نمایش پست تنها
  #24  
قدیمی 08-02-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

رومان دلنشین آرام (24)

آرام در حالي كه چادر ساهي به سر مي كرد ،گفت:اول مي رويم زيارت .

-هرچه تو بگويي . اين جا شهر شماست . راهنما خودت باش !

آرام نياز مبرمي در خود مي ديدتا به مكان روحاني برود و روح خسته اش را التيام ببخشد.

- چادر بهت مي آيد. اما بايد خوب رو بگيري.

- كاري مي كنم كه تو هم من را نشناسي و گم كني .

- تو هر كاري بكني من گمت نمي كنم . حالا مي بيني .

آرام وقتي پا به هرم گذاشت، بغض چند ماهه را فرو ريخت و و به راز و نياز پرداخت. با خود انديشيد: اين جا از پدر و مادر و همه كسي بيشتر به انسان آرامش مي دهد. خدايا كمكم كن ! تا خوب باشم. راه درست را نشانم بده! خيلي خسته ام ! خسته ! پريشاني ام را از من بگير! من را از اين عشق نفرين شده رها كن! قدرت تصميم به من بده!

فريد در كناري چشم به آرام دوخته بود. خستگي و درماندگي آرام برايش عذاب آور بود. اگر مي توانست قدم پيش مي گذاشت ، او را از زمين بلند مي كرد و اشك روي گونه هايش را پاك مي كرد . اما پا هايي چون سرب و انديشه اي سمج و مبهم او را در زنداني تاريك و بدون هيچ روزنه اي در بند كشيده بود.

بعد از ظهر آن روز به اتفاق به حافظيه رفتند ؛ عكس گرفتند ، خواندن فاتحه ، گرفتن فال و صرف شام در هتل بزرگ شهر ، يكي از روز هاي خوش به ياد ماندني براي آنها باقي ماند .

هنگام صرف شام چند جوان به طرف ميز آنها آمدند و شروع به سلام و احوال پرسي كردند. پدر فريد را به آنها معرفي كرد و آرام نيز آنها را هم كلاسي خود خواند . سپس آن سه جوان به فريد تبريك گفتند و از آن جا دور شدند .

فريد – همكلاسي ها خوش تيپي داري .

- از بچه هاي درس خوان و مودب دانشگاه به حساب مي آيند.

- آن يكي كه قدش بلند تر بود اسمش چه بود ؟

- بهرام!

- درست حدس زدم همان خواستگار سمج!

- خواستگار سمج سابق در ضمن يكي از سرمايه داران شيراز هستند. (آرام عمدا جملهي آخر را گفت ، تا عكس العمل فريد را ببيند. )

- هيچ وقت به بهرام فكر كردي؟

- اولا بگو تو از كجا مي داني ؟

- سايه يك چيز هايي تعريف مي كرد . البته براي مادر من هم شنيدم . حالا تو جواب بده؟

- من راجع به هيچ مردي جدي فكر نكردم،فقط.....

حرف خود را ناتمام گذاشت .

فريد مي دانست آن استثنا او بود . ترجيح داد موضوع بحث را عض كند. اما حسادتي در وجودش زبانه كشيد . بي شك آرام از اين كه او را بر اين پسر ترجيح داده در دل احساس ندامت مي كند.

آن شب آرام چمدان را گشود تا وسايلشان را جمع كند. فريد براي خواب آماده مي شد . آرام گفت : فريد اگر اشكالي ندارد ، من چند روز بيشتر اينجا بمانم .

فريد لحظه اي جا خورد و سپس پرسيد : چه طور تصميم به ماندن گرفتي ؟‌مگر اتفاقي افتاده ؟

- نه بايد وسايل شخصي ام را جمع مي كردم ، كه اين چند روزه فرصت اين كار پيدا نشد . درثاني بايد مسئله ي انتقالي ام را حل كنم . . چون ترم قبل مرخصي گرفتم ، بايد از ترم آينده سر كلاس ها حاضر بشم .

- خوب!

- خوب ، اگر بمانم مي توانم به كار هايم رسيدگي كنم .

فريد لحظه اي انديشيد . در واقع نمي خواست آرام را تنها بگذارد . نوعي ترس از باز نگشتن آرام در دلش لانه كرد |، اما هيچ دليل و بهانه اي براي نماند آرام نيافت . تصوير خواستگار سمج در ذهنش پديدار گشت . به ناچار گفت : فقط چند روز.

* * * *

بازگشت بدون آرام براي فريد كسل كننده بود. از اين كه به تنهاي راهي خانه مي شد ، دلگير بود. كار هاي زيادي در تهران داشت . تا چند روز آينده نيز نسيم باز خواهد گشت . به نسيم انديشيد نمي دانست .كه چرا ديگر آن آتش سوزنده و اشتياق غريبي را كه نسبت به او داشت در خود حس نمي كرد . تا چندي قبل حاضر بود به خاطر نسيم دست به هر كاري بزند. اما اكنون بي تفاوت و سرد به باز گشت او فكر مي كرد . اوايل حتي براي چند ساعتي قادر به دوري و بي خبري از او نبود، اما اكنون خوشحال بود . كه با به سفر رفتن او مي تواند نفس راحتي بكشد . غر غر هاي بي پايانش هيچگاه تمامي نداشت و يقينا هنگام بازگشت موضوعي براي سرزنش پيدا خواهد كرد و باز مي دانست آن موضوع بي ارتباط با آرام نيست .

* * *

بودن در خانه كنار پدر و مادر اندكي از آلام روحي اش كاست . از تنهايي در خانه خموش به تنگ آمده بود و به تدريج زندگي يي كه نا خواسته برگزيده بود برايش كابوسي جلوه مي كرد . شب هاي بي پايان تنهايي و روز هاي پر كشش انتظار تمام آن چيزي بود كه در اين مدت چشيده بود . شايد اگر مي توانست مشكلش را با كسي در ميان بگذارد اين گونه در خود فرو نمي رفت . تنها راه ممكن در حال حاضر ، ماندن و نقش بازي كردن است . اكنون نزد خانواده اش به سر مي برد ، مي ديد كه تا چه اندازه با روان خود بازي كرده است . و با ادامه ي زندگي بروز آن در آينده بيشتر خواهد شد.

* * * *

مادر از جدايي دخترش چون كودكي مي گريست و آرام بي قرار تر از مادر اشك مي ريخت. پدر به آن دو دلداري مي داد . مي گفت : با خوشحالي از يك ديگر جدا بشويد . انشا الله چند ماه ديگر براي جشن ازدواج اميربه تهران مي آييم .

با تمام اين حرف ها آرام نگران و بي قرار از آنها جدا شد . پدر از وداع دخترش سخت آشقته بود. آيا چيزي در زندگي آرام وجود داشت كه او را اين گونه افسرده و غمگين نشان مي داد ؟ غمي كه در چشمان دخترش پديدار گشته بود ، سنگين و خاموش چنان لانه گزيده بود كه به هيچ كس اجازه ي پرسشي را نمي داد .

فريد در سالن فرودگاه بي صبرانه در انتظار آرام بود .آرام با ديدن او دست تكان داد . زماني كه به يكديگر رسيدند، دستان هم را فشردند. فريد نگاهي نوازشگر بر او افكند كه آرام به درستي معناي آن را نمي دانست . آرام در خانه با دسته اي گل سرخ در گلدان و ميز غذايي آماده رو به رو شد .

- امروز دست پخت كدام رستوران را مي خوريم ؟

- بيشتر از اين خجالتم نديد. طبق معمول رستوران سر خيابان.

- آرام سرش را تكان داد و گفت : فكر كنم بهتر است دست پخت تو باشد.

- حالا كه اين طور شد يك روز كبابي بپزم كه كيف كني .

- به قول مادرت ، آقايان فقط مي توانند كباب بپزند.

- مادر تجربه اش زياد است .

آن شب آرام تب شديدي كرد . تمام تنش درد مي كرد . ساعت از نه گذشته بود . نمي دانست چه كار كند . مي ترسيد تا صبح حالش بد تر شود. مسكن خورد ، اما هيچ اثري نداشت . قدرت راه رفتن را در خود نمي ديد . گوشي تلفن را برداشت و به زحمت شماره گرفت .

سايه و خانم فرخي سراسيمه خود را بهاو رساندند و به نزديك ترين بيمارستان منتقل كردند . سايه نزد آرام ماند. خانم فرخي جرات آن را كه از فريد بپرسد كجاست در خود نمي ديد . به خانه تلفن كرد هيچ كس جواب نداد . ساعت دوازده شب بود . مدام با خود تكرار مي كرد : فريد كجا ممكن است رفته باشد ؟

صبح ، سايه ، آرام را به خانه برد . خانم فرخي در خانه در انتظار آنان نشسته بود . آرام ضعف شديدي داشت به محض رسيدن به خانه به خواب عميقي فرو رفت .

سايه آهسته به مادر گفت : شما چي فكر مي كنيد ؟

غقلم به جايي نمي رسد نگران آرام هستم .

سايه تو خبر داري فريد كجا رفته ؟ چرا ديشب منزل نيامده ؟

نه ! مادر ، از كجا بايد بدانم!

خانم فرخي به سمت تلفن رفت و شماره گرفت در همان حال گفت : احتمالا الآن به دفتر رسيده .

فريد از آن سوي خط با شنيدن صداي مادر گفت : سلام ! چه عجب ! مادر يادي از ما كردي؟

- عجب به جمالت . كجا تشريف داشتيد ؟

- خوب معلوم است خانه .

- خانه ! من ديشب تا حالا خانه ي تو هستم .

فريد لحظه اي جا خورد و نمي دانست در جواب مادر چه بگويد .

- چه طور ؟ خانه ي ما بوديد ؟

فريد لحظه اي اندشيد شايد آرام حرفي زده است و مي خواهد او را ترك كند.

- نگفتي كجا بودي ؟

- ديشب با آرام حرفم شد آمدم بيرون.

- بي جا كردي ! چطور دلت آمد آرام را تنها بگذاري .

- اتفاقي افتاده آرام طوري شده ؟

- آرام بيمار است . ديشب را هم در بيمارستان گذراند .در حال حاضر هم خواب است .

فريد با صدايي گرفته فقط توانست بگويد : الآن خودم را مي رسانم .

و تلفن را قطع كرد . لحظه اي چند سرش را در ميان دستانش فشرد . در خود احساس شرمساري مي كرد . اگر اتفاقي رخ مي داد هرگز خود را نمي بخشيد. برخاست و با شتاب به طرف خانه حركت كرد.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید