذشته حرف میزد میترسيدم و خسرو که از آينده میگفت، با آن شور و اطمينان، هراس دوباره از هر گوشه تاريک ذهن و قلبم سرک میکشيد. شور و شوقش مرا بياد بازيهای نسل خودمان در دوره دانشگاه میانداخت . يکی دو سال ما قبل و ما بعد انقلاب. چه بر سر ما آمد؟ کجائيم حالا؟ گرد باد آمد و ما را به هوا بلند کرد و چرخاند و هر يک را به گوشه ای پرتاب کرد و انگار همه ما را از ياد بردند. فراموش شديم. گم شديم. نسل گمشده! اين عبارت از کجا به ذهنم آمد؟ جايی آنرا شنيده يا خوانده بودم . کجا؟ يادم نمی آمد. کی گفته بود نسل بلاتکليفی هستيم ما؟ چرت بود. بلاتکليف نبوديم. اگر هم بوديم ايرادی نداشت. اگر تکليف همه چيز از اول معلوم باشد، ديگر زندگی چه لطفی دارد؟ لابد بابا بزرگهای ما از اينجور زندگی خوششان می آمد. که بنشينند و ببينند که تکليف همه چيز و همه کس معلوم است و هر کس کار و وظيفه خودش را درست انجام می دهد. نه. مسئله ما بلاتکليفی نبود. مسئله ما اين بود که ياد نگرفته بوديم چطور با بلاتکليفی کنار بيائيم. چطور تکليف خودمان را خودمان و تکليف هر لحظه را در خودش و برای خودش تعيين کنيم. حالا افتاده بوديم توی اين ميدان، يکی می زديم تو سر خودمان و يکی تو سر زندگی. محسن می گفت ما دو وجه از يک نسل گمشده ايم که کنار هم و دور از هم داريم رشد می کنيم. نسل بلاتکليف را هم همو گفته بود. نه؟ خودش بود. يادم آمد. می گفت دو دسته ايم. درسخوانها و کارکنها يک طرف و بچه های سياسی يکطرف . درسخوانها ساکتند. بين سياسیها و کارکنها، هوچی ها هم هستند. آنها را ولشان کن. کارکنها در جا خواهند زد. می شوند مثل همين ترکها. چهل سال هم که بگذرد همينند که هستند. درسخوانها هم همه چيزشان کليشه ای است. به وقتش زندگی را نمی فهمند. بين صفحات کتابها و جزوه ها می سوزند و موهايشان می ريزد. ولی خوب اميد پيشرفتشان بيشتر است. سياسیها هم میسوزند و فسيل می شوند. با اين تفاوت که پيشرفت زيادی در کار نيست. مگر آدم از آن فسيلهای قيمتی باشد که نقشی که رويش حک شده، به تماشا و بررسی اش بيارزد. وگرنه نه حالا حالاها بايد بنشيند زير صد خروار خاک و سنگ به انتظار روزی که باستانشناسی نوک تيشه اش را با دنيای اطراف او آشنا کند. ولگردها و الکی خوش ها و هوچی ها هم که همه جای دنيا يکجورند. طرف اينجا هم لالهزار و شهرنو و گمرک خودش را پيدا می کند و بی خيال میشود! اين از اينطرف قضيه. يک وجه ديگرمان هم آنطرف است. يک دسته آنهايی که عمر و زندگی شان را توی جبهه گم کردند، يا توی زندان، يک دسته هم آنهايی که نه گذشته ای داشته اند که بشايد، نه آينده درست و حسابی در انتظارشان است، نه از امروزشان چيزی می فهمند. يا کار و بی پولی و بدبختی هر روزه و همه روزه، يا لات بازی و لمپن بازی. زرنگها و خوش شانسهايش کميته ای و بسيجی شده اند. دست آخر می بينی هيچکدام آن چيزی نشديم که خيال میکرديم. نه که بدتر شده باشيم ، يا خوبتر. فقط نه آنکه فکر میکرديم . بازی های زندگی است ديگر.
من می گفتم: محسن، تو هم خوب بحث و تحليل میکنی ها! بيخودی برنامه ريزی انتخاب کرده ای . نه که کامپيوتر سرت نشود. ولی بايد جامعه شناسی يا روانشناسی میخواندی.
میخنديد و میگفت: روانشناسی اش را که خسرو برداشته و تمام کرده. احتمالاً من بهتر است بروم باستانشناسی بخوانم.
_ باستان شناسی؟
_ خوب ديگر! همه اين چيزها کم کم دارد به اموری باستانی تبديل میشود. خود ما هم ديگر باستانی شده ايم. عمری از ماگذشته و خبر نداريم...
و باز میخنديد و سيگاری روشن میکرد. محسن درسش را خواند و تمام کرد و شش هفت ماهی دنبال کار گشت ولی شانسی نبود. هر از گاهی روی تاکسی يکی از بچه های ايرانی کار میکرد و يکشنبه ها هم من و او بساطی را در يکشنبه بازار برلين برقرار میکرديم و خرده ريزهايی که در طول هفته توانسته بوديم به قيمت ارزان خريداری کنيم میفروختيم. گاهی هم که بسته ای از ايران میرسيد صنايع دستی و آجيل هم به بساط روی ميزمان افزوده میشد. خسرو نمیآمد. میگفت نمی تواند فروشندگی کند. عرضه و زبانش را ندارد. رويش نمیشد با مشتری ها چانه بزند. بساطمان را که جمع میکرديم و به خانه برمیگشتيم خستگی و بیحوصلگی را میشد بوضوح در چهره محسن هم خواند. با اينهمه تمام راه را حرف میزد و شوخی و جدی را به هم میآميخت و سيگار میکشيد. میگفتم اينقدر سيگار نکش، هم خودت خفه میشوی هم من. او هر بار میگفت: برای رفع سلامتی مفيد است! و من هر بار با غيظ میگفتم: چه لوس! بيمزه!
فرصتش اگر بود، سر راه يکی دو آبجويی هم سر می کشيد و آنوقت يا جدی جدی میشد، يا ديگر میزد به در شوخی و چرت و پرت گويی و همه چيز را به مسخره میگرفت. می پرسيدم: دلت برای آن دختره تنگ نمی شود، همانکه در پراگ با هم دوست شده بوديد؟
می گفت: ناژی؟ ای بابا! بگذار زندگيمان را بکنيم. گيرم دلم تنگ هم بشود، چکار میشود کرد؟ گاه وقتی نامه ای می نويسم. او هم جوابی میدهد. خلاصه بوروکراتيسم و کاغذ بازی اروپای شرقی به رابطه ما هم سرايت کرده!
محسن در برلين هم دوستانی داشت. مدتی هم با فريبا جفت و جور شده بود. ولی بنظر نمی آمد هيچ رابطه ای را بتواند جدی بگيرد. نمیتوانست؟ شايد هم نمیخواست. چرا بايد می خواست؟ دنيای او با دنيای مجيد و خسرو و ديگران متفاوت بود. تازه که با او آشنا میشدی بنظر میرسيد که همه چيز را به مسخره میگيرد. بعدتر اما می شد حس کرد که جهان و رويدادهايش برای او چه بسا جدی تر از همه ماست. بی نظم و لاابالی بود . ولی با همان بینظمی اش انگار دنيا را زنده تر میديد و می خواست. به اسبی شوخ و جوان میمانست که از سکوت و انزوای اصطبلی تاريک گريخته باشد و حال در چمنزاری که يال افشان در آن میچميد، خود را اسير هيچ ترتيبی نيابد . گاه در اين چشمه تن بشويد ، گاه در آن علفزار بچرد ، در آفتاب جولان دهد، در سايه چشم بر بندد و بايستد و در انديشه فرو رود و پاسخگوی هيچکس و هيچ چيز نباشد . زندگی برايش مجموعه ای بود از ناشناخته هايی که بايد شناخته میشد و لحظه های گريزانی که بايد شکارشان میکردی و به تجربه شان مینشستی . به لمس ، يا تماشا ، يا شنيدن و حس کردن . دو بار با هم به برنامه کنسرت موسيقی رفتيم . يک بار تکنوازی پيانوی " اشکنازی " * ، وقتی که در تور اروپايش به برلين رسيد ، يک بار هم يک کنسرت موسيقی مدرن . به تماشای اپرای " مده آ " هم با اورفتم . اجرای اپرای ملی اسپانيا در برلين . شاهکار بود . بخصوص هنرپيشه زنی که خود " مده آ" را بازی میکرد . چه نگاهی داشت . چه چهره ای ! با تک تک خطوط صورت ، با تک تک عضلاتش بازی میکرد . با هر حرکت انگشت ، يا سر ، يا نگاه . و صدايش ، مثل آبشاری جاری می شد و سالن مملو از جمعيت را درخود غرق میکرد. انگار از پرده های گوش که ميگذشت وارد خون ميشد و با هرکوبش نبض در بند بند تن می نشست . تمام مدت اجرا ، با بدنی منقبض نشسته بودم و نگاهم به صحنه ميخکوب شده بود . در صحنه رقص مرگ چنان هيجان زده شدم که بی اختيار دست محسن را که کنارم نشسته بود گرفتم و بين پنجه فشردم و ناخنهايم را در پوستش فرو بردم ! چنان که آهی کشيد و برگشت و متعجب نگاهم کرد . اپرا که تمام شد ، شرمزده پوزش خواستم . خنديد و گفت :
_ ديگر نه به اپرا می آورمت ، نه برايت بستنی می خرم !
محسن .بعد از تمام شدن درسش يکسال ديگر هم در برلين ماند. چند ماهی را هم به گشت و گذار در شهرهای ديگر آلمان گذراند و به ديدار دوستانش در سوئد و فرانسه رفت و باز برگشت. هفته ای چند بار بسراغ ما می آمد. سرزده وارد می شد، اغلب با چند بطر آبجو يا شراب و نان و کالباس و پنيری که با خودش می آورد. می نشست به لودگی و شوخی و مسخره بازی، بعد هم بروشورهای تبليغاتی برنامه های مختلف تفريحی يا هنری شهر را از جيبش در می آورد و روی زمين رديف می کرد و می پرسيد: خب، کداميک به ديدنش می ارزد؟ خسرو اگر حوصله داشت با فريبا يا دوست ديگری هم تماس میگرفتيم و قرار و مدار میگذاشتيم. وگرنه من اگر مشکل و گرفتاری ای نداشتم همراهش میرفتم. برنامه همه کنسرتها و اپراها و تئاترها و سينماها گرفته تا موزه ها و سخنرانی ها را میدانست و تا آنجا که می توانست، از ديدن و تجربه کردنشان نمیگذشت و شب و روزش را پر میکرد. اما گاه به قصد تماشای برنامه ای شال و کلاه میکرديم و راه میافتاديم، بعد ناگهان در طول مسير می ايستاد و بازويم را میگرفت و بی مقدمه می گفت:
_ راستش را بخواهی حوصلهاش را ندارم. بی خيال برنامه. برويم پارک بگرديم؟ يا در فلان کافه آبجويی چيزی بخوريم؟
می رفتيم و می گشتيم و می نشستيم و از هر دری حرف می زديم. آنوقت در چهره و چشمهای شوخش مهربانی و جديت جای مسخره بازی می گرفت و از کارها و برنامه و دل نگرانی های هم می گفتيم و خودمان را سبک می کرديم. اين بود ، تا روزی که بیمقدمه گفت هفته بعدش به کانادا خواهد رفت. بررسی هايش را کرده بود و با کمک حميد برنامه رفتنش را تنظيم کرده بود. شنبه شبی بود که ديديم در زد و با جعبه ای شيرينی و بطری شراب آمد و نشست و با خنده و شوخی خبرش را داد. خسرو هاج و واج ماند و من دلم گرفت. يکباره دلم برايش تنگ شد. باور نمی کردم، ولی از او برمی آمد. شراب و شيرينی را خورديم و وقت رفتنش، دلم خواست کنارش قدم بزنم و تا خانه اش همراهی اش کنم. شب گرمی بود و هوا کمی دم داشت . در سکوت کنار هم راه می رفتيم و تنها صدای کفش هايمان روی سنگفرش به گوش می رسيد ، يا گاه صدای گامهای عابری که از کنارمان می گذشت ، مرنوی گربهای ، يا بوق ماشينی . بعد من سکوت را شکستم وگفتم:
_ که اينطور !
و او هم تکرار کرد :
_ که اينطور !
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|