نمایش پست تنها
  #10  
قدیمی 08-02-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

رومان دلنشین آرام (40)

فرید آرام را حق خود می دانست و مدام با خود تکرار میکرد که او زن من است ، باید بگردد . اکنون پنج ماه از رفتن ارام می گذشت . گاه سیمای ان خواستگار در نظرش مجسم می شد و از فرط نا امیدی دستانش را مشت کرده به دیوار می کوبید . و در خود حالت جنون امیزی می دید . دیگر علاقه ای برای رسیدگی به کارخانه نداشت . امید در این مدت جور او را می کشید . ان روز با اتومبیل به سوی مقصدی نا معلوم پیش رفت . زمانی به خود امد که در جاده خارج شهر به سمت شیراز با تمام سرعت پیش می رفت .
خیابانی که خانه پدر آرام در انجا قرار داشت ، خیابانی پر درخت با جوی پر آب و با صفایی بود . شب هنگاه به انجا رسید . نمی دانست برای چه امده و باید چکار کند . زنگ را فشرد . صدای امیر را شنید : کیه ؟ فرید گفت : لطفا چند دقیقه تشریف بیاورید
بعد از دقایقی امید در را گشود و با کمال حیرت فرید را مشاهده کرد . با او دست داد و گفت " چرا مثل غریبه ها حرف میزنی؟ بیا تو ؟
_ باید بروم . می خواستم با آرام صحیت کنم
_ بسیار خوب ! الان صدایش می زنم . اما مادر ناراحت می شود تا اینجا آمدی و می خواهی زود برگردیو
_ حتما دفعه بعد به دیدار مادر خواهم آمد
امیر داخل رفت و فرید در کنار اتومبیل به انتظار آرام ماند . با پدیدار شدن آرام لحظه ای نفسش بند امد می خواست به سویش برود و او را در اغوش بگیرد اما چهره سرد آرام او را بر جا میخکوب کرد.
آن دو لحظاتی چند با نگاه یکدیگر را جستجو کردند . سلام !
_ سلام بیا تو !
_ می خواستم با هم کمی حرف بزنیم .
_ این جا ؟
_ نه ! داخل اتومبیل !
فرید در را گشود . آرام نشست و در تاریکی خیابان به نقطه ای نا معلوم چشم دوخت . فرید به نیم رخ زیبای او مشتاقانه نگریست . آرام از سکوت فرید خسته شد . به نظرش چنین امد که فرید تا ساعت ها میخ واهد او را بنگرد و سکوت اختیار کند.
_ تا کی می خواهی ساکت بمانی؟
_ تو چرا حرف نمی زنی؟
_ تو یکباره پیدایت می شود و کی گویی می خواهی حرف بزنی ، توقع داری من چه بگویم .
فرید اتومبیل را روشن کرد و به حرکت در اورد .
_ کجا می روی ؟
_ جای بخصوصی نمی روم . کمی در خیابانها دور بزنیم
_ برای چی امدی؟
_ چرا نمی خواهی کوتاه بیایی ؟ ما می توانیم زمدگی تازه ای را شروع کنیم ! برای هیچ کاری دیر نیست
+ ما قبلا حرفهایمان را زده ایم و به هیچ نتیجه ای نرسیدیم . گفتن دوباره آن هیچ فایده ای ندارد.
_ تو زن من هستی . قانونا ، شرعا هر جور که بخواهی حساب کنی . لان چند ماه است گذاشتی رفتی . من خیلی مدارا کردم
_ قانونا بله ! اما قلبا چطور؟
_ تو اگر بخواهی همه چیز درست می شود.
_ من از تو هیچ چیز نمی خواهم فقط راحتم بگذار!
فرید با فریاد گفت : راحتت بگذارم تا با ان خواستگار احمقت ازدواج کنی!
آرام از توهین فرید بر آشفت . فریاد زد : تو باید خجالت بکشی ! چرا به همه توهین می کنی . چندین ماه است توهین هایت را تحمل کردم . اما دیگرر نمی توانم
_ بی تفاوتی های تو ، توهین نبود؟ من تلافی می کردم .
_ تلافی ؟ در تمام زندگی ات فقط همین را یاد گرفتی . حالا چه چیز را می خواهی تلافی کنی؟
_ تلافی رفتنت . نادیده گرفتن من
_ من هیچ کاری نکردم که باعث عذاب وجدانم باشد . تو میخ واهی زخم های زندگی ات را با نگاه داشتن من التیام بدهی
_ من هیچ زخمی در زندگی ندارم . زخم من تو هستی
_ آه ! پس نگه دار پیاده شوم . تو با من فقط احساس درد و پشیمانی می کنی . نگه دار !
فرید بر سرعت خود افزود . آرام فریاد زد : نگه دار ! تو دیوانه ای . از جان من چه می خواهی؟
فرید از شهر خارج شد و به ابتدای جاده رسید .
آرام وحشت زده در یک لحظه فرمان اتومبیل را گرفت و به سوی خود کشید . فرید تعادل اتومبیل را از دست داد . با پشت دست به صورت آرام زد . برخورد سر آرام با شیشه بغل اتومبیل او را بی هوش برجای نهاد . فرید فریاد زد : آرام ! آرام ! آخ خدایا چکار کردم ! با دستپاچگی اتومبیل را کناری نگاه داشت و به صدای نفس های آرام گوش داد . نبضش را گرفت و صندلی اتومبیل را خواباند و با سرعت هر چه تمام تر پیش رفت.
آرام سرش درد می کرد . بدنش کوفته بود . به یاد نمی اورد که چه اتفاقی رخ داده . تکان های شدید اتومبیل خسته اش کرده بود. فرید با تجلی اسم او همهچ یز جان گرفت و هوا تاریک بود . نمی خواست فرید متوجه بیداری اش شود . دقایقی بعد باز به خواب عمیقی فرو رفت . با توقف اتومبیل از خواب بیدار شد . باد خنکی به صورتش می وزید . بوی رودخانه به مشامش خورد . آفتاب در حال طلوع کردن بود . فرید با سینی چای امد. لیوانی برای آرام ریخت و او را تکان داد و گفت : آرام ! بیداری؟ چای ریختم .
آرام با وجود خوابی که کرده بود باز احساس خستگی می کرد . احتیاج به نوشیدنی گرم داشت اما نمی توانست قبول کند .
_ این را بخور حالت خوب می شود.
آرام ناگذیر سرش را بلند کرد . لیوان را گرفت و ان را سر کشید . پیشانی اش ورم کرده بود . فرید سینی را به قهوه خانه برد و دقایقی بعد بازگشت و به راه افتاد . ساعتی بعد آن دو به جاده آشنا و همیشگی رسیدند. هوا مه آلود بود . فرید در کنار کلبه ایستاد و پیاده شد .

##

آرام سرش درد می کرد . بدنش کوفته بود . به یاد نمی اورد که چه اتفاقی رخ داده . تکان های شدید اتومبیل خسته اش کرده بود. فرید با تجلی اسم او همهچ یز جان گرفت و هوا تاریک بود . نمی خواست فرید متوجه بیداری اش شود . دقایقی بعد باز به خواب عمیقی فرو رفت . با توقف اتومبیل از خواب بیدار شد . باد خنکی به صورتش می وزید . بوی رودخانه به مشامش خورد . آفتاب در حال طلوع کردن بود . فرید با سینی چای امد. لیوانی برای آرام ریخت و او را تکان داد و گفت : آرام ! بیداری؟ چای ریختم .
آرام با وجود خوابی که کرده بود باز احساس خستگی می کرد . احتیاج به نوشیدنی گرم داشت اما نمی توانست قبول کند .
_ این را بخور حالت خوب می شود.
آرام ناگذیر سرش را بلند کرد . لیوان را گرفت و ان را سر کشید . پیشانی اش ورم کرده بود . فرید سینی را به قهوه خانه برد و دقایقی بعد بازگشت و به راه افتاد . ساعتی بعد آن دو به جاده آشنا و همیشگی رسیدند. هوا مه آلود بود . فرید در کنار کلبه ایستاد و پیاده شد .
در کلبه را باز کرد . نزد آرام بازگشت و گفت : می توانی پیاده شوی
آرام پیاده شد و به داخل کلبه رفت . بوی نم مشامش را می آزرد . به کنار پنجره رفت و بیرون را نگریست . با وجود اولین ماه پاییز سرما در انجا خیلی زود لانه کرده بود و هوا چنان غم آلود و پر غبار بود که هر ثانبه احتمال ریزش باران می رفت. فرید از کلبه خارج شد . آرام دیدی که او به سمت خانه اکبر آقا می رود . با خود اندیشید : بی شک امیر و مادر در جستجوی او بودند . باید به آنها خبر می داد تا نگرانش نشوند.
فرید بازگشت و گفت : به اکبر آقا گفتم که با مادر تماس بگیرد که انها نگران ما نشوند.
سپس کنار آرام زانو زد و به پیشانی بر آمده او دست کشید . آرام دست او را پس زد و صورتش را برگرداند . فرید برخاست روی کاناپه دراز کشید و به سقف خیره شد . ساعتی بعد اکبر آقا با مواد غذایی که خریده بود بازگشت و گفت که تلفن کرده و پیغام او را رسانده . فرید از او خواست برای ناهار غذایی تهیه کند . او وقتی دید آرام همینطور گوشه اتاق نشسته و هیچ حرکتی نمی کند گفت : تا کی می خواهی هیمنطور بنشینی ؟ باید به این وضع عادت کنی . می توانی بروی و دوش بگیری
آرام نیازی نمی دید تا جواب او را بدهد و بی اعتنا همچنان سکوت اختیار کرده بود.
_ اگر دوست داری برو پیش مارال!
آرام برخاست و بیرون رفت . کمی در آن اطراف قدم زد . می دانست که فرید او را زیر نظر دارد . به اصطبل رفت و کمی مارال را نوازش کرد . اما حوصله سواری نداشت . به روی تنه شکسته درختی نشست . اکبر آقا سینی غذا را به کلبه برده و بازگشت . فرید نزد او آمد و گفت : تا غذا سرد نشده بیا بخوریم!
_ اشتها ندارم !
_ کمی بخور !
_ نمی خورم!
فرید دست آرام را گرفت و با خود به کلبه برد. او را پشت میز نشاند و در بشقابش غذا ریخت .
فرید گفت : اگر نخوری به زور توی دهانت می ریزم . می دانی که اینکاررا می کنم .
آرام به فرید نگریست وقتی او را مصمم دید با اکراه قاشق را برداشت و از غذای درون بشقاب خورد . با بلعیدن غذا اشتهایش باز شد و با ولع شروع به خوردن محتویات داخل بشقاب کرد . فرید با خنده به او نگاه می کرد . آرام وقتی با نگاه فرید مواجه شد گفت : غذای محلی خوشمزه است
_ اکبر آقا دست پخت خوبی دارد.
آرام بشقاب ها را جمع کرد و به آشپرخانه برد . فرید مانعش شد و گفت : نمی خواهد کاری انجام بدهی بهتر است استراحت کنی
_ خسته نیستم
_ امروز ظرف ها با من ، موافقی؟
آرام از آشپرخانه بیرون امد و روی کاناپه دراز کشید و بعد از دقایقی به خواب رفت . وقتی چشم گشود فرید را در خواب دید . اهسته برخواست وبیرون رفت . فرید از خواب پرید و به اطرافش نظری انداخت . برخاست ، حمام و دستشویی را گشت . بیرون امد و به اصطبل رفت . مارال نبود . اسب امید را زین کرد و در اطراف به جستجو پرداخت . تا کنار رودخانه رفت . سپس به سمت دهکده تاخت و نا امید بازگشت . مارال در اصطبل بود . به کلبه دوید . آرام چای دم کرده و صدای آب به او فهماند که حمام است . نفس بلندی کشید و به انتظار او ماند.
آرام با حوله ای که دور سرش پیچیده بود بیرون امد و گفت : این لباس ها خیلی گشاد است .
فرید با قیافه جدی سر تاپای او را برانداز کرد و گفت : مثل بچه ای شدی که لباس پدربزرگش را پوشیده !
آرام آستین لباسش را تا زد و گفت : چاره ای نداشتم . چند دست لباس آنجا بود . این کوچکتر از بقیه بود. سپس به آشپرخانه رفت و با دو لیوان چای بازگشت . فرید لیوان چای را برداشت و گفت : به موقع بود !
_ کی برمی گردیم؟
_ تو که اینجا را دوست داشتی؟
_ نه لان و نه در این موقعیت
_ موقعیت ؟ چه موقعیتی بهتر از الان؟

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید