نمایش پست تنها
  #19  
قدیمی 08-02-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

رومان دلنشین آرام (31)

صدای زنگ تلفن برخاست ، آرام به طرف تلفن رفت و ان را برداشت . لحظه ای چند گوشی تلفن را بدون ان که سخنی بگوید در دستانش نگه داشت .
فرید با نگرانی گفت : آرام کی تلفن کرده ؟ اتفاقی افتاده ؟
آرام با صدايي لرزان گفت : با تو كاردارند . فريد همانطور كه به چهره ي رنگ پريده ي آرام مي نگريست ، گوشي رااز دست آرام گرفت . آرام به اتق خود رفت . فريد در كمال ناباوري صداي نسيمرا شنيد :رسيدن به خير !
- چرا اينجا تلفن كردي ؟
- دلم برايت تنگ شده . طاقت نياوردم ، مجبور شدم به آنجا تلفن كنم . بيا تا ببينمت !
- تو حق نداشتي به اينجا زنگ بزني ! مي فهمي ؟
نسيم با گريه گفت :فريد من خودم را از دست تو مي كشم . چه طور مي تواني بعد از يك ماه ، با من اين طور حرف بزني !
من به ديدنت مي آيم اما به موقع اش .
همين الآن وگرنه ......
وگرنه چي ؟ خجالت بكش منتظرم !
فريد دوباره همه چيز را ويران شده ديد. فرار يك ماهه اش سودي نداشت . نسيم در كمين بود و آرام ، باز گريخته بود. با چه اشتياقي خود را به آرام رسانده بود . مي خواست همه چيز را اعترافكند . مي خواست بگويد در اين يك ماه چه كشيده ، چرا رفته و حالا براي چهباز گشته . مي خواست بگويد تمام لحظات تنهايي اش را فقط با عكسي از اوگذرانده و فقط و فقط او را مي خواهد ؛ با تمام ذرات وجودش ! اما نسيم بهآساني هر آنچه در ذهنش جوانه زده و رشد كرده بود را خشكاند .
آرام پس از آن شب ديوار بلند و قطوريما بين خود و فريد كشيد . مي خواست خيلي زود از فريد بگريزد . تكرار دوستيو صميميت گذشته هيچ سودي در بر نداشت . فريد نيز خوددار و خاموش بود وچندان رغبتي براي آشتي نداشت و ترجيح مي داد آرام را راحت بگذارد . بانزديك شدن به ايام سال نو آرام شور و حال خاصي در خود مي ديد . اولين سال. د.ر از خانواده و شهرش را سپري مي كرد و تجربه شيرين و واقعي در كنارهمسري كه بي نهايت به او عشق مي ورزيد و در خانه اي كه در تمام زواياي آنخاطرات زندگي چند ماهه اش شكل مي گرفته بود . زماني كه مي انديشيد تماماين علايقش را گذراست و خيلي زود بايد از تمام آنها دل بكند ، دردي شديددر بدنش مي پيچيد . رها كردن و رفتن ، شيوه ي بدي بود كه از آن بيزار بود. اكنون وقت ماندن بود بايد تلاش مي كرد تا زندگي كند .
عمه پوران كبري خانم را براي كمك بهخانه تكاني نزد آرام فرستاده . خريد شروع سال نو و ديدن چهره هاي خندان وپر نشاط آدم هاي كوچه و خيابان ، برايش لذت بخش بود . راحله هر از چندگاهي او را به كارهاي خريه دعوت مي كرد . درواقع راحله خود را با تماموجود وقف كارهاي نيك قرار مي داد و به كارهايش ايمان داشت . آقاي فرخي ازآنها دعوت نموده بود تا روز سوم نوروز به شمال بروند . فريد قبول كرده بود. آرام از اين دعوت خشنود بود . ايام آخر سال ، كارهاي فريد چند برابر شدهبود . رسيدگي به حساب ها و حقوق و عيدي كاركنان تا اندازه اي وقت او رامي گرفت ؛ كه گاه تا پاسي از شب را در دفترش مي گذراند .
آن شب آرام ، سفرهي هفت سين راباسليقه ي تمام چيد و براي آن كه يخ ما بين خود و فريد را آب كند ، يكي ازلباس هايي كه فريد برايش آورده بود را به تن كرد . بوي غذاي شب عيد درفضاي خانه مطبوع و دلچسب بود . فريد به خانه آمد و يكراست به حمام رفت .آرام شمع ها را روشن كرد و به انتظارش نشست . آرام با ديدن چهره ي خسته وبي حوصله ي فريد گفت خسته نباشي پيداست كه خيلي كار كرده اي .
- همين طوره . وبا نگاهي به سفره و آرام گفت : تو هم خسته نباشي ! من كه نتوانستم كمكي بكنم .
- چاي مي خوري ؟
- فريد خميازه اي كشيد و گفت : مي خورم .
آرام با سيني چاي برگشت و خود نيز روبه روي فريد نشست .
چيزي به تحويل سال نمانده .
اولين سال است كه از خانواده ات دوري .
اما تنها نيستم .سپس قرآن را برداشت و بوسید صفحه ی اول آن را باز کرد .
فرید در میان شعله های شمع بر حرکاتلطیف و دلنشین آرام چشم دوخته بود . صدای گوینده ی تلوزیون رسیدن سال نورا نوید داد. آرام گفت : سال نو مبارک !
- سلا نو تو هم مبارک .
آرام از این که فرید آن گونه سرد وخاموش برخورد می کرد بر آشفت . برخاست و گونه ی فرید را بوسید و هدیه یخود را از روی میز برداشت و گفت : این هم هدیه ی من به تو .
فرید برخاست و رو در روی آرام ایستاد و گفت : اما من هدیه ای برای تو نخریده ام .
- من توقعی از تو ندارم . می دانم که سرت خیلی شلوغ است . ( و با این جمله می خواست زندگی خصوصی را فرید را گوشزد کند )
فرید سرش را تکان داد و هدیه اش راگشود . عینک و کمربند از جنس چرم ُ در آن نمایان شد . فرید به چشمان آرامکه برقی خیره کننده داشت ُ نگریست . آرام مثل دختر بچه ای که از رسیدن عیدو احیانا گرفت عیدی لبریز از شوق و شور بود ُ هیجان زده به نظر می رسید .فرید دستان آرام را گرفت و به لبانش نزدیک کرد و بوسه ای بر آن نهاد. آرامبا چشمانی مخمور در سکوت به حرکات فرید می نگریست . قدرت هیچ حرکتی در خودنمی دید . گرمای لب های فرید دستانش را می سوزاند . لحظه ای به خود آمد وبا شرمساری گفت : غذا حاظر اسن بهتر است شام بخوریم .
وبدین وسیله خود را از فرید دور کردبه آشپز خانه رفت ُ دقایقی بعد صدای بسته شدم در به گوش رسید . باز قریدرفته بود . آرام به اتاق باز گشت . مایوس و ما امید به اطراف نظر کرد .شمع های روشن ُ بوی غذای شب عید و هفت سینی که چیده بود به او دهن کجی میکرد. فرید حتی هدیه اش را روی میز رها کرده بود . به اتاقش رفت و خستگی ودندگی هایی که در طول دو هفته انجام داده بود . اکنون در وجودش فریاد برآورد .می خواست با تحویل سال خستگی هایش را بر بریزد . تمام تنش درد میکرد . موهایش را با گیره بست ، لباسش را عوض کرد و زیر غذا را خاموش نمود. به سمت تلوزیون رفت و آن را روشن کرد و به تماشای آن مشغول شد .
فرید نیمه شب بود که به خانه رسید .خانه در تاریکی فرو رفته بود . به جزء نور تلوزیون که همچنان روشن ماندهبود . به میز هفت سین و شمع هایی که آب شده بود نگاه کرد . آرام روی کناپهبه خواب رفته بود . در کنارش زانو زد و نشست . از جیب کاپشنش جعبه ای درآورد و آن را باز کرد . دستبندی را که خریده بود،به مچ دست آرام بست ولبخند تلخی زد . آرام چمانش را گشود : فرید تویی ؟ کی آمدی ؟
تازه رسیدم . چرا اینجا خوابیذی ؟
تلوزیون فیلم خوبی نشان می داد. نفهمیدم کی خوابم برد .
شام خوردی ؟ نه تو چه طور ؟
نخوردم . می خواهی با هم بخوریم ؟
آرام نگاهی به ساعت کرد و گفت : باید غذا را گرم کنم .
با این جمله برخاست . از صدای دستبندیکه در دستش بود ُ لحظه ای جا خورد . دستش را بالا برد و نگاهی به آنانداخت و با حیرت گفت : فرید این توی دست من چه کار می کنه ؟
هدیه ی بابا نوروز برای توست . مگر اعتقاد نداری!
سر به سرم می گذاری ؟
بابا نوروز گفت : از قول من بگو که متاسفم هدیه ام دیر به دستش رسید !
به بابا نوروز از طرف من بگو که این بهترین و قشنگ ترین هدیه ای است که تا حالا دریافت کرده ام .
بابا نوروز خیلی گشنه اش بود گفت از طرف من دلی از عزا دربیاورد .
آه پس این طور ! از طرف من بگو که دفعه ی بعد اگر دیر بیاید ُ نه تنها هدیه اش را قبول نمی کنم بلکه غذایی هم در کار نخواهد بود .
آرام به طرف آشپزخانه رفت . فرید خندهای کرد و خود را روی مبل انداخت و چشمانش را بست . دقایقی بعد آرام بازگشت و گفت فرید ماهی ُ تو فر خشک شد . برنجم یخ کرد .
وبا دیدن فرید که در خواب عمیقی فرو رفته بود لبخندی زد . پتویی آورد و روی او کشید . چراغ ها را خاموش کرد و به اتاقش رفت .
* * *
نسیم به محض شنیدن خبر مسافرت فرید با اوقات تلخی گفت : دو روز است دارم دنبالت می گردم . باید سفرت را به هم بزنی !
برای چی ؟
من به بچه ها قول دادم که که با آنها می رویم .
متاسفم به پدر و مادرم قول دادم . نسیم با فریاد گفت : به زنت قول دادی نه به پدر و مادرت .
چه فرقی می کند. صد بار گفتم اول با من درمیان بگذار ! بعد با این و آن قرار بگذار .
بی خود بزرگش نکن ! اتفاقی نیفتاده . بگو کاری پیش آمد .
به این راحتی ها نیست که می گویی ِ پدر حرفم را قبول نمی کند .
من به بچه ها قول دادم .
من چند روز با آنها می روم بعد برمی گردم با هم میرویم . قبول است ؟
نمی شود تا آن موقع بچه ها بر می گردند .
تنها برو .
تنها ! حرفش را هم نزن بهتر است،برنامه ان را عوض كني ! نمي خواهم تعطيلات من و خانواده ات خراب شود . اينبراي همه بهتر است . ( فريد مي دانست نسيم به نوعي او را تهديد مي كند .چاره اي در خود نمي ديد .)
بسيار خوب ببينم چه مي شود .
صبح حركت مي كنيم فراموش نكن .

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید