خدا جون اینجا باید بات حرف زد ؟
چی بگم ....
امروز 5 شنبه س..............
انگاری بقیه یادشون رفته 5شنبه ها زجر آورترین روز هفته س برام
و پاهام برای رفتن به آرامگاه سست میشه...
خداجووووووووووووووووووووووووون
دلم خیلی امروز گرفته ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه 
عین 5شنبه های دیگه دارم دیوونه میشم...
یه بغض توو گلومه که نمیخوام گریه شه !
اون روزا روزای اوج پروازم بود و حالا یه پرنده زخمی م که با حسرت پرکشیدن پرنده های دیگه رو نیگا می کنه ...........
خداجون ... قربونت برم... هیشوقت از هیچی گله نکردم
هر اتفاقی که افتاد بازم گفتم شکرت ...
دارم یا یه گلوی پره بغض برات می نویسم ...
من صبورم اما ...
آه
این بغض گران صبر چه می داند چیست ..!
آره صبورم... بدتر از اینام سرم بیاد هیچیم نمیشه !
بازم دوباره روپام وایمیسم و می پرم
ولی ...
الان خیلی خسته م..........
کمکم کن...........
برای پریدن به آغوشت نیاز دارم
اینجا هیشکی منو نمی فهمه ...
هیشکی دستمو نمی گیره ..
همه میخوان بگن که منو می فهمن ولی همه فقط میگن !
تو همیشه سر وقت می رسی
درست اون لحظه که داغونم
بیا به دادم برس که این 5شنبه ی لعنتی رمقی برام نذاشته !
خداجون ........... دلتنگم...........
__________________
آدمی شده ام ک شب ها لواشک به دست بی هدف خیابان های شهرش را راه می رود؛ گاهی می ایستد. به آدم ها .. دیوار ها .. خیابان ها .. خیره می شود وُ دوباره راه می رود وَ نمی داند چرا راه می رود!
غزل/.
|