نمایش پست تنها
  #30  
قدیمی 08-02-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

رومان دلنشین آرام (30)

آن روز آرام عمدا به خانه آقای فرخی رفت تا در حضور دیگران با فرید خداحافظی کند . فرید بی اعتنا و خاموش بود و تلاش می کرد کمتر نگاهش در نگاه آرام گره بخورد . دو ساعت مانده به پرواز برخاست و با پدر و مادر و سپس سایه خداحافظی کرد و در آخر به نزد آرام که بی تفاوت و سرد ایستاده بود رفت و گفت : من زود بر میگردم.
_ امید وارم خوش بگذرد.
_ آرام ! ( سپس خاموش شد ) آرام اجازه حرف زدن را به او نمی داد . ترجیح داد دیگر حرفی نزند . پیشانی او را بوسید و از در خارج شد . آرام اختیار از کف داد و در اندوه رفتن فرید ناله سر داد.
یک ماه یعنی سی روز. چیزی مثل پتک بر مغزش کوبیده می شد . سر درد شدیدی داشت . با رفتن فرید متلاشی و درمانده بر جای مانده بود.
با این وصف چگونه می توانست از او جدا شود . او طاقت نخواهد داشت .اما فرید چه ، او راحت و آسوده بدون هیچ تشویش و دلتنگی به این سفر رفت . اگر ذره ای او را می خواست راضی به این جدایی نمی شد و امید را می فرستاد. چرا باز باورش شده بود که فرید به زندگی و شاید به او علاقمند شده .آیا حرکتی از او سر زده بود که خود را امید وار کرده بود! فردی می خواست به این سفر برود و قلبا خوشحال بود و تنها مساله ای که او را آذرده بود تنهایی آرام و شاید بی خبر ماندن از او بود. ارام اندیشید : این هم چدنان اهمیتی ندارد و فقط احساس مسئولیتی دارد که او را وادار به چنین عکس العملی می کرد . باید عادت کنم . این اولین جدایی و شاید آخرین آن نیز نباشد.
##
هفته نخست آرام در کنار پدر و مادر و سایه گذراند. فرید تقریبا هر روز تماس میگرفت . آرام همچنان خاموش و دلگیر جواب میداد . در واقع می خواست به فریدبفهماند که حرفی برای گفتن ندارد . هفته دوم را به خانه رفت و به انتظارآمدن پدر وامدر نشست . با آمدن انها کمتر متوجه دوری و نبود فرید می شد.اما چهار روز اقامت در تهران به سرعت تمام شد و باز آرام ماند و خانه سوتو کور . خانم فرخی تماس گرفت و از او خواست تا تنها نماند و به نزد انهابرود . آرام از خانم فرخی خواست تا سایه به نزد او بیاید. سایه از این کهدر کنار آرام بماند خشنود بود. در طول آن هفته همراه با لادن به سینماموزه و نمایشگاه های مختلف سرک کشیدند. آرام هر روز به تقویم چشم می دوخت. اکنون بیست روز از رفتن فرید می گذشت .
آقای فرخی رو به همسرش نمود و گفت : باز هم فرید بود
_ سلام رساند. دل نگران بود.
_ از چی؟
_ از ما ! از زنش !
_ نخیر . بفرمائید از زنش . تو که مدام گزارش ارام را می دهی . آرام رفت ، آرام خورد ، آرام خوابید .
_ سوال می کند ، من هم جواب می دهم. نمی خواهم فکر کند آرام را تنها گذاشته ایم.
_اگر می دانستم تا این حد نگران می شود هر طور بود آرام را به همراهش میفرستادم . ماه عسل که نرفتند ، با رفتن به این سفر تنوعی برایشان ایجاد میشد
_ حق با شماست . اما آرام درس دارد . نمی تواند دانشگاه را رها کند.
_چه طور یک دفعه فرید تصمیم به رفتن گرفت ؟ قرار بود امید برود . آرام اینجا تنهاست . سارا می توانست به خانه پدرش برود . پسره بی عقل یک دفعه زدبه سرش که به جای امید برود . حالا هم به جای اینکه به کارهایش برسد تلفنرا گرفته دستش گزارش می گیرد.
_فرخی ! خدا را باید شکر کنیم . ببین آرام چه کرده که فرید اینطور وابسته شده . یادت رفته فرید به زور زن گرفت ؟
_ خدا را شکر می کنم . اما شورش را در آورده ؛ کسی که برای او نامه فدایت شوم نفرستاده که برود.
_ شما زیادی حساسی . برای یک تلفن ساده چقدر ایراد می گیری . از دست شما ها نمی دانم چه کار کنم.
_به آرام بگو ! این چند روز باقی مانده را بیاید این جا . می ترسم این پسرکارهایش را بگذارد و برگردد . اگر آرام این جا باشد خیالش راحت است .
_ چشم حتما می گویم . خیالتان راحت باشد.
دوریاز فرید تجربه ای تلخ برای آرام بود. به نظرش فرید عمدا او را تنها گذاشتهبود. تا بفهماند روی او نباید حساب کرد . او مردی آزاد و گریز پا ست ، امابا تمام این وجود تلفن های مکرر فرید و اصرار به شنیدن صدای او هر چند کهبا کلمات مختصر و کوتاه جواب می داد به نوعی برایش عجیب بود. فرید ساعت بهساعت کارهایش را می دانست و اگر در خانه نبود خانم فرخی جوابش را می داد .دلیل این کار فرید برایش قابل هضم نبود . آخرین تلفن قبل از پرواز برایشاندکی غریب بود ، کلمات فرید گویای چه چیز بود : دوست دارم تو را درفرودگاه ببینم ، زودتر از همه ، فقط تو را ببینم.
ارام از کارهای فرید سر در نمی اورد . در عین آرامش و دوستی از او جدا شد و حالا چنین بود که با دست پس می زند و با پا پیش می کشد.
آرامبه همراه سایه در سالن فرودگاه به انتظار امدن فرید بودند . آرام بی قرارو ملتهب بود .مسافران یکایک می امدند . اما از فرید خبری نبود.
_ سایه بنظرت دیر نکرده؟
_ فکر نمی کنم . تو خیلی عجولی ! ان هم فرید . نگاه کن .
فریدبا دیدن ان دو دستی تکان داد و به سویشان آمد . آرام به نظرش امد که فریدلاغر و صورتش اندکی کشیده تر شده است . سایه با او روبوسی کرد . فرید بهسوی آرام چرخید و گونه او را بوسید . لحظه ای چند به همان حال باقی ماند.آرام احساس کرد فرید مانند کودکی که مادرش را یافته او را می بوید . فریدهمچنان کخ دست او را گرفته بود گفت : خوبی؟
آرام با شنیدن صدای فرید قلبش تیر کشید : خوبم ! سفر خوب بود؟
فرید زمزمه وار گفت : بدون تو نه !
آرام لبخند زد و گفت : تو هیچ وقت دست از سر به سر گذاشتن من بر نمی داری.
_ حقیقت را گفتم .باور کن.
سایه گفت : بقیه حرفها را بگذارید برای خانه. بهتر است برویم. مادر منتظر است.
آقایفرخی ساعتی با فرید در خلوت گفتگو کرد . وقت شام آن دو بر سر میز آمدند .فرید نگاه از آرام بر نمی گرفت و خانم فرخی یکریز از اتفاقات پیش امدهسخن می گفت . اما فرید هیچ چیز نمی شنید و فقط چشم به آرام داشت و آراممتوجه نگاه آقای فرخی به ان دو شد . شرم زده نگاهش را بر گرفت و به بشقابغذایش که دست نخورده بود نگریست.
آقای فرخی گفت : مثل اینکه شما دو تا نمی خواهید چیزی بخورید.
خانم فرخی گفت : اگر نخورید فکر میکنم دست پختم ایراد داشته !
سایه با لبخند به آن دو نگریست و به مادر اشاره کرد که کاری با انها نداشتهباشد . آرام به ناچار به غذایش ناخنک زد تا سرش را به خوردن گرم کند ولیفرید چنان که در خواب و خلسه باشد در او گم شده بود . آرام به کمک سایهمیز را جمع کرد و سپس در کنار فرید نشست .
فرید گفت : نمی خواهی از خودت حرف بزنی؟ در این یک ماه که من نبودم چه کارهایی انجام دادی؟
_چراخیلی دوست دارم بگویم که درس هایم را خوب خوانده ام . مادر و پدر یک سفرآمدند و رفتند. به سینما و تئاتر و نمایشگاه رفتم و دیگر این که تو همهاینها را می دانی .چرا دوباره می پرسی؟
_ می خواستم از زبان خودت بشنوم. ایرادی دارد؟
سایه کنار ان دو آمد وگفت : فرید راست می گویند که زن های ایتالیایی خیلی خوشگل هستند؟
_ تا دلت بخواهد !
خانم فرخی با شنیدن سوال سایه گفت : تجربه ثابت کرده آقایان نزد خانم ها نباید از این حرفهای حساسیت بر انگیز بزنند.
آرام گفت : شما که با اخلاق فرید آشنایی دارید ، او خیلی رک حرف می زند.
سایه گفت : برای من چی آوردی؟
_ برای تو که مخصوص خواهر عزیزم باشد هیچی!
_ هیچی ! من اجازه نمی دهم که از این در بیرون بروی ! باید اول سوغاتی مرا بدهی!
فرید خندید و گفت : من برای کار رفته بودم نه گردش و خرید.
_ واقعا ! اگر برای تجارت رفته بودی چه طور خانم های ایتالیایی را زیارت کردی؟
خانم فرخی گفت : آرام جدی نگیر ! سایه شوخی میکند.
_سایه حقیقت را می گوید.
سایه گفت : تقصیر فرید است . اگر برای من چیزی اورده بود حرف به اینجا نمی کشید.
خانم فرخی گفت : تو که اخلاق فرید را می دانی ؛ او دست خالی نمی آید .
فرید گفت : مادر شما چرا؟
_ اذیتش نکن!
_ فقط به خاطر شما ! سپس رو به ایه گفت : سایه ! برو چمدان سیاه را بیاور !
سایه ذوق زده به سراغ چمدان رفت . فرید چمدان را باز کرد و هدایای آنها را داد .
سایه گفت : برای آرام چی آوردی؟
_ فضولی نکن . آرام بهتر است برویم خانه و گرنه سایه باز هم شر درست می کند .
_ قول می دهم فضولی نکنم. حالا بمان
_ خیلی خسته ام . مادر ! می رویم خانه . به پدر بگویید صبح در دفتر می بینمش .
فریددر راه بازگشت از کارهایی که انجام داده بود حرف می زد و در آخر افزود :این اولین سفری بود که ریاضت کشیدم . فکر نیم کردم تا این حد سخت بگذرد .
_ چرا ؟ تو که خیلی مشتاق این سفر بودی؟
_ تجربه خوبی نبود .دیگر نیمی خواهم تکرار کنم.
در خانه آرام غرق در هدایای بی شماری فرید با خنده گفت : تو دیوانه ای ! این همه لباس را چه کار کنم ؟
_ باید همه آنها را بپوشی ! تا بدانم از سلیقه من خوشت آمده یا نه !
آرامشیشه را بوئید و نفس عمیقی کشید و گفت : وای ! سلیقه تو فوق العاده است .سپس لباس مشکی را که طرح ان چون فلس ماهی بود جلو خود گرفت و گفت : به نظرت این لباس به من می اید؟
_ بپوش تا ببینم چطور می شوی !
آرام به اتاق رفت ، لباس را به تن کرد و به نزد فرید بازگشت و گفت : خوب شدم ؟
فریدبا دین آرام در آن لباس متحیر بر او خیره ماند. اندام موزون آرام در انلباس نفس گیر و بیش از حد جلوه گر بود. فرید سرش را تکان داد و گفت :بهتر است هیچ وقت این لباس را نپوشی ؟
آرام وا رفت و با ناراحتی گفت : چرا ؟ این قدر بد شدم ؟
_ بهتر است ندانی چرا !
_ باید بگویی
_ یک وقتی خواهم گفت به موقعش
_ پس چرا خریدی؟
_ اشتباه کردم ! معذرت می خواهم.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )

ویرایش توسط behnam5555 : 08-02-2011 در ساعت 01:22 PM
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید