نمایش پست تنها
  #23  
قدیمی 08-02-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

رومان دلنشین آرام (23)

آرام با شيراز تماس گرفت، زيرا پدر و مادر چشم به راه بودند . و مادر هم با خانم فرخي تماس گرفت و دعوت خود را ياد آوري كرد. آرام اشتياق زيادي براي رفتن به خانه داشت. به خصوص كه فرصتي پيش آمده بود تا به آن جا برود و وسايل شخصي اش را جمع كند .

فريد هر روز براي صرف نهار به خانه مي آمد و اين يك عادت شده بود . آن روز آرام پرسيد فريد فكر مي كني بتوانيم دو سه روزي به شيراز برويم ؟ پدر و مادر خيلي منتظر ما هستند .

فريد لحظه اي انديشيد و گفت : بايد ببينم اوضاع كارم چه طوري است.

- كي به من خبر مي دهي؟

- فريد لبخندي زد و گفت : خيلي زود.

- فريد مي دانست كه نسيم آخر هفته همراه نازي به سفر مي رود. از بابت او خيالش راحت بود . سرانجام نسيم حرفش را به كرسي نشانده بود مي خواست به اين سفر برود. فريد به هيچ عنوان نتوانست مانع رفتن او شود.

- چند روز بعد فريد بليط هاي شيراز را روي ميز گذاشت و گفت : اين هم بليت براي شيراز. در ضمن براي عمه جان ، دكتر و لادن هم گرفتم . حامد گفت وقتي براي سفر ندارد.

- آرام با شادي غرور به بليت ها نگريست و گفت : واي ممنونم ! خيلي عالي شد ! بايد به مادر خبر بدهم. و با اين جمله به سمت تلفن رفت .

- فريد از اين كه توانسته بود او را شاد كند خرسند بود. اين تنها كاري بود كه در اين مدت توانسته بود براي او انجام دهد.

- آرام كمتر سفر با هواپيما را به طور دسته جمعي و پر هياهو ديده بود . فريد نيز از اين سفر راضي به نظر مي رسيد . سايه هنوز با فريد سر سنگين بود و چهره ي سردي به خود گرفته بود .

- آرام در طول سفر به ياد آورد كه آخرين بار چقدر سبك بال و آسوده راهي سفر شد و اكنون نا اميد و خسته و با احساسي دو گانه اي او را در بر گرفته بود . نمي توانست خود را فردي سعادتمند بداند . اگر چه با عشقي كه به فريد داشت ، نيمي از خوشبختي را دارا بود . آن دو روز هاي خوبي را با يكديگر گذرانده بودند. اما آن خلا پر نشدني بود . بايد قبول مي كرد كه فريد هيچ علاقه اي به او ندارد و از روي تعمد و ناچاري با او زندگي مي كند. اين افكار مانند خوره اي در رگ هاي تنش جريان داشت و يك لحظه او را آسوده نمي گذاشت و هر چند دقيقه يك بار زندگي خفت بارش را بر سرش مي كوبيد.

*‌ * * *

استقبال پدر و مادر از آنان با قرباني كردن گوسفن صورت گرفت . آرام از رسيدن به خانه احساس آزادي مي كرد . مادر به كمك رباب خانم اتاق استراحت مهمانان را نشان داد و به آرام گفت : دخترم وسايلت را به اتاق خودت ببر ! فريد به همراه آرام چمدان ها را در آن جا نهاد .اتاق آرام كوچك و دلباز و دنج بود. دو قاب از اشعار حافظ و سه تار و سنتوري در كنج ديوار بود .

فريد – ساز سنتي دوست داري ؟

- خيلي ! استادم پدرم است .

- و اين همه كتاب را خوانده اي ؟

- تقريبا !

فريد كنجكاوانه به اتاق نگريست علاقه مند بود خيلي چيز ها بپرسد . به عكس اشاره كرد و پرسيد : چند ساله بودي

- شانزده ساله.

- كمي استراحت مي كنم اشكالي ندارد ؟

- هر طور راحتي . مي روم پايين ؛ شايد مادر نياز به كمك داشته باشد. سايه به تدريج از آن پيله اي كه به دور خود تنيده بود بيرون آمد و سر به سر همه مي گذاشت . لادن در آسمان سير مي كرد و امير در چشما همسر آينده اش چنان غرق بود كه كمتر متوجه اطرافش بود.

پدر از آرام خواست تا كمي حافظ بخواند .آرام كتاب را گشود با صدايي گيرا و خوش آهنگ به ماند آن كه فقط براي دل خود مي خواند ، چنين زمزمه كرد :

به مژگان سيه كردي هزاران رخنه در دينم

بيا كز چشم بيمارت هزاران درد بر چينم

الا اي همنشين دل كه يارانت برفت از ياد

مرا روزي مباد آن دم كه بي ياد تو بنشينم

فريد به چشمان مخور و مژگان بلند آرام خيره شد. گيسوان افشان و خوش حالتش در تلالو نور مانند ستارگان مي درخشيد . همه در سكوت گوش مي دادند. آقاي فرخي دست زدو بقيه به دنبالاو تشويق كردند.

خانم فرخي – خيلي خوب خواندي تا حالا به حافظ اين چنين با دل و جان گوش نكرده بودم .

آقاي فرخي – خانم اگر تو هم مانند عروسمان بتواني هر شب برايم شعر بخواني مي شوي شهرزاد قصه گوي من .

- پس چه كسي به كار هاي خانه برسد. سلطان محمود!

با شوخي آن دو صداي خنده در فضا پيچيد و فقط فريد به چشمان زيباي همسرش مرموزانه مي نگريست .

نزديك نيمه شب ، مهمانان براي خواب آماده شدند.فريد برخاست و به اتاق رفت. آرام در كنار پدر نشست و سر بر شانه ي او قرار داد . پدر در حالي كه گيسوانش را نوازش مي كرد گفت : دخترم اگر بداني چقدر جاي تو پيش ما خالي است . تنها دل خوشي من و مادرت ديدن خوشبختي توست .

آرام در حالي كه اشك مي ريخت گفت : پدر خيلي دوستان دارم. خيلي!

ببينمت چرا گريه مي كني سرت را بالا. بگير خوب شد.

سپس با دستمال گونه ي او را پاك مرد و پيشاني او را بوسيد . حالا بخند .بگو ببينم از همسرت راضي هستي؟

فريد خيلي خوب و مهربان است .

يك خبر خوب برايت دارم راجع به دانشگاه ؟

آفرين ! تو هميشه قبل از اين كه من حرف بزنم موضوع را مي فهمي . يك نفر پيدا شده كه حاضر است جايش را با تو عوض كند. آه پدر ممنونم اين بهترين هديه ي شما بود .

فريد كه با درس خواندن تو مخالفتي ندارد؟

نه فكر نمي كنم .

اول زندگي خصوصيت الويت دارد . بعد ادامه ي تحصيلت . مبادا اولي را دومي فكر كني.

خيالتان را حت باشد.

من هميشه خيالم از بابت تو راحت بوده است . دير وقت است بهت است بروي و استراحت كني . من هم مي روم بخوابم مادرت از صبح كلي از من كار كشيده.

پدر پيشاني آرام را بوسيد و برخاست و آرام نيز برخاست و به اتاق خود رفت . فريد روي صندلي كتابي را ورق مي زد . آرام لبخندي زد و گفت : اولين بار است كه مي بينم مطالعه مي كني .

زياد اهل مطالعه نيستم . سپس اشاره به اتاق كرد و گفت : فكر اينجا را نكرده بودم .

نا راحتي ؟

اگر تو نيستي ، من راحتم. مي توانم روي كاناپه بخوابم .

آرام رخت خواب فريد را آماده كرد . چراغ را خاموش كرد و در تاريكي اتاق لباسش را عوض كرد وبه درون رخت خواب خزيد .

فريد ساعت ها بيدار بود و به اتفاقات پيش آمده فكر مي كرد . به خوبي مي دانست كه در حق آرام ظلم مي كند . و تمام آن را چيزي جز وفاداري به نسيم نمي دانست . فريد خود را در موقعيت بدي مي ديد . در واقع قادر نبود از پس نسيم بر آيد و خانواده اش هيچ گاه حاضر به پذيرش او نخواهند شد . زيرا نسيم در مقايسه با آرام تقريبا هيچ بود . آرام با اصالت زيبا و خواستني بود ؛ در حالي كه نسيم بي هويت ، آشفته و خودخواه . اينها حقايق تلخي بود كه آن شب در اتاق آرام ، كه به فاصله چند نفس از او دور بود ، به خود اعتراف كرد و از حماقت و ناداني خود در شگرف بود.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید