
08-02-2011
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رومان دلنشین آرام (45)
_ نه ! اسلا اینطور نیست ! داشتم فکر میک ردم مشکل اینجاست که آرام هنوز به فرید فکر میکند و دوستش دارد.
_ این دوست داشتن باعث نابودی آرام شده . به قیمت جوانی و آرزوهایش
_ از من می شنوید وقتی رفتید ایران تحقیق کنید ببینید جریان چیست ؟ شاید فرید آرام را طلاق غیابی داده و به شما خبر ندادند.
در همان لحظه پرستار با لبخندی زیبا به شمت آن دو آمد و گفت : تبریک می گویم ! نوزاد دختر کوچک و سالمی با وزن سه کیلو و هشتاد گرم است
مادر با هیجان گفت : پروانه جان پرستار چه گفت ؟
پروانه حرفهای پرستار را ترجمه کرد و مادر را در آغوش گرفت و روی یکدیگر را بوسیدند .
آرام باور نمی کرد دختر کوچکش تا این حد زیبا باشد . به نظر اطرافیان نوزاد فوق العاده ای بود . آرام دستان تپل و سفید او را می گرفت و می بوسید.پروانه ازاین موجود کوچک چشم بر نمی داشت . سهند و سروش دلشان می خواست تمام وقت در کنار نوزاد بمانند.
پروانه گفت : اسمی برایش انتخاب کردی؟
آرام با شیفتگی به فرزندش نگریست و گفت : بله ! بهار !
_ بهار ! چرا این اسم را انتخاب کردی؟
_ او بهار زندگی من است . با او من هم متولد شدم.
_ اسم قشنگی انتخاب کردی . ایرانی ایرانی!
بهار با ولع شیر می خورد و با نشاط دست و پا می زد . تمام حرکات کودک برای آرام دیدنی و لذت بخش بود.
مادر گفت : آرام چشمهایش به تو رفته . اما حالت صورتش و اخمهایش به فرید رفته
آرام با دقت به بهار نگریست و گفت : نه مادر همه چیزش به من رفته ( اما در دل می دانست که او شباهت زیادی به پدرش دارد)
بهار سه ماه شد . مادرقصد رفتن داشت .امیر و لادن در انتظار بازگ شت او بودند تا جشنشان را بر پا کنند . دوری از آرام و نوه کوچکش دشوار بود.آرام علی رغم میلش چاره ای جز جدایی از مادر نمی دید . به خصوص که مادر در نگه داری از بهار کمک زیادی به او می کرد و کوچکترین ناراحتی بهار را درک می کرد و به مداوایش می پرداخت . مادر عکس های زیادی از نوه اش انداخته بود. به امیر و لادن قول داده بود تا عکس بهاررا برایشان ببرد . با رفتن مادر ، پروانه آرام را به خانه اش برد تا تنها نماند و دوری مادرش را بهتر تحمل کند . پنج ماه را درکنار مادر به آسودگی گذرانده بود . اکنون با رفتنش هجوم خاطرات و ترس از آینده به وجودش چنگ می انداخت. فصل 31
پروانه با هدایای بی شمارش بهار را به خود عادت داده بود . حمید به خاطر بهار هفته ای چند بار به دنبالش می امد تا او را به خانه ببرد . به این بهانه ساعتی با بهار بازی کنند . بدتر از همه دکتر بود که او نیز هفته ای یکبار برای دیدن بهار به انجا سر می زد و هر بار با خود اسباب بازی و شکلات می اورد . آرام به هرکجا می رفت می دید که مرکز توجه همگان بهار است . در پارک ، فروشگاه ، مهمانی های پروانه ، او دلربایی می کرد و همه کس را مجذوب خود می ساخت . ماریا هم گاه به دیدار آرام می رفت و با بهار بازی میک رد و می گفت : او از پتی من شیرین تر است !
آرام نمی توانست حرفی به ماریا بزند . زیرا میدید که پیرزن به قدری وابسته به پتی است که حاضر است به خاطر او دست به هر کاری بزند و در واقع باورش شده بود پتی فرزند اوست . جواب دادن بی فایده بود . آرام اندیشید : این پیرزن به نظر خود در حق انها لطف می کند که چنین مقایسه ای انجام می دهد!
########
خبر مسرت آمیزی که شنید آمدن عمه پوران بود . پروانه از ترس بهانه های مادر خانه تکانی وسیعی را آغاز کرد و کمی از وسایلش را تعویض نمود ، تا مادر ایرادی به یکنواختی زندگی اش نگیرد . از ازدواج امیر و لادن پنج ماه می گذشت . و تنها دلخوشی ارام نگریستن به عکسهای ازدواج آن دو بود . هیچ گاه تصور نمی کرد که در جشن ازدواج تنها برادرش شرکت نکند . با وجود بهار تمام اینها را به جان می خرید . اکنون بهار ده ماهه بود و چهار دست و پا می رفت .
پرنسس کوچولو این اسمی بود که عمه پوران روی بهار گذاشته بود . بهار لباس سفید پرچینی به تن داشت و کلاه سفدی با لبه تور بر سر گذاشته بود و با سخاوت تمام دندانهایش را نشان می داد . آرام به چهره مضحک بهار می خندید.
_ دخترت خیلی شیطون است . خوب بلد است دلربایی کند.
_ عمه جان کجایش را دیدید!
_ جای پدر خدا بیامرزت خالی ! تا نوه شیرینش را ببیند.
چشمان آرام پر از اشک شد و به آرامی روی گونه هایش فرو ریخت
_ نمی خواستم ناراحتت کنم . با دیدن شما دو تا لحظه ای احساس کردم برادرم حضور دارد و ما را می بیند . خدا رحمتش کند!
عمه پوران با دیدن چهره افسرده آرام با خنده گفت : راستی نپرسیدی عروسی چطور بود؟
_ آه ! راست می گویید کمی از عروسی بگویید.
عمه با اشتیاق از جشن ازدواج امیر و لادن حرف زد و از این که همه چیز بر وفق مرادش پیش رفته ، رضایت کامل داشت . سپس افزود : خیلی جایت خالی بود .امیر چند بار بغض کرد . طفلک مادرت می گفت : فکر میکنم هر لحظه آرام از در وارد می شود . دل همه برای تو تنگ شده . نمی خواهی برگردی؟
_ در حال حاضر نه !
_ اینجا راحتی؟
_ فقط دوری سخت است . در غیر اینصورت با همه چیز می توانم سر کنم .
_ بودن تو در کنار پروانه برای روحیه اش خوب بوده . به نظرم پروانه تغییر کرده .یک طوری پر شور و پر تحرک شده
_ شما نمی دانید که پروانه و حمید در حق من چقدر خوبی کردند . من تا آخر عمر مدیون محبتهای آنها هستم
_ ما همه به تو علاقمندیم . از این که زندگی ات اینطور شد و به اینجا کشیده شد متاسفیم !
_ با داشتن بهار من خیلی خوشبختم !
_ بهار در حال حاضر چیزی را درک نمی کند و میتوانی به این روال زندگی کنی . اما کمی که بزرگتر شد مطمئنا سوالات بی پایانش شروع می شود . آن زمان نمی توانی چندان احساس خوشبختی کنی
آرام به سخنان عمه پوران که به او آینده را گوشزد می کرد اندیشید و آن را حقیقتی تلخ یافت . او هر کجا که می رفت گذشته در تعقیبش بود و بهار بخشی مهمی از گذشته بود . چگونه می توانست ان را انکار کند . آیا گورستانی برای دفن خاطرات وجود داشت . فرار هیچگاه چاره ساز نبود بلکه سر آغاز بن بست های بیشماری بود که در نهایت او را خسته می کرد . آرام از بیم آینده بهار را محکم در آغوش گرفت تا اندوهش را فراموش کند.
دکتر برتی دیدار عمه به انجا امد . وقتی آرام دکتر را از اقوام دور آقای فرخی معرفی کرد عمه کمی خود را گرفت . پروانه گفت : مادر ! ایشان قبل از اینکه از اقوام آقای فرخی باشند دکتر من و بچه هایم بودند . عمه پوران به محض شنیدن این حرف لبخندی زد و گفت : راستش ما خاطره خوبی از انها نداریم.
_ به شما حق می دهم . بهتر است مرا همان دکتر فرهمند خالی بدانید . بدون هیچ نسبتی!
عمه پوران از تواضع دکتر خرسند شد و گفت : من شما را به یاد نمی آورد . آرام جان می گویند که سما در جشن ازدواج امید شرکت داشتید.
_ به شما حق می دهم حضور ذهن نداشته باشید
آن شب دکتر به اصرار پروانه در انجا ماند . بعد از صرف شام آرام به همراه دکتر به خانه رفت . بهار خواب بود . دکتر گفت : عمه خانم خوش صحبتی دارید!
_ عمه پوران هیچ چیز در دلش نیست و هر چه را که بیندیشد بر زبان می آورد .
_ با این طور اشخاص بهتر می شود کنار آمد.
_ پروانه می گفت قرار است سفر بروید
_ بله می خواستم بروم اما صرفنظر کردم
_ سفر باری تنوع زندگی خوب است!
_ سالهای پیش خیلی راحت به همه جا می رفتم . در حال حاضر وابستگی هایم باعث ماندنم در اینجا شده
_ تا آنجایی که می دانم شما در اینجا کسی را ندارید.
_ بله همینطور است . در عوض بهار و شما هستید .
_ از لطف شما ممنونم !
دکتر اتومبیل را در کنار ساختمان آرام نگه داشت . آرام گفت : خوب دکتر ! شب خوبی بود ! متشکرم ! ( و در همان حال در را گشود.)
دکتر گفت : اگر ممکن است می خواستم کمی با تو حرف بزنم ! اجازه هست؟
_ البته ، اشکالی ندارد . ( و مجددا در را بست )
_ نمی دانم از کجا شروع کنم و چطور بگویم
_ خواهش می کنم راحت باشد و از هر کجا مایلید شروع کنید !
دکتر گفت : نه نگران نباشید . فقط حرفهایی که می خواهم بگویم کمی برایم سخت است .
_ دکتر ! مرا نگران می کنید . اگر مایلید وقت دیگری را برای اینکار انتخاب کیند
_ نه ! شاید هیچ وقت فرصت مناسب اینکار را پیدا نکنم.
دکتر بعد از لحظاتی گفت : نمی خواهم فکر کنی که از موقعیتت سو استفاده می کنم . شاید تنها مرا به چشم پزشک معالجت می بینی . شاید تفاوت سنی ما کمی بیش از زیاد است . می خواهم تمام اینها را کنار بگذاری و به حرفی که مدت هاست در قلبم نگاه داشتم گوش کنی . من بیشتر از انچه فکر کنی به تو و بهار وابسته شدم . می خواهم در این غربت که هر دو نیز تنهاییم همدم و یاور یکدیگر باشیم . من می خواهم برای بهار پدر باشم . این اجازه را به من می دهی؟
آرام در تاریکی ان شب ، در تنهایی و بی کسی اش که حالا دختر کوچکش را نیز شریک خود میدید نوای دکتر را خوش طنین یافت . او هیچ گاه به دکتر جدی نیندیشیده بود و ترجیح می داد انها دوست یکدیگر باشند ، نه چیزی بیشتر ! اما دکتر حرف دل او را زده بود . هر دو تنها و خسته بودند و هر دو نیاز به همدم و مونس داشتند .
_ فرید ! فرید چه می شود ؟ من نمی دانم که مرا طلاق داده یا نه!
_ من براین وکیل می گیرم و هر چه در توانم هست برای خوشبختی تو و بهار انجام می دهم
_ من هیچ چیز راجع به شما نمی دانم . راجع به گذشته شما !
_ چه اهمیتی دارد . به نظر من تنها مسئله ای که اهمیت دارد وضعیت زندگی کنونی ماست
_ شاید ! با اینحال من باید فکر کنم
پروانه از شنیدن ماجرای اقرار عشق دکتر و خواستگاری از آرام هیجان زده شد و گفت : می دانستم دکتر از تو خوشش امده . از همان روز اول متوجه شدم . می خواهی چه جواب بدهی؟
_ گفتم باید فکر کنم
_ فکر کردن ندارد . چه کسی بهتر از دکتر !
_ شاید همنیطور باشد که میگویی اما فرید را چه کنم؟
_ یعنی چه؟ تو هنوز به دنبال فرید هستی؟
_ مساله این نیست . او هنوز مرا طلاق نداده
_ از کجا میدانی؟ شاید طلاقت داده و تو از ان بی خبری
_ باید پرس و جو کنم و مهمتر اینکه من و دکتر حدود بیست سال تفاوت سن داریم
_ ببین ! اگر تو به دکتر علاقمند باشی اینهایی که گفتی چندان اهمیتی ندارد
_ من به دکتر علاقه ای ندارم . فقط به خاطر بهار و تنهایی مان دارم روی این مساله فکر میکنم.
_ حق داری ! تو هنوزز عاشق فرید هستی و نمی توانی فراموشش کنی
_ من از فرید متنفرم !
_ برای اولین بار از تو دروغ شنیدم . تو عاشق پدر فرزندت هستی
_ نه نیستم ! و در چشمان پروانه خیره شد و بعد از لحظاتی هق هق گریه سر داد . پروانه او را در آغوش گرفت و گفت : متاسفم ! نمی خواستم ناراحتت کنم . تو نمی توانی با دکتر و یا هر کس دیگر خوشبخت شوی ، باید این را قبول کنی.
_ چرا ؟ چرا نمی توانم مثل همه زنهای دنیا زندگی کنم ؟ این عشق از جان من چه می خواهد ؟ دو سال با خودم کلنجار فتم تا بتوانم برای دقایقی فارغ از فرید و گذشته باشم اما هیچ وقت موفق نشدم . هیچ وقت !
_ تو مجبور نیستی به دکتر زود جواب بدهی . می توانی فکر هایت را بکنی و از ایران خبر بگیری . اگر فرید تو را طلاق داده و ازدواج کرده بود تو آزادی تا هر تصمیمی که می خواهی برای آینده ات بگیری . نباید خودت را به پای او بسوزانی ! مگر چند سال می خواهی زندگی کنی ؟ تو خیلی جوانی و بهار خیلی کوچک . این بهترین شانس زندگی تو است . فرید را فراموش کن!
_ چه طور می توانم ؟ با هر بار نگاه کردن به بهار ، فرید صدبار پیش چشمم می آید . من خیلی تلاش کردم که از فرید متنفر باشم در عوض از خودم بیزار شدم .او همه چیز من بود ، همه چیز !
_با این وصف تنها چاره تو ازدواج کردن است . اگر ازدواج کنی مجبور می شوی فرید را فراموش کنی.فقط در این صورت می توانی .
فصل 32
آرام در حال حاضر نمی خواست به پیشنهاد دکتر جدی فکر کند . احتیاج به زمان داشت . دکتر گاهی تلفن میکرد و حال او و بهار را جویا می شد .
ان روز عمه پوران برای خرید می خواست به خیابان برود . پروانه و آرام نیز او را همراهی می کردند . بهار در کالسکه لمیده بود.
عمه پوران گفت : بهار را خوب بپوشان هوا سرد است!
آرام لباسهای بهار را مرتب کرد . وقتی سر بلند کرد متوجه شد زنی ایستاده و به او خیره شده.
_ آه! آرام تو هستی؟
آرام با کمال ناباوری و حیرت نسیم را دید . نسیم با شور و حال خاصی او را بوسید . آرام قدرت هیچ حرکت و عکس العملی را در خود نمی دید.
_ تو اینجا چه می کنی؟
آرام لحظاتی به همان حال باقی ماند / سپس گفت : من ! من اینجا زندگی می کنم . تو چه طور اینجا هستی؟
_ چه بامزه ! شنیدی می گویند کوه به کوه نمی رسه . آدم به آدم میرسه؟وای چه دختر کوچولی قشنگی !
آرام صدای ضربان قلبش را می شنید . با خود اندیشید : اگر او با فرید آمده باشد چه؟
ناگهان پرسید : برای تعطیلات آمدی؟
_ خواهر شوهرم اینجا زندگی می کند!
_ سایه ؟ امده لندن؟
_ نه عزیزم! مگر فرید برایت تعریف نکرده؟
_ نه ! من از چیزی خبر ندارم
_ من با شوهرم آشتی کردم . الان هم در امریکا زندگی می کنم . برای دیار از اقوام شوهرم به اینجا آمدم
_ تبریک می گویم ! من از هیچ چیز خبر نداشتم
_ از فرید جدا شدی؟
_ تقریبا!
نسیم در حالیکه با کوذک بازی می کرد گفت : فکر کردم بچه تو و فرید است
_ چند وقت است ازدواج کردی؟
_ دو سال می شود . حقیقت را بخواهی فرید از زمانی که با تو ازدواج کرد دیگر ما رابطه خوبی با هم نداشتیم . فرید عاشق تو بود . چه طور از هم جدا شدید؟
آرام خموش و متعجب بود. تمام خاطرات در ذهنش نقش بست.
نسیم ادامه داد : شوهرم به خاطر پسرمان پیشنهاد آشتی داد . من تمام ماجراهایی که بین خودم و فزید اتفاق افتاده بود تعریف کردم . شوهرم مرا بخشید . الان هم خوشحالم که آشتی کردم .
_ تو بچه داری؟
_ از شوهرم یک پسر هفت ساله دارم
_ چه جالب ! فرید خبر دارد تو آشتی کردی؟
_ یک روز مفصلا با هم حرف زدیم . خیلی خوشحال شد که قصد آشتی دارم . فرید مرد خوبی بود ! اما مثل اینکه بدشانس بود . فرید بخاطر تو به من پشت کرد . البته من از دست تو دلخور نیستم . امیدوارم تو هم نباشی
آرام لبخند محزونی زد و گفت : من هیچ وقت راجع به تو بد فکر نکردم . ما همیشه با هم دوست هستیم حتی اگر همدیگر را نبینیم.
_ چطور ار فرید جدا شدی؟ کی ازدواج کردی؟
_ نمی دانم با دیدن تو همه معادلات ذهنم بهم ریخت . باید فکر کنم .
_ امیدوارم خوشبخت باشی . متاسفم که بیشتر از این نمی توانم با تو صحبت کنم . نمی خواهم خواهر شوهرم چیزی بفهمد .
آرام سرش را تکان داد و گفت : حق داری ! بهتر است منتظرشان نگذاری آن دو با بغض صورت یکدیگر را بوسیدند .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|