پنجشنبه – ٢ سرطان ١٣٧٠
بهاربه وعده اش ديرتر آمد و گفت:"امروز دلم بسيار گرفته است."و خواهش كرد شعری برايش بخوانم.به جای شعر فروغ فرخزاد،
غزلی را كه تازه سروده بودم، خواندم:
دل من پيشتر از پيش پر از تو گشته/همچو باغی كه پر از شعر پرستو گشته
بهارگفت:"زندگی بسيارعجيب است."گمان بردم كه در ادامه اش توضيح خواهد داد زندگی مثلاً چگونه عجيب است. او خاموش شد.
نمي دانم چرا به ذهنم آمد كه امروز او ميخواهد رازی را به من بگويد. گفتم : " هان! به راسـتی هم كه زندگی بسـيار عجيب است . "
و گذاشــتم كه او ادامه بدهد. بهــار گفت: "اي كاش ميشد نام پرستو را بدزدم." و با خود زمزمه كرد:
كاش ما آن دو پرستو بوديم
كه همه عمر سفر ميكرديم
از بهاری به بهار ديگر
شتابزده گفتم:"بهار ديگر وجود ندارد." او گفت:"چرا ندارد؟وقتی پاييز ديگرو زمستان ديگرباشد، بهارديگرناممكن نيست."
و من كه ناممكن را به چشم مي ديدم ،چيزی نگفتم.بهار خاموش ماند و من از خموشی او پرواز هزاران پرستو را شنيدم.
__________________
آدمی شده ام ک شب ها لواشک به دست بی هدف خیابان های شهرش را راه می رود؛ گاهی می ایستد. به آدم ها .. دیوار ها .. خیابان ها .. خیره می شود وُ دوباره راه می رود وَ نمی داند چرا راه می رود!
غزل/.
|