نمایش پست تنها
  #15  
قدیمی 08-02-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

رومان دلنشین آرام (15)


با اتمام كارش نفس عميقي كشيد چناچه با كسي حرف مي زند گفت : تو لياقت بيشتر از اين را نداري . و در را محكم كوبيد.

ساعتي بعد خانم فرخي تماس گرفت و حال آنان را جويا شد و سپس پرسيد : فريد دم دست نيست ؟

فريد حمام است

لطفا بگو با من تماس بگيرد .

حتما !

آرام جان كاري داشتي به من بگو ! من را هم مثل مادرت بدان .

همين طور است . اما مطمئن باشيد كاري ندارم.

مواظب خودت باش.!

با گذاشتن گوشي روي دستگاه لحظه اي انديشيد : بايد فريد را از كجا پيدا كنم ؟ بهترين راه اين است كه صداي او را ضبط كنم و در مواقع ضروري آن را داشته باشم . و به فكر خود خنديد.

نزديك ساعت هفت باز صداي تلفن بلند شد. آرام گوشي را با اكراه برداشت . اگر خانم فرخي باشد چه بگويد؟ صداي فريد از آن سوي تلفن بلند شد : الو!

آرام با سردي گفت : سلام !

سلام خوبي ؟

ممنون .

فريد بعد از دقايقي سكوت گفت : مي خواستم بپرسم كاري نداري ؟

نه كاري نيست . فقط به مادرت زنگ بزن منتظر تلفنت است .

فريد تشكر كرد و گوشي را گذاشت .

نسيم به كنار فريد آمد و گفت : با كي حرف مي زدي ؟

با خانه

نسيم با كنجكاوي به فريد نگاه كرد و گفت :

خبري بود ؟

نه خبر خاصي نبود . مي خواستم حال مادر را بپرسم .

زود تر حاضر شو از گرسنگي مردم .

تا تو حاضر مي شي من به دفتر تلفن كنم .

چه خبر است كه چسبيدي به تلفن ؟ من خيلي وقته كه حاضرم و از اتاق خارج شد .

فريد به مادر تلفن كرد . مادر ياد آوري كرد كه فردا هديه ي مناسبي براي مادر آرام و پدرش بخرد. و براي ديدن آنان بروند .

صبح ، فريد به آرام زنگ زد و گفت: ساعت پنج ما آيم تا برويم ديدن پدر و مادر .

آرام يكي از زيباترين لباس هايش را پوشيد و با دقت موهايش را آراست و آرايشي ملايمي كرد . راس ساعت پنج زنگ در نواخته شد فريد در چارچوب در ايستاد و گفت : ممكن است بيام داخل ؟

آرام كنار رفت و گفت : منزل خودتان است بفرماييد . فريد روي مبل گوشه ي حال نشست و گفت : چيزي براي نوشيدن داري ؟

آرام به آشپزخانه رفت و با ليواني آب پرتقال بازگشت و آن را به فريد داد و مجددا به آشپزخانه رفت . فريد متوجه شد كه آرا عمدا سر خود را گرم مي كند تا برخوردي نداشته باشند . فريد به آرايش ملايم و لباس زيبايي كه آرام به تن كرده بود ، نگريست و از حسن سليقه ي او حيرت كرد . عطر دل انگيزي كه به خود زده بود فضاي خانه را پر كرده بود. بعد از دقايقي آرام باز گشت . اما فريد همچنان بي حركت روي مبل نشسته بود .به ناچار گفت : بهتر است تا دير نشده برويم.

بسيار خوب ! اگر اجازه هست از اتاق چيزي بردارم ! اتاق سمت چپ !

فريد ابروانش را بالا برد و گفت : متشكرم ! و به اتاق رفت و دقايقي بعد باز گشت .

در طول راه هر دو در سكوتي سنگين فرو رفته بودند و هيچ كدام علايقي به صحبت نداشتند . به محض ورود آن دو به حياط ، لادن خود را به او رساند و و در آغوش كشيد . به محض ورود عمه پوران و مادر و پدر در آستانه ي در به استقبال آنان آمدند آرام چنين پنداشت كه سال ها از آنان دور بوده .

پدر با فريد رم صحبت شد و مادر يك ريز در گوش آرام از شوهر داري و رفتار مناسب با خانواده ي همسر حرف مي زد . فريد براي مادر و عمه پوران انگشتر خريده بود و براي پدر ساعتي گران قيمت . آنها از هداياي فريد تشكر كردند . سپس مادردو جعبه كوچك كه درون آنها سكه ي طلا قرار داشت به آنها داد . آرام از هديه ي عمه پوران به وجد آمد . عمه گلدان عتيقه ي با ارزشي به آنان داد. ساعتي بعد برخاستند. عمه اصرار به ماندن صرف شام كرد . آرام نپذيرفت.

وقتي اتومبيل به حركت در آمد آرام متوجه شد كه فريد به طرف مركز شهر مي راند. سپس در مقابل جواهر فروشي بزرگي ايستاد و در اتومبيل را به روي آرام باز كرد.آرام بدون هيچ پرسشي پياده شد و به دنبال فريد به داخل مغازه قدم گذاشت . جواهر فروش با ديدن فريد گفت : از انگشتر ها و ساعت خوشتان آمد ؟

متشكرم مورد پسند واقع شد .

خوشحالم كه رضايت شما را جلب كردم .

اگر ممكن است چند سرويس براي خانم بياوريد تا انتخاب كنند .

صاحب طلافروشي چند نمونه پيش روي آرام نهاد .

آرام به درستي نمي دانست كه براي چه و به چه مناسبتي فريد مي خواهد براي او هديه بگيرد . وقتي سكوت آرام طولاني شد فريد گفت : از كدام خوشت آمد .

آرام با خشم گفت : من به چيزي احتياج ندارم به اندازه ي كافي دارم .

اما اين فرق مي كنه .

آرام نگاهي شماتت بار به فريد انداخت و از آن جا خارج شد . فريد مي خواست به او حق السكوت بدهد و اين توهين بزرگي بود .

فريد با خشم گفت : آبروي مرا پيش فروشنده بردي . آرام ترجيح داد پاسخي ندهد .

با رسيدن به در خانه آرام پياده شد و بدون خداحافظي به داخل ساختمان رفت . فريد دقايقي ايستاد و سپس با سرعت از آنجا دور شد . .

صبح فريد تلفن كرد و با لحني سرد گفت : امشب مادر دعوت كرده ، حتما خبر داري ؟

بله ! با خبرم .

حاظر باش ! ساعت 7 مي آيم دنبالت .

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید