بابا
من خیلی بابایی بودم 
همش منو می بوسید و بغلم می کرد... خیلی لوس بودم 
همیشه شاد .. خندون.. مهربون.. دلسوز... خاکی.. خوش اخلاق ...
یکی میگف
"تاحالا ندیدم خنده و شوخی از رو لب این مرد بره .. مگه میشه یه آدم اینقد خوش اخلاق و خندون باشه؟ "
ولی هیشکی نمیدونست چه غمایی توو دلشه...
خیلیییییییییییییی خوب بود
به زور می بردمون بیرون ...
خیلی درده که بابات همیشه آخر هفته به زور نازتونو می کشیدو می بردتون بیرون
حالا واسه این که یه شب بتونی بری دریا ، باید به این و اون التماس کنی 
باباجون کجایی که ببینی بدون تو همه چی باهام غریبی می کنه ...
چند شب پیش که خیلی دلم گرفته بود سرمو به شونه های دایجون تکیه دادم سرم داد کشید که اه ولم کن ..
دایجون خیلی مهربونه... شاید اون لحظه خودشم نفهمید من چه بغضی کردم
بابا اینقد دلم شکست که نگو... 
یادمه بعدازظهرا کنارم دراز می کشیدی و میگفتی کنار دترم دراز کشیدن یه چیز دیگه ست..
به من میگفتی "می کوی کوتر" (کبوتر کوچه ی من )
خیلی سخته بابا ت همیشه آخر هفته می بردتون بیرون
و حالا تو باید بری ببینیش !
آخر هفته ! آرامگاه ! خدایا این آخر نامردیه که بابای مهربونم زیر یه مشت خاک خوابیده باشه
بابای من ؟؟؟
باورم نمیشه ................. 
5شنبه ها وحشتناک ترین روز هفته س.پاهام برا رفتن به آرامگاه سست میشه...
باباجون توروخدا بیا یه بار دعوام کن.. دلم واسه دعوا کردنت تنگ شده ...
واسه منت کشیات... واسه دستای مهربون و خسته ت...
الهی بمیرم که این همه توو زندگی ت سختی کشیدی برا ما...
الهی بمیرم که یه لحظه آروم نگرفتی...............
مامان تازه یه ماه بود بازنشست شده بود
تازه داشتیم بعد سالها دور هم بودنو تجربه می کردیم 
رفتنت آخر نامردی بود 
باباجون بیا
قول می دم دیگه دختر خوبی شم
قول میدم دیگه لج نکنم.. بهونه نگیرم.. 
شماهایی که بابا دارین ... توروخدا هیشوقت اذیتش نکنین
توروخدا مواظبش باشین
نذارین تنهایی بره سفر 
بابای من تنهایی رف و دیگه هیشوقت برنگشت 
کاش منم باش میرفتم
بابااااااااااااااااااااااااااا اا به خداسردم نیست.. سرما نمی خورم.. چرا نذاشتی اون روز همرات بیااااااااام 
آخه این انصافه ؟؟؟؟؟؟
درست 11 روز قبل از روز تولدم ؟؟
بابا اون آقائه توو کلانتری بت میگف جسد 
دلم می خواست بزنمش .. نذاشتن....
بابا ..یعنی من باشمو تو بری زیر لحد ؟؟
الهی دخترت بمیره 
بابا دلم برات تنگ شده ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
مسافر ! انتقام غریبی ست رفتنت...
__________________
آدمی شده ام ک شب ها لواشک به دست بی هدف خیابان های شهرش را راه می رود؛ گاهی می ایستد. به آدم ها .. دیوار ها .. خیابان ها .. خیره می شود وُ دوباره راه می رود وَ نمی داند چرا راه می رود!
غزل/.
|