شنبه - ١١ جوزا ١٣٧٠
بهار هميشه به وعده اش دير می آيد. عادتش است . نميتوانم دير آمدنش را به رخش بكشم . ميترسم آزرده شود و ديگر هرگز نيايد.
وقتی دلتنگ باشد،ديرتر می آيد وميگويد:"برايم شعر بخوان."به خاطر ذوق بهار،بسياری ازسرودههای فروغ را به حافظه سپردهام.
برای جلب توجه او همواره وانمود ميكنم كه شعرهای فروغ را از گذشته ها دوست داشتم.
__________________
آدمی شده ام ک شب ها لواشک به دست بی هدف خیابان های شهرش را راه می رود؛ گاهی می ایستد. به آدم ها .. دیوار ها .. خیابان ها .. خیره می شود وُ دوباره راه می رود وَ نمی داند چرا راه می رود!
غزل/.
|