مینیمالی از خودم
هوا سرد بود
کافه
گرم
و دنج
زمان از پنجره ها پایین می چکید
و آدمها از گرمایشِ زمین حرف می زدند
نگاهی
به شاخه گلی بود رویِ میز
و دخترکی که چند ردیف آن ورتر
رویِ پنجره قلب می کشید
وهم
فاصله ها را پُر کرده بود
هوا سرد بود
کافه
گرم
و دنج
__________________
که ای بلندنظر! شاهباز سدره نشین
نشیمنِ تو نه این کنج محنت آباد است
|