
08-02-2011
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رومان دلنشین آرام (42)
_ بله ! همینطور است که می گویی
_ بچه ای که در کار نیست
_ فکر میکنم باردارم . مطمئن نیستم
_ می خواهی سقط کنی؟
آرام با وحشت گفت : نه ! دوستش دارم !
پروانه خندید و گفت : تو که از باردار بودنت مطمئن نیستی . چطور دوستش داری؟
_ به من الهام شده . در واقع او انگیزه من برای زندگی کردن است
_ ببین آرام ! تو زیادی جوان و زیبایی ! روراست بگویم اگر حامله نباشی می توانی موقعیت های خوبی داشته باشی.
_ اما من برای ازدواج نیامدم . اگر قصدم این بود همانجا موقعیت های خوبی داشتم . من فقط می خواهم فرید را نبینم . چون بچه را از من می گیرد
_ می دانی بزرگ کردن بچه در کشوری که هیچ کس را ندارب چقدر سخت است ؟ باید مسئولیت سنگینی را به عهده بگیری
_ حق با توست . خدا کمکم می کند !
پروانه با خود اندیشید : آرام عاشق شوهذش است و فقط می خواهد خود را فریب دهد
_ گرسنه نیستی؟
_ نه همصحبتی با تو همه چیز را از یادم برد
پروانه به آشپزخانه رفت و با دو فنجان قهوه و کیک بازگشت و در همان حال گفت : تا حمید از سفر بازنگشته می رویم گردش ، می خواهم همه جا را نشانت بدهم . موافقی؟
_ هر چه تو بگویی موافقم.
پروانه آرام را با خود چند روزی به گردش برد و از جاهای دیدنی لندن دیدن کردند . از میدان ترافالگار گرفته تا ساعت معروف بیگ بن ، خانه های پارلمان ، کلیسای وست مینستر ، قصر باکینگهام لندن ، بریج و خیابانهای معروف باند استریت و اکسفورد استریت . همه چیز برای آرام جالب و دیدنی بود . وگاه باعث حیرتش می شد . پروانه مهمان نوازی را در حق او کامل کرد و برای شام او را به هتل رویالانکستر برد ؛ که غذاهای خوشمزه و فوقالعاده گرانی داشت . ان شب در رستوران پروانه گفت : می خواهی فردا بریوم دکتر؟
_ موافقم !
_ دکتر من ایرانی است . می خواهی به انجا بریم؟
_ اگر ایرانی باشد بهتر می توانم ارتباط برقرار کنم . اگر حامله باشم نه ماه باید مهمانش باشم .
_ تو که زبان انگلیسی ات خوب است !
_ کمی تمرین و ممارست لازم دارم ، تا راحت تر مکالمه کنم
_ فردا حمید می آید . بچه ها پیش پدرشان می مانند و ما می توانیم برویم دکتر
_ ممنونم ! تو برای من مثل فرشته نجات بودی
_ تعارف را کنار بگذار!
_ تعارف نیست . در این دنیای بی در و پیکر بعد از خدا تو با ارزشترین چیزی هستی که دارم
پروانه لبخندی زد . او هم از بودن در کنار ارام ، خشنود بود . غربت و تنهایی در بند بند وجودش لانه کرده بود . مثل عنکبوتی که مدام به دور خود می تنید .
اکنون با کمک و محبت به آرام نیاز گمشده اش را بدست می اورد .
_ درست را چه کار کردی؟
_ با مشکلاتی که برایم پیش آمد و حالا ( به شکم خود اشاره کرد ) با این وضع دیگر چندان رغبتی برای ادامه ان ندارم . شور و شوقی که از درس خواندن داشتم در وجودم فروکش کرده . وقتی انسان راهی را اشتباه طی می کند ، راههای دیگر خود به خود اشتباه می شوند . زندگی با فرید اشتباه بزرگی بود که من بهترین موقعیتهایم را در کنار او از دست دادم.
_ خیلی احساس پشیمانی می کنی؟
آرام طحظه ای اندیشید و گفت: به تو نمی توانم دروغ بگویم . در واقع من اصلا احساس ندامت نمی کنم و با وجود خیانتهای فرید گذشته ای را که گذراندم جز بهترین دوران زندگی ام محسوب می شود.
_ متاسفم ! نمی توانم بفهمم تو چه می خواهی بگویی !
_ حق داری ! عشق ، نفرت و غرور در زندگی ام به طور مساوی وجود داشت و من با هر سه آنها تجربه خوبی داشتم . و فرید با تمام این حرفها مرد ایده آلی بود!
پروانه با خنده گفت " چقدر عجیب ! باید این آقا فرید را ملاقات کنم . بی شک مرد جالبی است ! بنابرین مشکل تو فقط خیانت فرید نبوده
_ فرید هیچ علاقه ای به من نداشت
_ آه که اینطور ! عشق یک طرفه !
_ متاسفانه بله ! اگر ذره ای به من علاقمند بود هرگز رهایش نمی کردم .
_ حق با توست ! ماندنت صورت خوشی نداشته
_ فرید علاقه ای به من نداشت ولی یک طوری هم می خواست مرا داشته باشد. راستش خودم سر در نیاوردم
_شاید تو را می خواسته اما غرورش اجازه بیان آن را نمی داده
_ کم کم داشت باورم می شد که مرا دوست دارد ، اما با آخرین کاری که کرد ... ( با چشمانی پر اشک از ادامه حرف باز ماند)
_ دیگر راجع به فرید حرف نمی زنیم . برای تو خوب نیست که عصبی بشوی . فکر بچه باش!
آرام در میان اشک خنده شیرینی روی لبانش نقش بست .
با آمدن حمید خانه حال و هوای دیگری پیدا کرد . شیطنت بچه ها ، با دیدن پدرشان افزایش یافت . حمید شباهت زیادی به اروپاییان داشت . قد بلند ، اندامی لاغر ، با چشمانی آبی و موهایی قهوه ای رنگ . تشخیص ان که او شهروندی خارجی است غیر ممکن بود . پروانه ان روز بچه ها را به حمید سپرد و خود به همراه آرام برای مراجعه به پزشک براه افتاد . مطب دکتر در ساختمانی قدیمی با آجرهای قهوه ای قرار داشت . پرچین فراوانی اطراف ساختمان را پوشش می داد . آن دو دقایقی در اتاق انتظار نشستند . دکتر برتی بدرقه بیمارش به کنار در امد . پروانه برخاست و آرام میخکوب بر جای ماند.
فصل 29
_ دکتر فرهمند ! حالتان چطور است؟
_ شما چطورید؟ چه عجب ! کوچولوهای من حالشان خوب است؟
_ مرسی دکتر ! امروز بیمار جدیدی را می خواهم به شما معرفی کنم
دکتر با مشاهده آرام لحظاتی چند خیره ماند . می خواست مطمئن شود که او کسی جز آرام نیست . پروانه نیز در این کار او را یاری کرد و آرام را معرفی کرد
_ خوشبختانه من با بیمارم آشنایی مختصری دارم !
_ آه چه جالب ! آرام ! شما همدیگر را قبلا دیده اید ؟
آرام به ناچار برخاست و گفت : بله ! دکتر از اقوام پدر فرید هستند .
_ بفرمایید داخل
پروانه آرام را به درون اتاق راهنمایی کرد
دکتر گفت : حمید از فرانسه باز گشت؟
_ بله ! امروز رسید . سلام مفصل رساند .
_ متشکرم ! حتما به دیدنش خواهم امد
آرام متحیر و بی صدا نشست . هنوز نمی توانست باور کند که دکتر همان دکتر فرهمندی است که فرید تا آن حد به او حساس بود و دوست نداشت آرام با او همکلام شود. یعنی دنیا انقدر کوچک بود که بین اینهمه ادم من باید باز دکتر را ملاقات کنم !
پروانه به بازوی آرام زد و گفت : آرام جان ! دکتر با شماست
_ معذرت می خواهم
پروانه گفت : دکتر ! من بیرون منتظر می مانم
دکتر با قیافه جدی مطالبی راروی کاغذ نوشت و در همان حال گفت : بهتر است شما را با اسم کوچکتان صدا کنم . آرام ! ناراحتی شما چیست ؟
_ ناراحتی خاصی ندارم . جز اینکه فکر میکنم باردارم .
_ چه مدت است؟
_ خیلی تازه !
_ از اینکه می خواهی مادر شوی خرسند هستی؟
_ بله ! خیلی !
_ آرام دکتر ها جز طبابت محرم اسرار بیمارانشان هستند . اگر نکته ای هست که دوست داری من بدانم بگو !
آرام بعد از چند لحظه سکوت آهسته گفت : هیچ کس از بودن من در اینجا اطلاع ندارد .
_ حتی فرید؟
_ در درجه اول فرید . نمی خواهم هیچ کس بداند.
_ خیالتان اسوده باشد
دکتر با معاینه آرام گفت که او باردار است و وضع جسمانی اش خوب است . برای اطمینان بیشتر یک سری آزمایش نوشت .
به محض رسیدن به خانه پروانه ماجرای آشنایی دکتر و آرام را برای حمید بازگو کرد و گفت : حتما باید یک روز دکتررا دعوت کنیم
ان شب بعد از صرف شام حمید در کنار ان دو نشست و به گفتگو پرداخت . پروانه گفت : حمید ! آرام بدنبال آپارتمان کوچکی برای سکونت است
_ ما که جا زیاد داریم . چرا نمی خواهی با ما زندگی کنی؟
_ از لطف شما ممنونم ! اگر خانه ای پیدا کنم خیالم راحت می شود.
پروانه گفت : من خیلی به آرام اصرار کردم تا پیش ما بماند اما قبوا نکذد
حمید گفت : فعلا پیش ما بمانید . عجله ای برای اینکار نیست . پروانه خیلی تنهاست . کمی از ایران یاد کنید . سر فرصت من برایتان جایی پیدا خواهم کرد .
_ حمید ! اولین شرط من این است که نزدیک خودمان باشد
_ چشم خانم ! حتما مدنظر خواهم گرفت
حمید از سفر فرانسه صحبت کرد و از آرام راجع به ایران سوالاتی پرسید . ان شب آرام زود به رختخواب رفت . تازگیها خیلی زود خسته میشد و ساعات خوابش افزایش پیدا کرده بود .صبح حالت تهوع داشت و دلش آشوب بود . نتوانست صبحانه بخورد . ترجیح داد در رختخواب بماند . پروانه بچه ها را به مدرسه برد . آرام با مادر تماس گرفت . مادر گریه می کرد و از دوری او نگران بود . آرام با خودداری فراوان با مادر حرف زد ، نمی خواست مادر پی به عمق اندوهش ببرد . به محض آن که تلفن را قطع کرد ازدرد و دوری گریه جانسوزی سر داد.
_ پروانه ! هوای اینجا خیلی گرفته است
_ عادت میکنی!
آرام از کنار پنجره دور شد و گفت : یاد مارال افتادم
_ مارال کیه>
_ اسب فرید ! خیلی خوشگل بود ! من خیلی دوستش داشتم
_ اسب های انگلیسی از بهترین نژآد هستند . اگر دوست داری می توانی باشگاه سواری بروی
آرام به خود نگریست و گفت : با این وضع !
_ آه ! یادم نبود . خوب ! مارال کجا بود؟
آرام در خیال خود به دوردست ها خیره شد . آخرین شب در کلبه ، صدای باران ، سوختن هیزم در بخاری ، احساس نزدیک بودن به فرید و زمزمه های عاشقانه . آرام در قلبش از آن شب متنفر نبود و احساس پشیمانی نمی کرد . هنوز نمی توانست قاطعانه فرید را محکوم کند . با خود اندیشید : عشق ! چگونه است که پوششی می شود بر هر رفتار خوب و بد . هیچ چیز را نمی بینی . در ظاهر مشت می کوبی و محکوم می کنی اما در قلبت همواره شعله های فروزان و سوزنده ان را که تمام وجودت را ذوب می کند حس می کنی . قلب من هنوز شعله ور است . اما مغزم فرمان دیگری می دهد . من فرید را در قلبم بخشیده ام ، اما فکرم بیمارگونه به او می اندیشد و حس انتقام را فرمان می دهد.
_ آرام ! حواست کجاست؟
_ معذرت می خواهم ! چی پرسیدی؟
_ پرسیدم مارال کجل بود
_ کلبه ای در میان جنگل ! بوار میکنی؟
_ چه چیز را باور کنم؟
_ کلبه ای در جنگل ! آنجا حقیقتی بود که وجود داشت
پروانه در چهره آرام دقیق شد . به نظرش امد که او هذیان می گوید . به طرفش رفت و پرسید : حالت خوب است؟
_ انجا زندگی بود. روح جنگل بود
پروانه شانه های آرام را گرفت و او را به اتاقش هدایت کرد و در رختخواب خواباند . دست بر پیشانی آرام گذاشت .تب شدیدی داشت .هراسان با دکتر تماس گرفت
دکتر با معاینه آرام به اتاق نشیمن بازگشت و گفت : نگران نباشد ! سرماخوردگی ساهد است .باید استراحت کند . داروهایش را سر ساعت بدهید ! دستور غذایی می نویسم که باید رعایت کند
آرام از اینکه با بیماری خود باعث دردسر پروانه شد شرمسار بود. پروانه با وجود مشکلات خود باید از او هم مراقبت می کرد . هر طور شده باید جایی را پیدا می کرد . بیشتر از آن نمی خواست سر بار کسی باشد . هر چند که پروانه بارها او را ملامت کرده بود . اما دیر یا زود باید مستقل می شد و چه بهتر که اینکار زودتر انجام شود.
دو روز بعد وضع جسمانی اش بهتر شد . اغلب ساعات روز را به مطالعه می گذراند . حمید آپارتمانی در همان نزدیکی پیدا کرد . آن روز برای دیدن خانه مورد نظر رفتند . آرام انجا را پسندید و قرار شد تا چند روز آینده نقل مکان نماید . پروانه به همراه آرام برای خرید وسایل مورد نیاز به فروشگاه ها سر زدند . آرام وسائل زیادی نیاز نداشت . انجا مبله بود و فقط احتیاج به تمیز کردن داشت . او تعدادی ملحفه و پرده و رومیزی و یک دست بشقاب و قاشق و چند قابلمه ، قهوه جوش ، کتری و خرده ریزهای دیگر خریداری کرد
پروانه در تمیز کردن خانه به او کمک کرد . تا انجا را به وضعی که آرام دوست داشت در اوردند. آرام خانه را راحت و دنج یافت . منظره زیبای پارک نزدیک خانه بیشتر او را شیفته آنجا کرد.
پروانه با تمام شدن کارهای خانه گفت : به نظرت کمی کوچک نیست ؟
_ مگر من چقدر جا لازم دارم؟
_ بعد از مدتی من می شود ما !
_ تا آن موقع خدا بزرگ است . فکر می کنم یک اتاق خواب با این پذیرایی برای من کافی است . جای بزرگتر وقتی رفت و امدی نداشته باشی بدون استفاده می ماند.
_ اگر مادر اینجا را ببیند حتما صدایش در می آید
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|