یار و همسر نگرفتم، که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من، با همه پیری پسرم
تو جگر گوشه هم از شیر بُریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
خون دل می خورم و چشم نظربازم جام
جُرمم این است که صاحبدل و صاحب نظرم
من که با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانی است به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم
عشق و آزادگی و حُسن و جوانی و هنر
عجبا ! هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
هنرم، کاش گره بند زر و سیمم بود
!که به بازار تو کاری نگشود از هنرم
سیزده را همه عالم بدَر امروز از شهر
من خود آن سیزدهم، کز همه عالم بدرم
تا به دیوار و دَرش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه ی معشوقه ی خود می گذرم
تو از آنِ دگری، رُو، که مرا یاد تو بَس
خود تو دانی که من از کانِ جهانی دگرم
از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم
خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
شهریارا» چه کنم، لعلم و والا گُهرم»
☼☼
و بدین ترتیب، داستان عشق شهریار و پری با سرودن این غزل به پایان می رسد
شهریار پس از بازگشت به تبریز، با یکی از بستگان خویش
که شغل معلمی داشت، ازدواج می کند
ولی پری تا مدتها برای او نامه می فرستد
و پری که خود صاحب ذوق بود در نامه ای می نویسد که
عزیز من، مگر از یاد من توانی رفت
که یاد تُوست مرا یادگار عُمر عزیز
پایان قصه ی عشق
با سپاس از استاد کمال دستیاری

