قایم باشک ..!!
قایم باشک ..!!
به صد رسیده بودی
چشم بسته ...
گرچه قرار ما
یک بازی ساده بود
نیامدی بگردی !
و شاید
از هزار هم گذشته بودی ...
من پشت درختها زرد می شدم
و دیگر
خیال ِ پیدا شدن
از سرم پرید ...
__________________
آدمی شده ام ک شب ها لواشک به دست بی هدف خیابان های شهرش را راه می رود؛ گاهی می ایستد. به آدم ها .. دیوار ها .. خیابان ها .. خیره می شود وُ دوباره راه می رود وَ نمی داند چرا راه می رود!
غزل/.
|