دل من همی داد گفتی گوایی که باشد مرا روزی از تو جدایی
بلی هرچه خواهد به مردم رسیدن برآن دل دهد هرزمانی گوایی
من این روزرا داشتم چشم وزین غم نبودست با روز من روشنایی
جدایی گمان برده بودم ولیکن نه چندان که یکسو نهی آشنایی
به جرم چه راندی مرا ازدر خود؟ گناهم نبودست جز بی گناهی
بدین زودی ازمن چرا سیرگشتی نگار! بدین زودسیری چرایی؟
که دانست کزتومرا دید باید به چندان وفا اینهمه بی وفایی
سپردم به تودل ندانسته بودم بدین گونه مایل به جوروجفایی
دریغا دریغا که آگه نبودم که تو بی وفا در جفا تاکجایی
همه دشمنی ازتو دیدم. ولیکن نگویم که تو دوستی را نشایی
نگارا!من ازآزمایش بهْ آیم مرا باش تا بیش از این آزمایی
مرا خوار داری یُ بی قدر خواهی نگر تا بدین خوکه هستی نپایی
(فرخی ی سیستانی)
این شعر رو در فیلم شب های روشن شنیدم .
پر از دیالوگ های زیبا .