رومان دلنشین آرام (30)
آن روز آرام عمدا به خانه آقای فرخی رفت تا در حضور دیگران با فرید خداحافظی کند . فرید بی اعتنا و خاموش بود و تلاش می کرد کمتر نگاهش در نگاه آرام گره بخورد . دو ساعت مانده به پرواز برخاست و با پدر و مادر و سپس سایه خداحافظی کرد و در آخر به نزد آرام که بی تفاوت و سرد ایستاده بود رفت و گفت : من زود بر میگردم.
_ امید وارم خوش بگذرد.
_ آرام ! ( سپس خاموش شد ) آرام اجازه حرف زدن را به او نمی داد . ترجیح داد دیگر حرفی نزند . پیشانی او را بوسید و از در خارج شد . آرام اختیار از کف داد و در اندوه رفتن فرید ناله سر داد.
یک ماه یعنی سی روز. چیزی مثل پتک بر مغزش کوبیده می شد . سر درد شدیدی داشت . با رفتن فرید متلاشی و درمانده بر جای مانده بود.
با این وصف چگونه می توانست از او جدا شود . او طاقت نخواهد داشت .اما فرید چه ، او راحت و آسوده بدون هیچ تشویش و دلتنگی به این سفر رفت . اگر ذره ای او را می خواست راضی به این جدایی نمی شد و امید را می فرستاد. چرا باز باورش شده بود که فرید به زندگی و شاید به او علاقمند شده .آیا حرکتی از او سر زده بود که خود را امید وار کرده بود! فردی می خواست به این سفر برود و قلبا خوشحال بود و تنها مساله ای که او را آذرده بود تنهایی آرام و شاید بی خبر ماندن از او بود. ارام اندیشید : این هم چدنان اهمیتی ندارد و فقط احساس مسئولیتی دارد که او را وادار به چنین عکس العملی می کرد . باید عادت کنم . این اولین جدایی و شاید آخرین آن نیز نباشد.
##
هفته نخست آرام در کنار پدر و مادر و سایه گذراند. فرید تقریبا هر روز تماس میگرفت . آرام همچنان خاموش و دلگیر جواب میداد . در واقع می خواست به فریدبفهماند که حرفی برای گفتن ندارد . هفته دوم را به خانه رفت و به انتظارآمدن پدر وامدر نشست . با آمدن انها کمتر متوجه دوری و نبود فرید می شد.اما چهار روز اقامت در تهران به سرعت تمام شد و باز آرام ماند و خانه سوتو کور . خانم فرخی تماس گرفت و از او خواست تا تنها نماند و به نزد انهابرود . آرام از خانم فرخی خواست تا سایه به نزد او بیاید. سایه از این کهدر کنار آرام بماند خشنود بود. در طول آن هفته همراه با لادن به سینماموزه و نمایشگاه های مختلف سرک کشیدند. آرام هر روز به تقویم چشم می دوخت. اکنون بیست روز از رفتن فرید می گذشت .
آقای فرخی رو به همسرش نمود و گفت : باز هم فرید بود
_ سلام رساند. دل نگران بود.
_ از چی؟
_ از ما ! از زنش !
_ نخیر . بفرمائید از زنش . تو که مدام گزارش ارام را می دهی . آرام رفت ، آرام خورد ، آرام خوابید .
_ سوال می کند ، من هم جواب می دهم. نمی خواهم فکر کند آرام را تنها گذاشته ایم.
_اگر می دانستم تا این حد نگران می شود هر طور بود آرام را به همراهش میفرستادم . ماه عسل که نرفتند ، با رفتن به این سفر تنوعی برایشان ایجاد میشد
_ حق با شماست . اما آرام درس دارد . نمی تواند دانشگاه را رها کند.
_چه طور یک دفعه فرید تصمیم به رفتن گرفت ؟ قرار بود امید برود . آرام اینجا تنهاست . سارا می توانست به خانه پدرش برود . پسره بی عقل یک دفعه زدبه سرش که به جای امید برود . حالا هم به جای اینکه به کارهایش برسد تلفنرا گرفته دستش گزارش می گیرد.
_فرخی ! خدا را باید شکر کنیم . ببین آرام چه کرده که فرید اینطور وابسته شده . یادت رفته فرید به زور زن گرفت ؟
_ خدا را شکر می کنم . اما شورش را در آورده ؛ کسی که برای او نامه فدایت شوم نفرستاده که برود.
_ شما زیادی حساسی . برای یک تلفن ساده چقدر ایراد می گیری . از دست شما ها نمی دانم چه کار کنم.
_به آرام بگو ! این چند روز باقی مانده را بیاید این جا . می ترسم این پسرکارهایش را بگذارد و برگردد . اگر آرام این جا باشد خیالش راحت است .
_ چشم حتما می گویم . خیالتان راحت باشد.
دوریاز فرید تجربه ای تلخ برای آرام بود. به نظرش فرید عمدا او را تنها گذاشتهبود. تا بفهماند روی او نباید حساب کرد . او مردی آزاد و گریز پا ست ، امابا تمام این وجود تلفن های مکرر فرید و اصرار به شنیدن صدای او هر چند کهبا کلمات مختصر و کوتاه جواب می داد به نوعی برایش عجیب بود. فرید ساعت بهساعت کارهایش را می دانست و اگر در خانه نبود خانم فرخی جوابش را می داد .دلیل این کار فرید برایش قابل هضم نبود . آخرین تلفن قبل از پرواز برایشاندکی غریب بود ، کلمات فرید گویای چه چیز بود : دوست دارم تو را درفرودگاه ببینم ، زودتر از همه ، فقط تو را ببینم.
ارام از کارهای فرید سر در نمی اورد . در عین آرامش و دوستی از او جدا شد و حالا چنین بود که با دست پس می زند و با پا پیش می کشد.
آرامبه همراه سایه در سالن فرودگاه به انتظار امدن فرید بودند . آرام بی قرارو ملتهب بود .مسافران یکایک می امدند . اما از فرید خبری نبود.
_ سایه بنظرت دیر نکرده؟
_ فکر نمی کنم . تو خیلی عجولی ! ان هم فرید . نگاه کن .
فریدبا دیدن ان دو دستی تکان داد و به سویشان آمد . آرام به نظرش امد که فریدلاغر و صورتش اندکی کشیده تر شده است . سایه با او روبوسی کرد . فرید بهسوی آرام چرخید و گونه او را بوسید . لحظه ای چند به همان حال باقی ماند.آرام احساس کرد فرید مانند کودکی که مادرش را یافته او را می بوید . فریدهمچنان کخ دست او را گرفته بود گفت : خوبی؟
آرام با شنیدن صدای فرید قلبش تیر کشید : خوبم ! سفر خوب بود؟
فرید زمزمه وار گفت : بدون تو نه !
آرام لبخند زد و گفت : تو هیچ وقت دست از سر به سر گذاشتن من بر نمی داری.
_ حقیقت را گفتم .باور کن.
سایه گفت : بقیه حرفها را بگذارید برای خانه. بهتر است برویم. مادر منتظر است.
آقایفرخی ساعتی با فرید در خلوت گفتگو کرد . وقت شام آن دو بر سر میز آمدند .فرید نگاه از آرام بر نمی گرفت و خانم فرخی یکریز از اتفاقات پیش امدهسخن می گفت . اما فرید هیچ چیز نمی شنید و فقط چشم به آرام داشت و آراممتوجه نگاه آقای فرخی به ان دو شد . شرم زده نگاهش را بر گرفت و به بشقابغذایش که دست نخورده بود نگریست.
آقای فرخی گفت : مثل اینکه شما دو تا نمی خواهید چیزی بخورید.
خانم فرخی گفت : اگر نخورید فکر میکنم دست پختم ایراد داشته !
سایه با لبخند به آن دو نگریست و به مادر اشاره کرد که کاری با انها نداشتهباشد . آرام به ناچار به غذایش ناخنک زد تا سرش را به خوردن گرم کند ولیفرید چنان که در خواب و خلسه باشد در او گم شده بود . آرام به کمک سایهمیز را جمع کرد و سپس در کنار فرید نشست .
فرید گفت : نمی خواهی از خودت حرف بزنی؟ در این یک ماه که من نبودم چه کارهایی انجام دادی؟
_چراخیلی دوست دارم بگویم که درس هایم را خوب خوانده ام . مادر و پدر یک سفرآمدند و رفتند. به سینما و تئاتر و نمایشگاه رفتم و دیگر این که تو همهاینها را می دانی .چرا دوباره می پرسی؟
_ می خواستم از زبان خودت بشنوم. ایرادی دارد؟
سایه کنار ان دو آمد وگفت : فرید راست می گویند که زن های ایتالیایی خیلی خوشگل هستند؟
_ تا دلت بخواهد !
خانم فرخی با شنیدن سوال سایه گفت : تجربه ثابت کرده آقایان نزد خانم ها نباید از این حرفهای حساسیت بر انگیز بزنند.
آرام گفت : شما که با اخلاق فرید آشنایی دارید ، او خیلی رک حرف می زند.
سایه گفت : برای من چی آوردی؟
_ برای تو که مخصوص خواهر عزیزم باشد هیچی!
_ هیچی ! من اجازه نمی دهم که از این در بیرون بروی ! باید اول سوغاتی مرا بدهی!
فرید خندید و گفت : من برای کار رفته بودم نه گردش و خرید.
_ واقعا ! اگر برای تجارت رفته بودی چه طور خانم های ایتالیایی را زیارت کردی؟
خانم فرخی گفت : آرام جدی نگیر ! سایه شوخی میکند.
_سایه حقیقت را می گوید.
سایه گفت : تقصیر فرید است . اگر برای من چیزی اورده بود حرف به اینجا نمی کشید.
خانم فرخی گفت : تو که اخلاق فرید را می دانی ؛ او دست خالی نمی آید .
فرید گفت : مادر شما چرا؟
_ اذیتش نکن!
_ فقط به خاطر شما ! سپس رو به ایه گفت : سایه ! برو چمدان سیاه را بیاور !
سایه ذوق زده به سراغ چمدان رفت . فرید چمدان را باز کرد و هدایای آنها را داد .
سایه گفت : برای آرام چی آوردی؟
_ فضولی نکن . آرام بهتر است برویم خانه و گرنه سایه باز هم شر درست می کند .
_ قول می دهم فضولی نکنم. حالا بمان
_ خیلی خسته ام . مادر ! می رویم خانه . به پدر بگویید صبح در دفتر می بینمش .
فریددر راه بازگشت از کارهایی که انجام داده بود حرف می زد و در آخر افزود :این اولین سفری بود که ریاضت کشیدم . فکر نیم کردم تا این حد سخت بگذرد .
_ چرا ؟ تو که خیلی مشتاق این سفر بودی؟
_ تجربه خوبی نبود .دیگر نیمی خواهم تکرار کنم.
در خانه آرام غرق در هدایای بی شماری فرید با خنده گفت : تو دیوانه ای ! این همه لباس را چه کار کنم ؟
_ باید همه آنها را بپوشی ! تا بدانم از سلیقه من خوشت آمده یا نه !
آرامشیشه را بوئید و نفس عمیقی کشید و گفت : وای ! سلیقه تو فوق العاده است .سپس لباس مشکی را که طرح ان چون فلس ماهی بود جلو خود گرفت و گفت : به نظرت این لباس به من می اید؟
_ بپوش تا ببینم چطور می شوی !
آرام به اتاق رفت ، لباس را به تن کرد و به نزد فرید بازگشت و گفت : خوب شدم ؟
فریدبا دین آرام در آن لباس متحیر بر او خیره ماند. اندام موزون آرام در انلباس نفس گیر و بیش از حد جلوه گر بود. فرید سرش را تکان داد و گفت :بهتر است هیچ وقت این لباس را نپوشی ؟
آرام وا رفت و با ناراحتی گفت : چرا ؟ این قدر بد شدم ؟
_ بهتر است ندانی چرا !
_ باید بگویی
_ یک وقتی خواهم گفت به موقعش
_ پس چرا خریدی؟
_ اشتباه کردم ! معذرت می خواهم.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
ویرایش توسط behnam5555 : 08-02-2011 در ساعت 01:22 PM
|