نمایش پست تنها
  #43  
قدیمی 08-02-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

رومان دلنشین آرام (43)

آرام خندید و گفت : دلم برای نق زدن های عمه جان یک ذره شده !
_ راستی از سرایدار پرسیدم گفت واحد بغلی پیرزنی تنهاست
_ چه خوب ! مثل اینکه ساکنین اینجا نفرین شده اند!
_ آرام ! حالا که خیالت از بابت خانه راحت شد بهتر است بدانی که من اجاره نمی دهم که تنهابمانی
_ من تنها نیستم . تو ، بچه ها و حمید همیشه با من هستید . فقط در مدتی که باردارم احتیاج به تنهایی دارم . در واقع کمی خجالت می کشم
_ حمید مثل برادر خودت می ماند . نباید اینطور احساس کنی و سپس افزود :در ضمن فردا وقت دکتر داری یادت نرود!
_ اه اصلا یادم نبود . حتما می روم
دکتر با دیدن جواب آزمایش آرام گفت : همه چیز خوب و طبیعی است . نوزاد حدود پنج هفته از عمرش می گذرد ، خودت مشکلی نداری؟
_ نه ! همه چیز خوب پیش می رود.
_ از حمید شنیدم که خانه ای اجاره کردی
_ بله ! دیگر بیش از ان نمی شد مزاحم پروانه باشم
_ از تنها بودن ناراحت نیستی .
_ عادت می کنم! ( آرام می خواست بگویم عادت دارم اما مایل نبود دکتر جزئیات زندگی او را بداند)
دکتربه وسیله دستگاه صدای ضربان قلب بچه را به گوش آرام رساند. شوقی وصف ناپذیر وجودش را فرا گرفت
_ پیاده روی یادت نرود.
_ حتما دکتر !
_ قرار ما ماه آینده . مگر اینکه اتفاق خاصی رخ بدهد.
آرام مسیر خانه تا مطب را پیاده طی کرد . از این که دکتر فرهمند با او راحت بود و هیچ اشاره ای به دیدار های گذشته نمی کرد خشنود بود
پروانه هرروز تلفن می کرد و از او می خواست تا به انجا برود . اما آرام ترجیح می داد در خانه بماند و کمتر مزاحم زندگی او شود. اغلب روزها به پیاده وری می رفت و باقی روز را با مطالعه کتاب ، رفتن به سینما و دیدن برنامه های تلویزیونی می گذراند. نامه های راحله مرتب به دستش می رسید . او از همه جا و همه کس می نوشت ، از دانشکده ، دوستان و جاهایی که می رفت . آرام نامه های او را بارها می خواند . لادن و امیر نیز نامه می نوشتند . اما حرفهایشان تکراری بود.آرام گاهی درنامه ها در جستجوی خبر و یا مطلبی از فرید بود . اما می دانست که آنها به خاطر آنکه آرامشش را بهم نزنند نامی از فرید نمی برند .ان روز پروانه قول داده بود تا نزدش برود . پروانه با دیدن آرام گفت : امشب دکتربرای صرف شام به اینجا می آید
_ خوب ! من قبل از صرف شام می روم.
_ چرا ؟ از دکتر خوشت نمی آید ؟
_موضوع این نیست . علاقه ای ندارم که دکتر را غیر از مطب جای دیگری ببینم . در هر حال او فامیل آقای فرخی است
_ در اینجا فقط دکتر توست و آشنای ما ف نه چیز دیگری . حالا بلند شو و کمی به من کمک کن 1
_ بسیار خوب ! هر چه تو بگویی
( پروانه بدین وسیله آرام را ناگذیر به ماند کرد.)
سیمای دکتر دلنشین و موقربود . موهای یکدست جو گندمی ، اندامی چهار شانه ، قد بلند در کت شلواری خوش دوخت که او را به سیاست مداران بیشتر شبیه می کرد تا طبیب !
او با دیدن آرام گفت : اینجا دیگر بیمار من نیستید . بلکه دوست و هموطن یکدیگریم
_ اتفاقا من به پروانه همین موضوع را متذکر شدم
_من و شما کمی بیشتر از عرف معمول تفاهم فکری داریم
حمید با دکتر گرم گفتگو بود و در همان حال پروانه و آرام میز شام را چیدند . دکتر با دیدن میز شام گفت : هیچ جای دنیا کدبانویی پیدا نشده که بتواند همانند خانم ایرانی میز غذا را با صفا و صمیمیت درونی اش تزیین کند . از این میز شام بوی مهربانی و لطف به مشام می رسد.
آرام از طرز سخن گفتن دکتر که انطور با احساس و لطیف توصیف می کرد خوشش امد . شام در محیطی صمیمی صرف شد . دکتر از دست پخت پروانه تمجید نمود.
پروانه گفت : دکتر ! اگر دستپخت آرام را بچشید دیگر علاقه ای به خوردن غذاهای من نخواهید داشت
آرام گفت : هر وقت که مایلید نشریف بیاورید اما اگر شکه شدید من مقصر نیستم . پروانه در تعریف از من کمی زیاده روی می کند.
دکتر گفت : برای انکه ثابت شود کدام یک از خانمهای محترم درست می گویند حمید جان ! بهتر است لان برنامه رفتن به منزل آرام را پیاده کنیم
آرام انها را برای هفته بعد به منزلش دعوت کرد .برای تهیه غذای ایرانی و مواد ان دچار مشکل بود. زیرا بسیاری از مواد غذایی انجا پیدا نمی شد.و در فروشگاه ایرانیان نیز بعضی اجناس کمیاب بود. اما با تمام این مشکلات سر انجام غذاهای مورد نظرش را تدارک دید . دکتر با دسته ای گل و جعبه شکلات وارد شد . بعد از صرف شما دکتر گفت : الحق که کار بسیار دشواری است که تشخیص بدهیم کدام یک از خانمها دست پخت بهتری دارند.
حمید گفت : بهتر است یکبار دیگر دست پخت خانمها را امتحان کنیم و بعد رای نهایی را صادر کنیم!
پروانه گفت : خیلی زرنگ شدی حمید جان! بهتر است مساوی اعلام کنید. این به نفع همه است
دکتر گفت :دست پخت بنده تعریفی ندارد . اما می توانم شما را به رستوانی که می شناسم و غذای های خوبی دارد دعوت کنم .
پروانه گفت : موافقم دکتر ! هر وقت بگویید ما در خدمتیم
دکتر خندید و قرار شد یکشنبه هفته آینده مهمان او باشند.
آن شب در خانه کوچک آرام هیاهوی بچه ها و خنده بزرگتر ها نوای دلنشینی داشت و آرام کمی حافظ خواند و حمید یکی از اهنگ های قدیمی را بسیار زیبا اجرا کرد . دکتر نیز از خاطراتش سخن گفت و در واقع این مهمانی ها شروع دوره ای تازه برای گذراندن وقت در ان دیار غربت بود
##
اکنون آرام شش ماهه بود . شکمش بزرگ شده بود . چند دست لباس گشاد تهیه کرد و از سر بیکاری خرید می رفت و لوازمی را که بنطرش برای کودک لازم بود خریداری می کرد . مادر قول داده بود ماه آینده نزد او بیاید تا روزهای اخر را با فراغ خاطر بیشتری سپری کند . آرام گاهی پیرزن همسایه را در پارک سر خیابان می دید که برای پیاده روی به انجا می رفت/ یک بار نزد آرام آمد و در کنارش نشست و همچنان که گربه سفیدو ملوسی را نوازش می کرد گفت : من عاشق پتی هستم ! بدون او نمی توانم زندگی کنم
آرام گفت : پتی دختر شماست؟
پیرزن سرش را تکان داد و گفت : بچه به درد نمی خورد . منظورم این است ( و اشاره به گربه کرد )
_ شما فرزندی ندارید؟
_ چرا پسرم در شهر ویلز ساکن است . چند سال است که او را ندیده ام . علاقه ای هم به دیدنش ندارم . پتی تمام زندگی من شده!
آرام با تاسف به او نگریست ، نمی توانست حرفی بزند و جوابی بدهد . زیرا آن پیرزن عاطفه نداشت و اگر هم داشت به پای گربه اش ریخته بود . آرام اکثر شبها خواب فرید را می دید . چهره اش نا پیدا و گم بود فقط می دانست سایه ای که از دور پیداست فرید است .
پیرزن همسایه با هر بار دیدن او دست به شکمش می کشید و میگ فت : این بچه دختر است
آرام می خندید و از حرکات پیرزن که همراه با عشوه های ریز و ظریفی بود خوشش می امد . یک روز به آرام گفت : هر وقت دوست داشتی بیا پیش من تا برایت فال قهوه بگیرم
آرام قول داد در اولین فرصت به دیدن او برود.
ان روز از سر بیکاری جعبه ای شکلات خرید و به نزد پیرزن رفت . ماریا از دیدن آرام خوشحال شد و گفت : ما هر دو تنها هستیم . من عاشق پتی هستم و تو عاشق بچه ات . خصوصیات ما شبیه هم است
آرام متعجب شد اما حرفی نزد . خانه ماریا پر از ظرف های چینی و گلدان های گل بود . در کنار اتاق سبد زیبایی قرار داشت که با ساتن سفید و آبی تزیین شده بود و پتی ملوس و تنبل در ان لمیده بود . آرام برای ان که سر به سر ماریا بگذارد گفت : پتی چاق شده اینطور نیست؟
پیرزن با وحشت پتی را برداشت و در ترازو قرار داد و گفت : وزنش تغییری نکرده ، فقط کمی تنبل شده !
سپس با دقت به پتی نگریست و گفت : بهتر است که او را نزد دکتر ببرم . می ترسم مریض باشد
پاپیون پتی را صاف کرد . و سر جای خود نهاد . ماریا دو فنجان قهوه ریخت . آرام قهوه اش را سر کشید . ماریا گفت : آن را در نعلبکی برگردان
آرام فنجان را برگرداند و به یاد آن روز افتاد که به همراه سایه و لادن برای سر به سر گذاشتن یک دیگر فال می گرفتند . وقتی ماریا فنجان را بدست گرفت آرام نا خود آگاه دلشوره ی سخت به سراغش امد . او اعتقاد چندانی به این مسائل نداشت اما ان روز در انجا در تنهایی و غربت که ارمغان زندگی اش بود آن فنجان را الهام بخش می دید.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید