نمایش پست تنها
  #32  
قدیمی 08-02-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

رومان دلنشین آرام (32)

فريد ساعتي بعد به خانه رفت و با ديدن چمدان هاي بسته در گوشه ي اتاق با خشم به كنار پنجره رفت . آرام با نگراني و دلشوره به فريد مي نگريست . جرات آن را در خود نمي ديد تا سوالي بكند .هراس از اتفاقي ناگوار در مغزش پيچيد . بعد از دقايقي فريد با كف دست به ديوار كوبيد و برگشت و خود را رو در روي آرام ديد . آرام با لرزش محسوسي كه در صدايش آشكار بود گفت : اتفاقي افتاده ؟
فريد به چشمان مضطرب آرام نگريست و با كلافگي گفت : متاسفم نمي دانم چه طور بگويم من ، من نمي توانم با تو به اين سفر بيايم .
آرام آهي كشيد و گفت : اين مسئله ی مهمي نيست . من هم به اين سفر نمي روم .
قرار نيست اينجا بمانم . مجبورم جايي بروم . . سپس با صدايي گرفته گفت : چند روزي !
نمي دانستي يا من را دست به سر مي كني . مي داني احتياجي به اين كار نبود .
فريد متوجه ي خشم بيش از حد آرام شد . قلبش از اندوه و بيچارگي مالامال بود .
باور كن اينطور نيست .
من هيچ وقت نخواستم با تو بحث كنم . اگر فكر مي كني اينطور نيست من حرفي ندارم چند روزي مي روم شيراز .
فريد با هراس گفت: شيراز ! نه نمي تواني بروي .
آرام با لجاجت گفت : چرا نمي توانم ؟
فريد مي خواست بگويد كه مي ترسم ، بروي و ديگر بازنگردي و يا آن كه در آن جا به نتايجي برسي ؛ كه اين مسئله در توان پذيرش او نبود .
آرام كنجكاوانه در فريد مي نگريست تا دليل مخالفتش را بداند .
فريد براي آن كه آرام را منحرف كند ،مغرورانه شانه هايش را بالا انداخت و گفت : پدر و مادر ناراحت مي شوند .آن ها روي آمدن ما حساب كردند .
فريد به آرام نزديك شد و بازوي او راگرفت . آرام با لجاجت دستش را كنار كشيد . فريد محكم تر از قبل بازوي اورا گرفت و به طرف خود كشيد . آرام چشمان تيره ي فريد را خيره در چشمانشديد . احساس نزديكي بيش از حد به فريد آزرده اش مي كرد . فريد خم شد ولبانش را بوسيد . آرام لحظه اي به خود آمد و از كنارش گريخت .
فريد با صدايي كه هيجان در آن موج مي زد گفت : من را ببخش ! دست خودم نبود . نمي دانم چرا !
وسخنش را ناتمام گذاشت و بيرون رفت .آرام لحظاتي چند در آن حال باقي ماند . صداي بسته شدن در به گوشش خورد .بر زمين نشست و با اندوه سرش را روي زانو گذاشت . فريد با تحقير و توهينرفتار مي كرد و فقط مي خواست عكس العمل او را ببيند . مي خواستخوردش كندو هر بار به بهانه اي به او نزديك مي شد ، تا شايد او را رام كند . آرامبا درد و نفرت گفت : فريد من انتقام خواهد گرفت . جواب توهين هايت راخواهم داد . دست تو به من نخواهد رسيد . من بازيچه ي تو نيستم . درست استكه تو بازي را شروع كردي اما بدان كه من آن را تمام خواهم كرد .
فريد بيمار گونه و نا اميد در خيابان ها ، بي هدف مي راند ، نمي دانست چند ساعت در همان حال پيش مي رفت . زماني به خود آمد كه در خانه ي مادر نشسته بود و سايه فنجاني چاي پيش روي او نهاد. مادر گفت : فريد ! با تو چه كار كنم . بيچاره آرام ! چه طور تو را تحمل مي كنه ؟ هر روز يك سازي مي زني .

- آرام تلفن كرد ؟

- بله ! طبق معمول كارهاي تو را توجيه كرد . سپس با كنجكاوي گفت :حالا چه كاري پيش آمده ؟

- ببين مادر ! قبول كرد چون من را درك مي كند . اما مثل اين كه شما نمي خواهيد دست برداريد .

مادر با طعنه گفت : خوب بلدي همه را قانع كني . اما من آرام نيستم بهتر است بهانه نگيري و با ما بيايي.

- اگر توانستم خودم را به شما مي رسانم .

- حتما اين كار را بكن ! چون پدرت مهمان دعوت كرده . مي داني دكتر فرهمند قرار است دو روز مهمان ما باشد . خوب نيست تو نباشي .

- فريد چنان از جا برخاست كه خانم فرخي با ترس گفت : چيزي شد ؟

- مي خواستيد چي بشه ؟ چرا قبلا به من نگفته بوديد ؟

- من فكر مي كردم پدرت گفته . درواقع چيز مهمي نبود . ما هميشه در ويلا مهمان داريم . چيز عجيبي نيست .

- دكتر فرهمند ! من از او خوشم نمي آيد .

- اي خدا ! از دست تو چه كار كنم . آن از محمود بيچاره اين هم از دكتر فرهمند . . تو از كي خوشت مي آيد ؟

- در هر حال خوب شد كه گفتيد . آرام بهتر است برود شيراز تا با شما بيايد .

سايه وا رفت . خانم فرخي گفت : ديگه داري زياده روي مي كني . نكنه به زنت شك داري ؟

فريد با خشم گفت : اين حرف ها نيست .

- خودت را خوب نشان مي دهي . اگر دوست داري بفرست برود شيراز . اما گمان نكنم آن جا هم چندان دلت راضي باشد .

فريد فرياد زد : من از دست همه ي شما خسته شدم . به من مربوط نيسنت كه آرام كجا مي رود . بهتر است شما هم انقدر پاپيچ من نشويد . دست از سرم برداريد . ! ( وسپس با گام هاي بلند از آن جا خارج شد)

خام فرخي مات و مبهوت بر جاي ماند . سايه انديشيد : بيچاره مادر . از چيزي خبر ندارد وگرنه به اين حال نمي افتاد. به طرف مادر رفت و گفت : مادر ! حالتان خوب است ؟

خانم فرخي راست نشست و گفت : تو سر در مي آوري ، چرا فريد به اين حال و روز افتاده است ؟ خيلي عصبي بود . تا به حال سر من داد نزده بود . سايه دستان مادر را نوازش كرد و گفت : بهتر است راحتش بگذاريد . به موقع خودش مي فهمد . نگران نباشيد .

آرام تا ساعتي كه آقاي فرخي به دنبالش آمد فريد را نديده بود و از اين بابت خشنود بود .

* * *

هواي شمال باراني و سرد بود . دريا طوفان زده و سركش به هر سوي مي تاخت . فضاي ويلا گرم و دلنشين بود . سايه و آرام تا ساعت ها در كنار پنجره و آتش به گفتوگو پرداختند . هنگام خواب ، آرام انديشيد : فريد اكنون كجاست و چه مي كند ! . با به ياد آوردن حركات نسينجيدهي او چهره اش يخ زد .

فريد را فراموش كن . بگذار به حال خودش زندگي كند . او براي تو ساخته نشده . اين را به خودت بقبولان .

باران يك ريز مي باريد آرام با صداي دلنواز از خواب بيدار شد. شب قبل خانم فرخي گفته بود كه آن روز مهمان دارند . او نپرسيده بود كه چه كساني هستند . آرام پايين رفت و به خانم فرخي در تدارك ناهار كمك كرد . سپس به اتاق رفت و دوش گرفت . ساعتي به ظهر مانده ، صداي همهمه و شلوغي از پايين به گوش مي رسيد . لباس پوشيد و دستي به موهايش كشيد و پايين رفت . سايه به محض ديدن آرام گفت : مي خواستم صدايت كنم مهمانان آمدند . سپس هر دو به اتاق پذيرايي رفتند . سايه او را به سمت مهمانان كشيد . آرام جا خورد و ايستاد . نام دكتر فرهمند در گوشش پيچيد . ديگر توجهي به معرفي افراد نداشت . . دكتر با نگاهي گيرا و متين به نگريست و گفت : اين دومين برخورد ما با هم است

آرام با لبخند گفت : شما هنوز در ايران هستيد ؟

- بله اما تا ماه ديگر راهي مي شوم .

آرام در كنار آقاي فرخي جا گرفت و كم كم نظري به اطراف انداخت . مردي كه برادر دكت بود به همرا همسر و پسر 15 ساله اش و دختر ي كه نه سال به نظر مي رسيد ، زن و شوهر جواني كه از دوستان نزديك آنان بودند و خواهر دكتر ، دختري 22 ساله و زيبا ، كه سايه او را ستاره معرفي كرد ، در آن جمع حضور داشتند . به نظر آرام ستاره بيش از حد اشوه گر و جذاب بود او با طنازي تمام حرف مي زد و نگاه ها را به سمت خود مي كشاند .

آقاي فرخي گفت : دكتر عروس من بي همتاست ! بي اغراق بگويم كه به اندازهي سايه دوستش دارم .

دكتر- بله مشخص است . از اين بابت به شما تبريك مي گويم ! در ضمن فريد خان را نمي بينم .

- فريد بعدا خواهد آمد . كاري برايش پيش آمده بود .

دكتر با نگاهي سوال برانگيز به آرام نگريست . آرام برخاست و بيرون رفت . حمل نگاه هاي سنگين و پر از كنجكاوي دكتر را نداشت .

* * *

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )

ویرایش توسط behnam5555 : 08-02-2011 در ساعت 01:27 PM
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید