نمایش پست تنها
  #29  
قدیمی 08-02-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

رومان دلنشین آرام (29)

آرام جعبه را برداشت و آهسته آن را گشود با ديدن گشواره هها گفت : آه ! فريد خيلي ريباست ! تو خيلي با سليقه اي .اما من نمي خواهم ولخرجي كني .

- تو به اين مي گي ولخرجي ! در ضمن اميدوارم از ته دل من را بخشيذه باشي .

- سعي ميكنم . كمي سخت است .

- حداقل اميدوار باشم .

آرام برخاست و گوشواره ها را در مقابل آينه به گوش كرد .موهايش را با سنجاقي بست ، تا جلوه اش بيشتر شود. فريد پشت سرش ايستاده بود به دقت او را نگاه مي كرد . آرام لحظه اي احساس كرد فريد به او نزديك مي شود . برگشت و رو در روي فريد قرار گرفت . لحظه اي چند ، آرام نفس هاي گرم فريد را روي صورتش حس كرد . صورتش را برگرداند و به اتاقش گريخت . فريد دست بر پيشاني اش كشيد . آرام همانند جريان برق او را گرفته بود .اا كه به او دست داده بود . شيرين و چسبناك بود . فريد به حقيقت دردناكي در درونش اعتراف نمود . او داشت خود را در مقابل آرام مي باخت . بهانه گيري ديروز و سردرگمي امروز را چيزي جز عشق نمي ديد . پس نسيم چه بود ؟ اما حالا مي ديد عشق به نسيم هوسي بيش نبود . آرام ذره ذره در وجودش رخنه كرده و ريشه دورانده بود . او عاشق آرام بود و نسيم همان نسيم زود گذر جواني و حماقت بود .

آرام تا نيمه هاي شب بيدار بود . هنوز سوزش نفس هاي فريد صورتش را مي سوزاند . باز ميديد به اشاره اي خود را باخته و نفرت و كينه اش مثل حبابي در هوا تركيده . فريد شوهرش بود و همين كلمه باعث مي شد تا حركات او را توجيح كند. او به خوبي درك مي كرد كه همين حس تملك در فريد باعث ميشد حركات او را توجيح كند.

##
نسیم با لبخند تصنعی به فرید گفت : دست پخت مادر است .
_ خوشمزه شده . تو کی می خواهی آشپزی کنی؟
نسیم شانه هایش را با بی قیدی بالا انداخت و گفت : به چه دردی می خورد ، وقت خود را در آشپرخانه هدر دادن ، هنر نیست ، کارهای مفید دیگری می شود کرد.
فرید می دانست منظور نسیم از کارهای مفید ، رسیدگی به سر و وضع خوش است.
_ فرید نگفتی چرا آنقدر از من دلگیر شدی؟
_ حوصله بحث راجع به گذشته را ندارم.
_ چه بهتر ! صحبت را جع به آینده جالب تر است.
_ آینده ! تو چی فکر می کنی؟
_ من از تو پرسیدم .
_ الان وقت این حرفها نیست .
_ تو همین دو کلمه را یاد گرفتی ، گذشته را نمی خواهی ، آینده هم وقتش نیامده.
_ ببین ! نسیم من گرفتارم هنوز برای پیش بینی آینده زود است.
_ گرفتاری ات برای چیست؟
_ کارخانه !
_ مطمئن باشم ؟
_ مطمئن باش.
_ امشب این جا می مانی؟
فرید لحظه ای درنگ کرد . سپس گفت : نه ! باید بروم.
_ کاخانه شما شب ها هم باز است؟
_ من سفری یک ماهه در پیش دارم . در حال حاضر در تدارک رفتن به این سفر هستم.
_ به کجا؟
_ ایتالیا!
_ آه ! چه جالب ! نمی شود من را با خودت ببری؟
_ برای تفریح نمی روم ، برای کارهای تجاری می روم.
_ تجارت و سیاحت ! چه اشکای دارد من را با خودت ببری!
_ گفتم که نمی توانم. هزینه سفرم به عهده پدر است.
_ آقای تاجر پیشه ! جیب خالی ! وای به حالت اگر بخواهی با کس دیگر بروی!
در حقیقت فرید قصد هیچ سفری را نداشت . قرار بود امید را به این سفر بفرستند ، اما با دیدن نسیم و برای دور ماندن از او ناگهان چنین فکری به مغزش خطور کرد و اکنون ناچار بود نا خواسته به این سفر برود . فکر جدایی از آرام صورتش را سخت و منقبض کرد. یک ماه دوری از آرام برایش دشوار بود.
_ من کلی خرید دارم . لیست وسائلی را که می خواهم می نویسم تا برایم تهیه کنی ! ایتالیا چرم خوبی دارد.
_ گفتم که من برای کار می روم. تو کی میخواهی این چیزها را درک کنی؟
نسیم دستمال سفره را روی میز انداخت و گفت : بسیار خوب ! حرفی ندارم . اما بعد از سفر ، ما خیلی حرفها برای گفتن خواهیم داشت . اینطور نیست؟ ( و موذیانه در چهره فرید نگریست )
فرید ناگذیر گفت : بله ! حق با توست . حرفهای زیادی برای گفتن داریم ...
فرید آن شب بعد از خارج شدن از خانه نسیم بلافاصله بدنبال آرام رفت . اما آرام ساعتی پیش به خانه رفته بود.
آرام در را گشود و با کنایه گفت : فکر می کردم امشب مهمان هستی .
_ رفتم دنبالت . مادر گفت آمدی خانه .
آرام شب بخیر گفت و برگشت تا به اتاق خود برود.
فرید گفت : آرام ! می خواستم مطلبی را بگویم.
_ اتفاقی افتاده؟
_ قزا است سفری یک ماهه به ایتالیا داشته باشم .
_ یک ماه ! این صدای آرام بود ؛ متوحش و لرزان ، قبلا نگفته بودی ؟
_ یک دفعه پیش آمد. قرار بود امید برود اما بعد...
آرام مغرورانه گفت : حرفی ندارم . تو قبلا برنامه هایت را گذاشته ای .
فرید متوجه شد که آؤام از سر غرور و لجبازی چنین می گوید.
_ تو چه کار می کنی؟
_ منظورت چیست ؟ خوب زندگی ام را می کنم.
_ تنها؟
_ تنها !
_ نمی خواهی بروی پیش مادر؟
آرام شانه هایش را بالا انداخت و برای آذردن فرید گفت : یک ماه وقت زیادی است می توانم همه جا بروم . تو نگران نباش!
_ اگر تو بخواهی من به این سفر نمی روم.
_ این سفر برای تو لازم است .بهتر است از دست ندهی .
فرید اشتیاق شنیدن صدای آرام را گرم و دلونواز داشت . می خواست از او بشنود که منتظرش می ماند و بی صبرانه روز شماری می کند ، تا او برگردد . اما آرام چنان مغرورانه به او می نگریست که فرید به نسیم و تصمیمی که گرفته بود لعنت فرستاد.
صیح آرام با چشمانی متورم از گریه و سر درد برخاست . میز صبحانه را چید و در مقابل آینه به چهره اش نگریست . حتم داشت فرید با دیدن چشمان او خواهد فهمید که تمام شب گریسته . نباید فرید متوجه ناراحتی اش می شد. موهایش را روی صورتش ریخت . فرید از خواب برخاسته بود و دوش می گرفت . آرام به آشپزخانه رفت و سر خود را با جمع کردن ظرف ها گرم کرد . دقایقی بعد فرید در آستانه در ظاهر شد و گفت : صبح بخیر !
_ صبح به خیر.
_ صبحانه نمی خوری ؟
آرام بدون آن که سرش را بلند کند گفت : کمی خوردم.
فرید جلو آمد و گفت : من را نگاه کن.
آرام سرش را بلند کرد و نگاه فرید را خیره بر خود دید . با شرمساری نگاه بر گرفت .
_ می خواهی بریم دکتر ؟
_ نه خوبم . کمی سردرد دارم.
_ به من دروغ نگو!
_ چرا فکر میکنی دروغ می گویم؟
_ دیشب گفتم اگر بخواهی من به این سفر نمی روم.
_ چرا فکر می کنی ناراحتی من به خاطر توست ؟
_ حوق با توست . بهتر است کمی استراحت کنی . من می روم.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )

ویرایش توسط behnam5555 : 08-02-2011 در ساعت 01:21 PM
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید