
08-02-2011
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رومان دلنشین آرام (16)
آرام گوشي را قطع كرد . شب پيش خوب نخوابيده بود . سردرد داشت . از تنهايي و سكوت خانه ترسيده بود . اين بازي تلخي بود كه همچنان بايد ادامه مي داد .
فريد اين بار داخل نشد و در اتومبيل منتظر آرام نشست . در طول راه سكوت سنگيني حكمفرما بود فريد موزيك ملايمي گذاشته بود و سر خود را با آن گرم مي كرد . آن شب خان فرخي مهمانان زيادي دعوت كرده بود محمود نيز در بين حاضرين بود . او با چشماني حسرت بار به آرام خيره شده بود و فريد متوجه نگاه ها محمود به روي آرام بود. سرانجام طاقت نياورد و آهسته به آرام گفت : بهتر است به مادر سر بزني ! شايد كاري داشته باشه .
آرام برخاست و و به نزد خان فرخي رفت . با وجود سه آشپز و چندين خدمه تعارفش بي مورد بود . آرام گفت : مادر كاري از دستم بر مي آيد بگوييد تا انجام بدهم .
از لطفت ممنونم ! تو عروسي بايد بشيني . كمي كارهي را سر و سامان بدهم مي آيم پيش مهمانان .
فريد داخل آشپزخانه آمد و به سالاد روي ميز ناخنك زد . آرام بيرون آمد . صداي فريد را شنيد : صد دفعه گفتم از اين محمود بدم مياد .
هيس ! يواشتر! تو چرا ملاحظه نمي كني .
ملاحظه ي چه كسي را . اين پسره هيز و مسخره است دفعه ي ديگر يا جاي من است يا جاي او .
آبرويم رفت . چه كار كنم پسر خواهرم است برادر زن اميد .
همين كه گفتم . اگر دفعه ي بعد نيامدم ناراحت نشيد .
آرام به سرعت از آن جا دور شد . از حساسيت فريد خشنود بود . باخود گفت : بهتر است همين طور فكر كند. اين به نفع من است .
سارا اصولا ميانه ي سردي با آرام داشت و اين امري طبيعي بود . زيرا زيبايي آرام چيزي نبود كه بتوان به راحتي از آن گذشت . به خصوص سارا مدام سركوفت فريد را به اميد مي زد و او را بي عرضه و دست و پا چلفتي قلمداد مي كرد . .آن شب مركز توجه همگان ، آرام بود . اما آرام بي ريا و ساده كنار لادن و سايه به گفت و گو و خنده مشغول بود و فريد تمام حواسش به حركات آرام و نگاه مردان فاميل بود كه با تحسين به او نگاه مي كردند . حتي عكو جان در گوش فريد به شوخي گفت : با عروس به اين خوشگلي چه كار مي كني ؟ دلم برات مي سوزه بايد همه ي كارو زنگيت را رها كني و مواظب عروس خانم باشي .
فريد به ظاهر به شوخي عمو جان خنديد ولي اگر كسي به جز عموجان اين شوخي را با او مي كرد، بي شك در دهان طرف مي كوبيد .
آن شب براي فريد ، با هديه ي پدر به آرام يكي از شب هاي فراموش نشدني در زيندگي اش محسوب شد . بعد از صرف شام آقاي فرخي مهمانان را به حياط برد و اتومبيل اسپرت و گران قيمتي را به عروسش هديه كرد . آرام صورت آقاي فرخي را بوسيد و سپس رو به فريد كه با نگاهي خشمگين نظاره گر بود . سويچ اتومبيل را نشان داد .
مهمانان دست زدند و به آقاي فرخي به خاطر چنين هديه اي تبريك گفتند
خشم فريد غير قابل مهار بود و اولين كسي كه مهماني را ترك كرد ، او بود . خانم فرخي هر چه اسرار كرد ، مورد قبول واقع نشد و آرام به ناچار بلند و شد وسردرد فريد را بهانه رفتن كرد . فريد در حياط به آرام گفت : حتما با اتومبيل جديدتان مي رويد !
اگر از نظر شما اشكالي نداره ، بله !
سپس به سمت ماشين رفتو فريد نيز با اتومبيل خود او را تعقيب نمود . از كار پدر كه بدون مشورت با او چنين هديه اي را به آرام داده بود دلگيبر مي بود . اكنون آرام مستقل تر از هميشه مي توانست زندگي كند و او جرات نخواهد داشت حرفي بزند . اين تمام چيزي بود كه او فكر مي كرد و مي خواست .
آرام از دريافت چنين هديه اي هيجان زده بود. صبح با اتومبيل جديدش بيرون رفت و سر راه به عينك فروشي رفته و عينك آفتابي خريد. كمي در فروشگاه ها پرسه زد و مقداري مايحتاج روزانه خريد . هنگام ظهر به خانه رسيد . اتئمبيل را در پاركينگ گذاشت و در كمال حيرت فريد را در اتنظار خود ديد. فريد براي كمك به آرام ، از پاكت هاي داخل صندوق برداشت و و در همان حال گفت : هميشه به گردش .
آرام بدون توجه به كنايه ي فريد گفت : كمي خريد داشتم .
آن دو پاكت ها را برداشته وبه سمت آسانسور راه افتادند . آرام محتويات داخل پاكت ها را خالي كرد و در يخچال و مابقي را در كابينت قرار داد . فريد به حركات آرام چشم دوخته بود . آرام به ساعت نگاه كرد . ظهر بود و او هنوز غذايي تدارك نديده بود.
فريد- مي خواهي نهار بريم بيرون؟
- متشكرم! اگر دوست داري بمان.
- تو كه چيزي درست نكردي.
- غذاي من نيم ساعته حاضر است .
- اشكالي نداره دوش بگيرم ؟
- نه هر طور راحتي.
فريد به حمام رفت و آرام در اين فاصله غذا را به طرز زيبا و ماهرانه اي روي ميز چيد . فريد با ديدن ميز سوتي زد و گفت : معلومه خانه داري ات هم خوبه .
-فكر نمي كنم درست كردن استيك احتاجي به خانه داري داشته باشد.
فريد پشت ميز نشست و با اشتهاي زيادي مشغول خوردن شد. آرام به حركات او مي نگريست .
فريد متوجه ي نگاه هاي آرام شد و گفت : خياي گرسنه بودم مي داني آن وقت ها مي رفتم خانه ، اما حالا نمي توانم . غذاي بيرون را هم دوست ندارم . ؛ مگر اين كه مجبور باشم .
آرام تكه اي گوشت در بشقاب فريد گذاشت و گفت از كي پايين منتظري ؟
- نيم ساعتي ميشه.
- براي چه آمدي؟
- آمدم بهت سر بزنم . بعد يادم آمد كه حتما با ماشين تازه ات بيرون رفتي.
- تو كليد داشتي چرا در خانه منتظر نماندي؟
- بسيار خوب دفعه ي بع.
آرام پي برد فريد مثل بچه ها مي ماند و برخلاف ظاهرش كه مردانه و گيراست ، درونش ساده و صادق است و همچون كودكي فريب مي خورد.
-پس فردا نامزدي لادن و امير است.
يادم بود .
من از صبح مي روم . شايد عمه و مادر احتياج به كمك داشته باشند.
- هر طور راحتي ، مي خواهي لباس بخري؟
- آن قدر لباس دارم كه تا مدت ها نيازي به لباس ندارم .
- من فكر مي كردم براي هر مجلس خانم ها لباس مي خرند يا مي دوزند.
- فكرت اشتباه است !بهتر ديدت را نسبت به زنان عوض كني .
- يادم رفته بود كه تو وكيلي.
- آرام خنديد و گفت : من هم يادم رفت كه شما سرمايه دار هستيد. قطعا از پيشنهاد خريد نمي گذشتم .
- حالا هم دير نشده .
آرام نگاهي بي پرواي فريد را روي خود حس كرد . با چهره ي برافروخته برخاست و بشقاب ها را از روي ميز جمع كرد.
فريد برخاست و به او كمك كرد . آرام چاي ريخت و به اتاق رفت . فريد مشغول ديدن تلوزيون بود . آرام اديشيد. اگر همه چيز خوب پيش مي رفت مي توانستيم همواره بدين نو با هم صميمي زندگي كنيم. فريد چاي را نوشيد به ساعتش نگاه كرد و گفت : از نهار خوشمزه ات ممنون
آرا براي بدرقه ي او يه كنار در رفت.
فريد افزود: اگر كاري داشتي تماس بگير. ! خدا حفظ.
آرام در را بستو به آن تكيه داد . حضور فريد باعث مي شد تاتمامرنج هايش را فراموش كندو هيچ كينه اي نسبت به او نداشته باشد . او با عشق با فريد ازدواج كرده بود . با وجود خيانت و بي اعتنايي فريد هنور او را عاشقانه مي پرستيد و ذره اي از محبتش كاسته نشده بود . اين تمام واقعيت زندگي اش بود و هيچ انگيزهي ديگري براي ادامه ي زندگي به چشم نمي خورد . به درستي تا كي مي تواند به اين روند ادامه دهد. همچنان كه ميدانست اين وضعيت دوام چنداني نخواهد داشت وزود تر از آن چه كه فكر مي كند ، بايد تكليف خود را با فريد روشن كند.
فريد در راه بازگشت در انديشه ي آرام بود . از اين كه آرام بعد از شب زدواجشان ديگر سوالي نكرده بود و با متانت و بردباري زندگي مي كرد ، آرامش خوبي را در خود احساس مي كرد. انتخابش درست بود ؛ آرام برايش همسري ايده آل بود و خود نيز مي توانست آن طور كه مي خواهد زندگي كند . رابطه ي آن دو صميمي و دوستانه بود . اما حسادتي نسبت به آرام در خود احساس مي كرد . كه دليل آن را به خوبي نمي دانست .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|