
08-02-2011
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رومان دلنشین آرام (27)
براي جشن ازدواج اميد و سارا ، آرام ، لباسي از ساتن شيري رنگ را كه پروانه به عنوان هديه ي عروسي برايش فرستاده بود ، به تن كرد . سرويس مرواريدش را كه هديه ي پدر فريد بود و با لباسش هماهنگي داشت ، به خود آويخت . گيسوانش را بالا ي سرش جمع كرد . اين آرايش مو بيش از حد به صورتش مي آمد. فريد آمد و يك راست به حمام رفت . آرام در اتاقش بود . ساعتي بعد فريد لباس پوشيده و آماده براي رفتن بود. به در اتاق آرام زد و گفت : حاضري ؟
آرام در را گشود و گفت : من خيلي وقت است كه حاضرم .
فريد نگاهي به سر تا پاي آرام اندخت و گفت : نكند شما عروس هستيد .
آرام خنديد و به دور خود چرخيد و گفت : اگر بد شدم بگو تا لباسم را عوض كنم .
مثل هميشه بي نقص.
آرام از تعريف فريد چهره اش گلگون شد و گفت : از تعريفت متشكرم .
جشن ازدواج اميد و سارا در همان هتلي بود كه جشن ازدواج آنان در آن برگزار شده بود. آن شب آرام خود را خوشبخت ترين عروس دنيا مي دانست . اما حالا چه؟ با نگاهي به فريد احساس غرور كرد . در ظاهر آن دو زوجي بي همتا بودند . هيچ كس با ديدن آن دو حتي ذره اي به خوشبختي آنان شك نمي كرد .
آرام با ديدن سارا براي نخستين بار حسادتي وجودش را فرا گرفت . اميد عاشقانه سارا را مي پرستيد . توجه او به همسرش چنان بود كه تمام دختران حسرت داشتن چنين همسري را داشتند و سارا مغرور اميد را به هر طرف مي كشاند. آن شب مهمانان زيبايي آرام را مي ستودند . اما او توجهي به آنان نداشت . او خواهان توجه يك نفر بود.
فريد گرم گفت و گو با مهمانان بود . هر از چند گاهي با نگاهي به آرام ، حضور خود را اعلام مي كرد .
سايه به همراه مردي حدودا 40 ساله با مو هايي جوگندمي و بسيار خوش لباس به نزد آرام آمد و آن شخص را دكتر فرهمند معرفي كرد ؛كه از اقوام آقاي فرخي محسوب مي شد و به تازگي از انگليس به ايران آمده بود .
دكتر فرهمند – من از ديدن شما كمي متعجب شدم . وقتي كسب اطلاعات كردم گفتند كه شما همسر فريد هستيد . من به فريد بابت داشتن چنين همسر زيبايي تبريك مي گويم .
- آه من آنقدر ها قابل تمجيد نسيتم اين لطف شما را مي رساند.
- آرام كمي به اطراف نظر انداخت. تا شايد بهانه اي براي رفتن از نزد دكتر بيابد ، اما دكتر همان طور خيره به او ، در پي گفت و گو بود . آرام براي آن كه حرفي زده باشد گفت : شما در انگليس زندگي مي كنيد؟ متاسفانه بله ! اوايل در آمريكا بودم . اما به دلايلي به لندن كوچ كردم.
- - پيداست چندان رزايتي نداريد .
- تا زماني كه آن جا هستم فكر مي كنم بهترين نقطه ي دنيا است. اما به محض پا گذاشتن به ايران عقيده ام عوض مي شود .
- با همسرتان آمده ايد ؟
- دكتر با لبخند گفت : من ازدواج نكردم .
فريد به كنار آرام آمد وبازوي او را گرفت و گفت : دكتر با همسرم آشنا شديد ؟
- افتخار آشنايي با ايشان سعادتي بود كه نصيب بنده شد.
- با اجازه تان .
او آرام را به سمت ديگر سالن هدايت كرد .
- چي مي گفتيد؟
- حرف خاصي نبود.
- حسابي درد دل مي كرديد .
- جشن ازدواج كه جاي درد دل كردن نيست .
- بارها گفتم من دوست ندارم با آدم هاي مجرد حرف بزني .
- من نمي دانستم كه مجرد است . درضمن به نظرم تو از بيماري حسادت رنج مي بري .
فريد با پوزخندي گفت :تما به تو !
- نمي دانم به كي ! اما حق نداري پيش ديگران به من توهين كني . من بچه نيستم كه بگويي با كي حرف بزنم و با كي حرف نزنم . از وقتي آمديم خودت مدام سرگرم خوش و بش با همه به خصوص با تمام خانم هاي حاضر در مجلس بودي.
- آداب معاشرت اين طور ايجاب مي كند .
آرام در حالي كه بازوانش را از دست فريد رهايي مي بخشيد گفت : خوشحالم كه خودت جواب خودت را دادي . ني گذارم با اين حرف ها شبم را خراب كني .
سپس با سري افراشته به سوي ديگر سالن رفت . فريد مي ديد كه هيچ حقي روي او ندارد و اين آزار دهنده بود. او خود اين گونه خواسته بود و غرور بي جايش اجازه ي بيان واقعيت را نمي داد .
آن شب آرام در ظاهر مي خنديد ، اما از درون پر از درد و نفرت بود . يقين داشت كه فريد به او حسادت مي كند . اما چرا و به چه دليل ؟ آن شب دكتر براي بار دومين بار باب صحبت را با او گشود و آرام خود را ناگريز به پاسخ دادن مي ديد . اين بار عمه پوران به دادش زسيد . محمود آن شب با دختران گرم كرفته بود و از ترس برخورد با فريد ، سعي مي نمود در جايي كه آرام بود حاضر نباشد .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|