از بچه هایی که اومدن خوندن و نظر دادن و... ممنونم... غزل یه سپاس ویژه هم واسه تو...با حوصله ی که به خرج میدی و رنگ بندی هایی که واسه نوشته هات میزاری..من واقعا لذت میبرم وقتی میبینم اینقدر جذاب و با دقت نوشتی من از داستان ناراحت نیستم....به این فکر میکنم آگاهی که الان داشتم اگر چند سال پیش داشته م الان شرایط خیلی بهتری داشتم..ولی بازهم خدا رو شکر...هنوز هم دیر نیست.. ترنم هیچ میخ بزرگی نیست..این ترس و احساسی که داری باعث میشه فکر کنی یه میخ خیلی بزرگ هست.... اولش واقعا سخته...عادت کردیم ..شرطی شدیم... من خودم خیلی جاها ضعیف عمل کردم...دوست داشتم قویتر از این حرفا باشم بعضی وقت ها که قفل شکوندیم باید خیلی مواظب باشیم که دوباره اسیرش نشیم..فکر نکنیم طلسمو شکستیم دیگه رها شدیم...هر لحظه با توجه به محیطی که در آن هستیم و عادت هایمان برگشت وجود داره... میدنین بچه ها دمیان هفته ی یک بار پیش خورخه میره و خورخه هر بار یک داستان واسش تعریف میکنه و دمیان یک هفته درگیر این داستان هست... من نظرم اینه خودم و شماها مثل دمیان این یک هفته را روی داستان و مسائلی از زندگیمون که مرتبط به اون هست فکر کنیم تا هفته ی بعد داستان بعدیشو بنویسم... البته دعامم کنید حسش باشه ..وجود شماها بهم نیرو میده