
08-02-2011
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رومان دلنشین آرام (36)
لادن من مي ترسم .
- از چه مي ترسي ؟ پدر فقط بيمار است . بلند شو ! من كمكت مي كنم .
فريد هر چه زنگ زد ، جوابي نشنيد به ناچار كليدش را در آورد و در را باز كرد . خانه در سكوت سنگيني فر رفته بود. به اتاق ها سر كشيد . خبري از آرام نبود . كيف و چمدان آرام روي تخت رها بود . كمد ها گشوده و بهم ريخته بود . جواهرات و حتي حلقه ي ازداجشان را كه آرام آني از خود جدا نمي كرد ، روي ميز پراكنده بود . فريد به سمت تلفن رفت .
- سلام مادر آرام آن جاست ؟
سلام چي شده ؟ چرا مضطربي ؟
چيزي نشده نگفتيد آرام پيش شماست يا نه ؟
نه آرام را به خانه رسانديم . ديگر خبري ندارم شايد رفته خريد .
- ماشين در پاركينگ است .
شايد پياده رفته !
نمي دانم فعلا خداحافظ .
فريد شماره ي خانه ي دكتر سخاوت را گرفت و گفت : كبري خان ! سلام ! خانم سخاوت هستند ؟
- نه والله ! يك ساعت پيش از شيراز تماس گرفتند و گفتند و كه حال برادر خانم خوب نيست .
فريد مابقي حرف ها را نشنيد . گوشي را روي زمين رها شده بود . احساس خفگي مي كرد . دگمه هاي پيراهنش را گشود.قلبش گواهي اتفاق بدي را مي داد . حلقه ي ازدواج ، ريخت و پاش آرام ، نگذاشتن پيغام براي او . تمام اين ها معناي خوبي نداشت . وحشت از اين كه آرام را يراي هميشه از دست داده باشد ، ديوانه اش مي كرد .
آخ ! احمق بيچاره ! آن قدر دست دست كردي كه شايد هيچ وقت اسمت را نياورد . لعنت به من ! به اين غرور بي جا آرام مرا ببخش ! مرا ببخش .
فريد تنها و سر در گريبان در خانه اي كه بوي آرام را مي داد ، مانند كودكي گرسيت .
##
كلمات مانند رگبار بر سرش كوبيده مي شد . تسليت عرض مي كنم . ما را در غم خود شريك بدانيد ! خدا صبر بدهد !
اين حرف ها چه معنايي مي دهد . چرا خانه آن قدر شلوغ است . لباس ها سياه و ديوار ه كدر شده بود . مگر اينجا خانه ي پدر نبود. چرا مادر گريه مي كرد . عمه پوران غش مي كرد . امير خميده و گريان به ديوار گتكيه داده بود . چرا لادن مدام شربت قند درست مي كرد . چرا هيچ كس جواب مرا نمي دهد . مگر من چه گناهي مرتكب شدم . سرش گيج رفت و به ديوار چنگ زد . لادن به سويش دويد و ديگر هيچ چيز نفهميد .
صداي همهمه در گوشش پيچيد . صداي لادن بود ، نه شايد هم سايه بود. لحظه اي صداي فريد . آنها مدام پچ پچ مي كردند. مي رفتند و مي آمدند . از همه ي آنها بيزار بود . فقط پدر را مي خواست . پدر كه او را عاشقانه مي پرستيد و هرگز تنهايش نمي گذاشت . شبح دختر كوچكي با پيراهن سپيد و پرچين در ميان باغ ، دوان دوان به سوي پدر مي دويد . پدر او را در آغوش فشرد و گفت : من هيچ وقت تو را تنها نمي گذارم . هميشه در كنارت خواهم ماند . آرام سعي مي كرد از جايش بلند شود و در همين حالت پدر را صدا مي كرد . آرام با سر سنگين خود به روي بالش مي كوبيد . كسي نمي توانست آرامش كند . در همين حين فريد دكتر را صدا كرد .
- امي ! آرام حالش بد تر شده .
فريد نگران و خسته لحظه اي آرام را تنها نمي گذاشت . در كنارش نشسته بود و دستان گرم آرام را مي بوسيد و در اتنظار لحضه اي بود . ، تا آرام چشمانش را بگشايد . اما آرام همچنان در خواب بود . دكتر تاكيد نموده بود ، تا اطرافش را خلوت نگاه دارند . شوك شديدي به دست داده. اگر بهبود نيابد بايد در بيمارستان بستري شود . بعد از دو روز آرام برخاست . اما همچنان خيره بر نقطه اي نامعلوم بود. . مادر با ديدن چهره ي دخترش ناله مي كرد . آرم جان ! من هستم مادرت . چرا جواب نمي دهي ؟ مي خواهي مرا دق بدهي ! اي خدا نجاتم بده ! آرام مي شنيد اما نمي خواست جواب بدهد . آن گونه بود كه در خلسه فرو رفته بود . دكتر هر روز به عيادتش مي آمد . بعد از معاينه ي آرام ، فريد را به كناري كشيد و گفت : همسر شما بايد به خودش بيايد . حقيقت را قبول كند ، گريه تنها راه علاج اوست . اگر گريه كند مطمئنا خوب مي شود. فريد بار ها او را بر سر مزار پدر مي برد ، اما آرام بي تفاوت و خاموش نگاه مي كرد . فريد مي دانست كه بايد حوصله به خرج بدهد
آن روز نيز آرام را بر سر خاك برد . در كنارش نشست و گفت : آرام جان اينا پدرت خوابيده او تو را خيلي دوست داشت . الآن نگران توست . يادت مي آيد آخرين بار كه آمديم چقدر خوش ذشت . نمي خواهي با پدرت حرف بزني ؟ چرا روج پدرت را آزار مي دهي . آرام مشتي خاك برداشت و دوباره بر زمين ريخت . فريد نااميد و كلافه به او نگاه كرد .
- آرام !
- اما جوابي نشنيد . بازوان او را گرفت و تكان داد و گفت : آرام ! بس كن ! تو با خودت چه كار مي كني . چرا همه را عذاب مي دهي . چرا نمي خواهي به خودت بياي . اگر اين طور پيش برود ، ديوانه مي شوي . آرام خواهش مي كنم .
- آرام به فريد نگريست و ديوانه وار قهقه سر داد . فريد او را رها كرد و چنر قدم دور تر به درختي تكيه داد . ناگهان صداي خنده ي آرام قطع شد و فريادي در گلو خشكيده در سكوت دنيا ي مدگان طنين انداز شد . آرام سرش را روي خاك نهاده بود و ضجه مي زد . فريد روي بر گرفت تا درد او را نبيند .
* * *
آرام سر بر شانه ي فريد نهاد و آهسته حرف مي زد . چنان كه گويي در خواب هذيان مي گويد . : براي پدر عيدي خريدم . آن روز كه براي خريد رفتم ، يادت مي آيد . براي تو هم خريدم . در فروشاه پيراهن سفيدي ديدم . خيلي خوشگل بود ! اندازه ي پدر بود . قول داده بودم ايام عيد به ديدنش بروم . خيلي منتظرم بود . چرا زود رفت ؟ اگر شمال نمي رفتم مي توانستم فقط و فقط يك بار ببينمش ، دلم اين طور نمي سوخت . حالا تا ايام قيامت بايد چشم به راه باشم .
فريد در حالي كه دستان آرام را نوازش مي كرد ، گفت : پدر دوست نداشته تو او را ببيني ، تا هميشه تصور كني كه زنده است و منتظر توست . در انتظلر آن است كه تو را خوشبخت و شاد ببيند . مثل هميشه !
آرام در آغوش فريد گريه سر داد . فريد او را به شاه چراغ برد . آرام آن جا را دوست داشت و تسلاي روحي ميافت .
لحظه جدایی و رفتن فرا رسید . فرید آرام را به اتاقش برو و گفت : دوست ندارم از تو جدا شوم . اما بهتر است تنها باشی ، پیش مادر و امیر . اگر نیاز به من داشتی با یک تلفن می آیم . دوست دارم دفعه بعد آرام همیشگی را ببینم . قول می دهی ؟
_ متشکرم فرید ! این مدت هم به تو سخت گذشت . اگر تو نبودی ... و سکوت نمود.
فرید دست زیر چانه او نهاد و سرش را بلند کرد : من هستم و همیشه پیش تو می مانم . تو ، تو برایم خیلی ارزش داری . بیشتر از همه ان چیزهایی که تا حالا داشتم . سپس پیشانی او را بوسید و از در خارج شد .
اکنون آرام برای دو چیز گریه می کرد . از دست دادن پدر و جدایی از همسری که به او عشق می ورزید.
فرید در حال خداحافظی به لادن گفت : خیالم از بابت آرام راحت باشد؟
_ حتما ! من مواظبش هستم .
_ نمی دانم چرا نگرانم !
_ طبیعی است . چند وقت که بگذرد حال آرام خوب می شود . نباید نگران باشید!
_ همین طور است . اما احتیاج به مراقبت دارد.
لادن لبخندی زد . از وسواس فرید که گویی گلدان چینی را به او می سپرد حنده اش گرفت .
آرام در سکوت غم زده خانه با دلی پر درد از گوشه ای به گوشه ای دیگر می خزید و هیچ جا را امن نمی یافت . دیدن چهره تکیده مادر و عمه پوران برایش عذاب اور بود. لادن در کنار امیر ، مراقب او بود. عادت به دیدن و بودن در کنار فرید اکنون خلا بزرگی را بوجود اورده بود که هیچ چیز نمی توانست آن را پر کند . اگر اندکی شهمات داشت اجازه نمی داد فرید برود و او را در کنار خود نگاه می داشت . باید به تنهایی عادت می کرد . با رفتن فرید احساس دلتنگی شدیدی می کرد . اما ان زن با ان سیمای متکبر او را مزاحم زندگی فرید خوانده بود . باید واقعیت را دیر یا زود پذیرا می شد . در واقع او بود که نا خواسته وارد حریم زندگی ان دو شده بود. فرید در همان شب ازدواج با اعتراف خود تکلیف او را روشن نموده بود.
صداقت فرید حداقل در این مورد جوانمردانه بود. زیرا می توانست حقیقت را نگوید و بعد از چند ماه او را رها کند. هر روز که بر سر مزار پدر می رفت ، اندوهش را با ریختن اشک و درد دل کردن التیام می بخشید .
مادر و لادن با عذر خواهی ، نبود آرام ، سر درد یا خواب بودنش را بهانه می کردند ، چرا که آرام حاضر نبود پای تلفن حاضر شود . مادر کم کم به رفتار های آرام مشکوک می شد.هفته دوم لادن و مادر از دست به سر کردن فرید خسته شدند . لادن گفت : من دیگر به تلفن ها جواب نمی دهم. در ضمن فرید شوهر توست . وظیفه داری با او حرف بزنی . فرید واقعا نگران حالت است !
_ فرید وظیفه خود می داند حالم را بپرسد . نه چیز دیگر!
_ من نمی دانم بین شما دو نفر چه گذشته ! اما من دیکر نیستم .
روز بعد مادر او را صدا کرد و گفت : دخترم ! فرید پشت خط منتظر است
آرام به ناچار گوشی را برداشت . دستانش آشکارا می لرزید . او به شدت ضعیف شده بود.
_ الو ! سلام !
_ آرام ! تو هستی ؟ حالت خوب است ؟
_ صدای فرید لبریز از هیجان بود . آرام گفت : خوبم !
_ چرا به تلفن هایم جواب نمی دهی ؟
_ حالم خوب نبود.
_ باور کنم ؟
_ نه ! بهتر است باور نکنی . بعد از مکثی کوتاه ادامه داد : موضوع اینست که دیگر نمی خواهم تلفن بزنی . ما هیچ بهانه ای برای هم نداریم.
_ موضوع چیست ؟
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|