
08-02-2011
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رومان دلنشین آرام (33)
فريد به همراه نسيم از اتومبيل خارج شد . نسيم از ترس بهم خوردن آرايش گيسوانش ، به زير سقف پناه برد . فريد بدن توجه به ريزش باران چمدان ها را در آورد . نازي به استقبال آنان شتافت و آنها را به داخل ويلا راهنمايي كرد .
نسيم غرولند كنان گفت : چه باران مزخرفي خسته ام كرد .
نازي با صدايي كه تن بالا داشت گفت : قشنگي شمال به همين چيز هاست عزيزدلم ! فريد جان خوش آمدي .
فريد چمدان ها را به اتاق برد و روي تخت دراز كشيد . نسيم به كنارش آمد و گفت : مي خواهي مو هايت را خشك كنم ؟ سرما مي خوري .
احتياجي نيست . خسته ام . مي خواهم بخوابم .
- چه بي حال ! مگر كوه كندي ! سه ساعت راه بود .
- خسته ي رانندگي نيستم بدنم درد مي كند . .
- آخ نكند سرما خوردي ! مي خواهي ماساژت بدهم ؟
فريد به سمت ديگري چرخيد و گفت : لازم نيست تنهايم بگذار .
نسيم از اتاق بيرون رفت .
فريد ذهنش به 50 كيلومتر آن طرف تر در ويلا و در جست و جوي آرام پر كشيد . لحظه اي سيماي دكتر در نظرش مجسم شد و با بيچارگي چشمانش را بست .
ساعتي بعد نسيم به اتاق آمدو گفت : فريد بس كن چقدر مي خوابي ! حوصله ام را سر مي بري . بيا پايين اميد دارد آواز مي خواند ، صدايش خيلي قشنگ است ! نمي خواهي به ما ملحق بشي ؟
فريد با نگلهي به نسيم برخاست ، پايين رفت و كناري نشست . او به خنده هاي سبكسرانه ي آن جمع بي توجه بود و به ريزش مدامباران در قالب پنجره چشم دوخته بود . نازي در گوش نسيم چيز هايي زمزمه مي كرد .و نسيم نيز با دقت گوش مي داد . سپس برخاست و در كنار فريد نشست و گفت : نازي گفت : كميبرايمان گيتار بزن .
فريد با نگاهي سردرگم گفت : حالش را ندارم .
- حداقل كمي با بچه ها قاطي شو ! اگر اين طور كز كني و بشيني فكر مي كنند با من قهري .
- من از اين جماعت خوشم نمي آيد .
- هيس ! نازي ميشنود. .
- من مي رم بيرون كمي هوا بخورم .
نسيم به دنبال او برخاست وبيرون رفت . فريد در زير باران ايستاده بود . نسيم فرياد زد : فريد سرما مي خوري ! بيا تو .
جواب نشنيد به ناچار كنارش آمد و دست فريد را گرفت و گفت : چرا اينطوري مي كني ؟ من فكر مي كردم با آمدن به اينجا روحيه ات عض مي شود . تو به كلي عوض شده اي . تو مرا مي ترساني .
- ببين نسيم ! من از شوخي ها و مسخره بازي هاي بچه ها حالم بهم مي خوره . هرچه از دهانشان در مي آيد حواله ي همديگر مي كنند .
- خودت مي گويي شوخي مي كنند . چه اشكالي دارد !
- از نظر تو هيچ اشكالي ندارد .
- بهانه نگير ! بهانه نيست . چرا نمي فهمي !
- دو روز آمديم خوش باشيم . چرا خرابش مي كني !
- تو به هر قيمتي حاضري خوش باشي . برايت متاسفم!
- فريد نگاه كن خيس شدم بيا برگرديم ويلا !
- من مي روم اگر مي خواهي با هم برگرديم .
- نمي توانم آبرويم مي رود نازي كلي تدارك ديده .
- تو بمان و آبروداري كن ! اين به خودت مربوط مي شود . اما من نيستم .
و با اين جمله به سمت اتومبيل رفت و بدن توجه به فرياد هاي نسيم به سرعت از آنجا دور شد .
نسيم خيس از باران و بهم ريختن آرايش مو هايش با خشم گفت : حسابت را مي رسم ؛ فريد خان ، منتظر باش ! اگر قرار است من را نخواهي زندگيت را خراب مي كنم و بعد مي روم . مجازات تو بيشتر از اين است كه فكر مي كني .
* * *
در ويلا آقاي فرخي به همراه آرام شطرنج بازي مي كرد . و دكتر به بازي آن دو نگاه مي كرد . در يك حركت پيچيده آقاي فرخي آرام را كيش و مات كرد . و سپس با صداي بلند ، شادمان از پيروزقهقه سر داد.
- پدر قول مي دهم اين بار شما را شكست بدهم .
- من منتظر آن روز هستم !
- مانوري كه شما داديد ، تكراري بود . اگر كمي دقت مي كردم در تلهي شما نمي افتادم .
- دكتر ! شما بگوييد ، تا حالا كسي پيدا شده كه مرا كيش و مات كند .
- بنده به ياد ندارم .
- آرام جان زياد خودت را ناراحت نكن ! من عادت به شكست رقبا دارم .
دكتر گفت : حالا كه آرام شكست را پذيرفتند ، بد نيست كمي در هواي آزاد قدم بزنيم . شايد آن را فراموش كنند.
- بله دكتر با شما موافقم . آرام جان دكتر را همراهي مي كني ؟
آرام با ترديد گفت : البته ! فقط كيم صبر كنيد تا باراني ام را بپوشم .
آرام به همراه دكتر به منار ساحل رفت . باران نم نم مي باريد . و شدت آن نسبت به ساعت قبل كمتر شده بود .
- حيف نيست در چنين هوايي خود را در خانه حبس كنيد .
- بله همين طور است .
- چهره ي شما با قبل خيلي تفاوت پيدا كرد ه . جدا ! خودم متوجه ي تغيي راتم نيستم .
- اصولا روانشناسي ما پزشكان ، در هر رشته اي كه باشي خوب اشت . خطوط صورت ، نشان از درد هاي درون انسان ها مي دهد .
- روانشناسي در هر رشته اي لازمه كار است .
- بله ! مثل شما كه وكالت مي خوانيد . چه طور به اين رشته علاقه مند شديد ؟
- نوعي احساس مسئوليت در قبال جامعه .
- درك مي كنم . به نظرم شما از چيزي در رنجيد !
- من هم زماني نچندان دور عاشق بودم
- منظورتان چيست ؟
- منظورم شما و فرد هستيد . اگر حمل بر جسارت نباشد ، مي توانم پرسشي از شما بكنم ؟
- بستگي به نوع پرسش دارد .
- شما اختلاف خاصي در زندگي داريد؟
- ترجيح مي دهم راجع به مسائل خصوصي زندگي ام صحبت نكنم .
- بله ! متاسفم! قصد آزردن شما را نداشتم .
- جاي تاسفي نيست . از اين كه شما خيلي خوب مرا شناختيد از خودم مايوس شدم .
دكتر لبخندي زد و ترجيح داد گفتگو را با مطلبي ديگر ادامه دهد .
ساعتي بعد آن دو به ويلا بازگشتند دكتر به آرام كمك كرد تا باراني اش را در آورد . آرام گفت : متشكرم و با خنده اي كه بر لب داشت متحير به فريد كه روبه روي آن دو ايستاده بود نگريست .
دكتر با ديدن فريد به سويش رفت و دست داد و سپس به اتاق نشيمن رفت . فريد پرستيز و خشمگين ايستاده بود .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|