خــــــــــــــــدايا
حرف دلم سنگين و دلم کم طاقت
شکستنم را ميبيني و سکوت اختيار کردي فرياد بي صدايم را بغض گلويم را
و بازهم سکوت
چه رازيست در اين سکوت بي پايان
خـــــــــــــــــــــــــــــ ـــدايا
خسته و شکسته شدم اسمانت راجستم شايد برايم پناهي باشد
اما اسمانت هم برايم غرشي کرد و گريست
و باز در پي جايي امن جدا از ادميان بودم ...
به دريا رسيدم خواستم به پاکيت قسم خواستم به بودنت قدم بگذارم
اما با خروشي به ساحل پرتاب شدم
دلــــــــــــــــــم اره خدايا دلم
شد پناهم در بي پناهي جايي که تو بودي من غافل
خـــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــدايا
چگونه بايد با تو بودن را خواست
چگونه فرياد کنم
عمر را نميخواهم اين زندگي اين خاک اين اسمان و دريا را نميخواهم
همگي مرا پس زدندو خنديدند
به پاهاي خسته ام به اسمان چشم هايم به قلب دريايي ام
و فقط خود راديدند و بس
__________________
. . . . .
|