رومان دلنشین آرام (35)
روز هاي گذشته و خاطراتش پيش چشمش شكل گرفت . ديدار هاي كوتاهي كه با فريد داشت . چه گونه آرزومند نگاه فريد بود . اما هيچگاه فريد او را به درستي نمي ديد . حتي در شمال و روز خواستگاري چنان بود كه آرام تبلويي آميخته به ديوار است ؛ كه حتي ارزش نگاه كردن را هم نداشت . اولين نگاه فريد هنگامي بود كه با لباس آرزو هايش ظاهر شد و فريد مشتاقانه او را نگريست . اما حالا چه ؟ حالا كه او را خوب ديده بود و به دام ازدواج ديوان وار افكنده بود . چه سود كه او را چگونه ديده بود . تمام زيبايي و جذابيتش ، سادگي و لطلفتش به پشيزي نمي ارزيد . اگر گيسوانش را مي بست و يا ان را روي شانه هايش زها مي كرد ، هيچ اشتاقي در چشمان فريد به وجود نمي آمد . تنها چيزي كه فريد را مي آزرد ، همان بي تفاوتي و متانتش بود . آرام دستانش را به روي چهره اش كشيد و در سكوت جيرجيرك ها و تلاطم امواج دريا ، از اندوه و خستگي ناليد .
او آهسته و پاورچين بدون آن كه توجه كسي را جلب كند به درون اتاق خزيد و در را بست . نفس بلندي كشيد و لحظه اي به همان حال ماند . نا گهان فريد را نشسته بر لبه ي تخت در حالي كه به زل زده بود ديد . روي بر گرفت تا دوباره از در خارج شود .
- كجا ؟
- به تو مربوط نيست .
- تا وقتي كه زن من هستي به من مربوط است . اين را در مغزت فرو كن .
آرام مغرورانه به او نگريست و گفت : جدا ! بهتر بود شما هم نزد همسرتان كمتر خاطرات گذشته را مرور مي كرديد .
- پس اين طور . از همين دلخوري ؟
- به خودت نگير ! اما بايد بداني تا زماني كه اسم تو روي من است بايد ملاحظه ي حضور مرا در جمع بكني .
فريد با پوزخند گفت : اما در تنهايي ونبود يكديگر مي توانيم هر كاري انجام بدهيم ! منظورت همين بود ؟
تو اشتباه مي كني .
- اشتباه مي كنم ! مي خواهي بگويي امروز صبح تو نبودي ؟
- من بودم اما كارم اشتباه نبود .
- كار تو خطا نبود اما كار من گناه بزرگي محسوب مي شود .
- من مستحق اين مجازات نبود م . با تمام اين وجود تو موفق شدي .
فريد برخاست و به كنار آرام آمد و با خشم گفت : چرا بودي !
نبودم .
فريد با تمام قدرت چنگ در گيسوان آرام زد و سر او را به عقب راند . آرام سرش درد گرفت ، اما نمي خواست فرياد بزند . فريد با خشمي بي نهايت گفت : حيف كه نمي توانم تو را بكشم وگرنه با همين دستام خفه ات مي كرد م .
او را رها كرد و سپس از در خار شد .
آرام ديوار را گرفت تا زمين نخورد . در سرش درد شديدي پيچيد . كم كم باورش مي شد كه فريد ديوانه اي بيش نيست .
آرام آن روز تا نزديك ظهر در رخت خواب ماند. سايه صبحانه اش را به اتاق آورد. ساعتي بعد سايه به ديدارش آمد و گفت : حالت بهتر شده ؟
- بهترم !
- مهمان ها رفتند. من به آنها گفتم كه تو تب داري و نمب تواني پايين بروي .
- متشكرم سايه اگر تو نبودي من چه مي كردم .
سايه با خنده گفت : مي تواني در عروسي ام جبران كني .
- اگر باشم حتما جبران مي كنم .
- مگر خيال داري جايي بروي ؟
- پيش بيني مي كردم. يكي از آرزوهايم ديدن عروسي توست .
- گرسنه نيستي ؟
- نه اگر كمي بخوابم بهتر مي شوم .
- فريد بيرون رفته . اگر كاري داشتي صدايم كن .
ساعتي بعد خانم فرخي با ظرف سوپي كه از آن بخار دل پذيري متساعد بود ، نزد آرام آمد .
- بخور عزيزم تا بهتر بشي .
- نمي توانم حالت تهوع دارم .
- نكند حامله هستي ؟
آرام در عين دردمندي خنده اش گرفت . به ناچار برخاست و كمي از آن خورد .
خانم فرخي پايين رفت . آقاي فرخي با ديدن او گفت : آرام حالش چه طور است ؟
به زور كمي غذا خورد طفلك بد جوري افتاده و سپس رو به فريد گفت : شايد حامله باشد ، رنگ و رو ندارد ، حالت تهوع داشت .
آقاي فرخي با اشتياق گفت : خانم ببريد دكتر چرا دست دست مي كنيد .
فريد گفت : نه اينطور نيست . آرام گاهي اين طور مي شود . نگران نباشيد.
خانم فرخي – نمي خواهي قبل از رفتن به آرام سر بزني ؟
مي خواستم برم ولي مي گفتم شايد خواب باشد . سپس بر خاست و به سمت اتاق آرام رفت . چند ضربه به درد زد . صداي آرام او را فراخواند .
آرام با ديدن فريد روي برگرداند . فريد كنارش نشست . دستش را روي پيشاني آرام نهاد و گفت : به نظر تب نداري ، حالت بهتر است ؟
وقتي سكوت آرام را ديد گفت : مادر گفت بيايم حالت را بپرسم .
ضربه كاري بود . آرام نيم خيز شد و گفت : بهتر است وقتت را تلف نكني از مادر تشكر خواهم كرد .
من برمي گردم تهران اميد تلفن كرد و گفت شركاي تجاري ما از ايتاليا آمده اند . بايد براي اسكان آنها بروم .
- حرف هايي كه زدي برايم هيچ اهميتي ندارد .
- مي دانم تهران ميبينمت .
سپس برخاست تا از اتاق خارج شود . آرام كوسن روي تخت را برداشت و به طرف فريد پرتاب كرد . فريد جا خالي داد و گفت : نشانه گري ات خوب نيست !
و با خنده از در خارج شد .
فريد در طول راه سرمست و پيروزمندانه مي تاخت. اكنون ايمان داشت كه آرام بيشتر از هر زمان ديگري مجذوب اوست و از سويي هراس از خسته شدن و تمام شدن صبر آرام، بيمناكش مي كرد و نتها مسئله اي كه او را وادار به ادامه ي اين رويه مي كرد ، آن بود كه آرام هنوز نتوانسته بود ، دست او را بخواند و همواره در چنگش بود و اين پيروزي بزرگي به حساب مي آمد. بايد در فكر چاره اي باشد . اكنون فرصت براي راندن نسيم و نزديكي به آرام را داشت .
آرام با رسیدن به خانه احساس آرامش می کرد . اما برخلاف صورش این مسافرت او خسته و افسرده کرده بود . به خصوص با رفتاری که از فرید دیده بود، دیگر دلش نمی خواست به آنجا پا بگذارد. آرام بعد از این که وسایلش را جا به جا کرد، دستی به خانه کشید و به حمام رفت تا خستگي و كسالتي كه او را در بر گرفته بود از خود دور كند . دو ساعت به آمدن فريد مانده بود . به سراغ يخچال رفت . مي خواست غذاي دلخواه فريد را تهيه كند . صداي زنگ در برخاست ، به ساعت نگريست با خود گفت : نمي تواند فريد باشد شايد هم كارش را زود تر تمام كرده و به خاطر او زود به خانه آمده . به سمت در رفت و آن را گشود و خود را با زن جواني رو در رو ديد . آن زن سلام كرد . آرام گفت : سلام عذر مي خواهم شما را به جا نمي آورم .
نسيم لحظه اي خود را باخت . مي خواست باز گردد، اما نه پاي رفتن را داشت نه ايستادن . آرام وقتي سكوت آن زن را ديد گفت : با كي كار داريد ؟ و چون جوابي از طرف زن شنيده نشد و باز سكوت بر قرار بود ، آرام تصميم گرفت در را ببندد . نيسم با دست در را نگاه داشت و گفت : شما همسر فريد هستيد ؟آرام آهسته در را گشود و گفت : بله ! اما شما چه كسي هستيد؟
نسيم بدون توجه به سوال آرام ، داخل خانه شد و در همان حال گفت : اگر كمي تحمل كنيد ، خواهم گفت .
آرام به ناچار گفت : بفرماييد ، بنشينيد !
نسيم روي نزديك ترين مبل نشست و آرام براي آوردن نوشيدني به آشپزخانه رفت . نسيم از فرصت پيش آمده ، براي ارزيابي و جمع كردن افكارش استفاده كرد . از ديدار آرام شوكه شده بود . نمي توانست باور كند رقيبش بيش از حد زيبا ، ظريف و متين است . آنچه در ذهنش در مورد آرام تصور كرده بود ، با آنچه مي ديد بسيار فرق داشت .
آرام با سيني نوشيدني آمد و آن را روي ميز گذاشت . نسيم لباس ساده و راحت آرام نگاه كرد . او شلوار جين و پيراهني از همان جنس به تن داشت و بسيار بي تكلف و ساده به نظر مي رسيد .
- معذرت مي خواهم شما خودتان را معرفي نكرديد ؟
نسيم با ژستي خاص و پرتكبر و با ناز و كرشمه گفت : من نسيم ، همسر فريد هستم .
آرا لرزش خفيفي در تمام اعضاي بندش حس نمود . لحظاتي مبهوتانه به نسيم نگريست .
- شايد درست نبود اين طور يكباره خودم را به شما معرفي مي كنم .
آرام تلاش كرد تا خونسردي خود را حفظ كند و با لبخندي كه به نظر خودش احمقانه بود گفت |: از آشنايي با شما خوشوقتم . من هم آرام هستم .
- اسم قسنگي داريد .
- متشكرم .
- خانه ي قشنگي هم داريد. معلوم است ، خانه داري ات خوب است !
آرام هيچگاه به ياد نداشت كه ناچار شود چنين تصنعي لبخند بزند . نمي دانست نسيم براي آن جا آمد و چه طور به خود اجازه داد وارد حريم زندگي او شود .
نسيم ليوان نوشيدني را برداشت و به لبانش نزديك كرد . آرام به آرايش غليظ و بي نقص او نگريست . مو هاي بلندش را ، بسيار زيبا آراسته بود . چند زنجير ظريف از دست و گردنش آويزان بود . با لباسي شلوغ و پر چين ؛ كه از روحيات خود او تراوش مي كرد . به نظرش چنين آمد كه نسيم بي شباهت به كولي ها نسيت . اما باز به خود اعتراف كرد كه نسيم زن زيبايي به شمار مي رود و اگر كمتر آرايش مي كرد ، زيبا تر به چشم مي خورد . زني كه فريد به خاطرش او را قرباني كرده بود ، با پاي خود به ديدارش آمده بود . آرام از اين كه نيمي از واقعيت زندي فريد را كشف كرده بود ، نوعي ارضاي روحي در خود مي ديد. مدت ها بود كه مي خواست بداند در زندگي خصوصي فريد چه مي گذرد . اما جرات آن را در خود نمي ديد . مي خواست به نوعي فريب وار عشقش را ، هر چند يك طرفه همچنان ادامه دهد .
- كمكي از دست من بر مي آيد ؟
- خوشحالم كه با دختر فهميده اي رو به رو هستم ! اين را از برخوردت فهميدم . حقيقتش من و فريد سر شما اختلاف داريم . قرار بود بعد از چند ماه مرا به عنوان همسر رسمي خودش معرفي كند . اما حالا دلش براي شما مي سوزد . نمي خواهد شما بي سر و سامان شويد و تا آخر عمر عذاب وجدان داشته باشد فريد خيلي دل سوز است ، درواقع من هم از اين وضع زندگي خسته شدم و ديگر طاقت ندارم . از شما خواهش مي كنم تا از زندگي ما بيرون برويد . ! فريد را آزاد بگذاريد .
آرام متحير و تحقير شده ، بر جاي ماند . آن زن با كمال وقاحت از اومي خواست تا زندگي يي را كه چندين ماه به پاي آن نشسته بود و هر روز آن به اندازه ي يك عمر بر او گذشته بود ، بگذارد و برود . انصاف آن دو كجا رفته ! چرا حماقت كرد و خودش زود تر نرفت ، تا اين چنين روزي را نبيند و اين طور رانده نشود . مگر غير از اين است كه اين زن واقعيت را مي گفت . زمان پذيرش واقعيت ها سر رسيده بود .
فريد از شما خواست تا به اينجا بياييد .
- نه ! اگر بداند عصباني مي شود . خواهش مي كنم اين حرف ها بين خودمان باشد . درضمن شما هر چه زود تر برويد ، مي توانيد زندگي تازه اي را شروع كنيد .
آرام به تلخي گفت : از نصيحت شما ممنونم .
- فريد عاشق من است ، تمام زندگي و برنامه هايش را به ر وجود من پيش مي برد . حتما تا كنون به اين مسئله پي برديد .
- حتما شما هم مي دانيد كه من از وحود شما هيچ اطلايي نداشتم ؛ در اين صورت هيچگاه راضي به ازدواج نمي شدم.
- از اين بابت متاسفم .(و با بي تفاوتي شانه هايش را بالا انداخت .)
گفت : عشق باعث كار هاي جنون آميزي مي شود.
آرام از اين كه نسيم چنين جسورانه و با اطمينان از عشق فريد نسبت به خود سخن مي گفت ، حسادت عميقي را در وجودش شعله ور شد . زنگ تلفن به صدا در آمد . آرام گوشي را بداشت. نسيم با دقت به حركات رقيبش چشم دوخته بود .
صداي مضطرب عمه در گوشي پيچيد : آرام جان ! خيلي زود وسايلت را جمع كن ! تا يك ساعت ديگر مي رويم شيراز.
آرام با وحشت گفت : شيراز چه اتفاقي افتاده ؟
ببين عزيزم من هم چيزي نمي دان . فكر كنم حال پدرت خوب نيست .
آرام ناله اي سر داد و گفت : عمه جان تو را خدا زود بياييد .
گوشي تلفن لحظه اي در دستش ماند . نسيم گفت : مساله اي پيش آمده ؟
آرام با صدايي لرزان گفت : مطمئن باشيد كه من براي هميشه مي روم .
نسيم با لبخندي پيروزمندانه از آن جا خارج شد .
* * *
آرام با دستپاچگي لباس هايش را جمع كرد. شناسنامه اش را برداشت . جواهرات و حلقه ي ازدواجش را روي ميز گذاشت و با شتاب پايين رفت . آرام با ديدن چشمان گريان عمه مانند تنديسي بر جاي ماند. لادن به آن دو در حمل وسايلشان كمك كرد . چشمانش مي سوخت . فكر هاي بيهوده ، چون كرم هاي شبتاب در مغزش پيچ و تاب مي خورند و رقص نوري از استرس و هيجان كاذب در وجودش مي افكند .
پدر ، قلبش ناراحت بود . مي خواسته با اين بهانه مرا ببيند، پدر راه خوبي را براي ديدن من انتخاب نكردي . به محض ديدنت از تو گله مي كنم . چرا عمه كه هميشه خندان و با روحيه بود ، اين گونه طلبيدي ؟ تو كه كار نسنجيده نمي كردي ! لادن او را تكان داد . آرام بيداري ؟ رسيديم .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
ویرایش توسط behnam5555 : 08-02-2011 در ساعت 01:45 PM
|