نمایش پست تنها
  #46  
قدیمی 08-02-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

رومان دلنشین آرام (46)

نسیم به طرف چند خانمی که ان طرف تر ایستاده بودند رفت و عمه پوران و پروانه از فروشگاه خارج شدند.
پروانه با دیدن آرام
گفت : تو کجایی ؟ فکر کردم داخل فروشگاه هستی . خیلی دنبالت گشتم . آرام ! حواست کجاست ؟
آرام به نقطه ای که نسیم را هر لحظه کوچک تر نشام می داد مبهوت و سرگشته خیره مانده بود.
آن شب ، آرام در حالیکه کودکش را نوازش می کرد به گذشته ها بازگشت . در ایم مدت بارها خود را از یاد گذشته ها بر حذر نموده بود. هر گاه می خواست به گذشته پا بگذارد به خود نهیب می زد . حرفهای نسیم چون پتکی بر سرش فرود امد " فرید عاشق تو بود . چطور از هم جدا شدید؟ "
احساس نا خوشایندی او را در بر گرفت .یک جای کار می لنگید . چرا فرید به او دروغ گفته بود؟ زمانی که به دنبالش رفت و او را با خود به کلبه برد اصلا نسیم میان ان دو نبوده ! اما فرید طوری وانمود می کرد که گویی هنوز نسیم وجود دارد ؛ حتی قضیه بچه دار نشدن نسیم را پیش کشیده بود . در صورتی که نسیم پسری هفت ساله داشت . چرا فرید با او رو راست نبود؟ دلیل دروغ هایش برای چه بود. شاید زن دیگری پا به زندگی او گذاشته بود که نسیم و او را فراموش کرده بود و به هر دو به نحوی دروغ گفته بود ، تا آنها را از خود دور کند .
باز یاد فرید احساس خفته اش را بیدار کرد . یاد روزهایی که با هم گذرانده بودند در ضمیرش نقش بست . ازدواجشان ، زندگی مشترک ولی جدا از هم ، نگاه های پر معنا ، تماس دست فرید در دستش ، سفر به شیراز ، به شمال و در انتها مرگ پدر . اگر فرید نبود شاید هیچ گاه به خود نمی امد . با محبتها و مراقبتهای او توانست مرگ پدر را پذیرا شود . و ان شب در کلبه زمزمه های عاشقانه ای که می شنید ، چون نوای آسمانی در گوشش طنینی می انداخت و او را غرق در سعادت ابدی کرده بود. و حالا کودکش ثمره عشقی بود که با تمام دردهایی که در درونش افکنده بود باز خواستنی بود و فقط با یاد آن ، احساس زنده بودن می کرد . در واقع آرام در طول این دو سال مرده ای بیش نبود ، تمام در های احساس را به روی خود بسته بود و کلیدش را گم کرده بود و دکتر بهانه ای بیش نبود . او عاشق بهار بود ، چون خون فرید در رگهایش جریان داشت . اما سهم فرید چه بود؟ اصلا فرید کجا بود ؟ آرام برخاست و در اتاق راه رفت . باید می فهمید . باید سر از کار فرید در می اورد . فرید از راه دور نیز او را به بازی گرفته و فریفته بود . چطور هیچ گاه نتوانست دست فرید را بخواند و این رنج اور بود . باید با مادر و امیر حرف میزد و از انها کمک می گرفت . با این افکار به رختخواب رفت . فرید زیاده از حد خود خواه بود . با کارهای او نمی توانست به درستی راه زندگی اش را انتخاب کند . فرید عمدا او را در بی خبری و تردید قرار داده می داد . چنان بود که می خواست هم او را داشته باشد و هم نداشته باشد و آرام را در دو راهی قرار داده می داد . دو راهی که یک سرش به بهشت ابدی ختم می شد و یک سرش به نابودی و فنا و در انتها هر دو به فرید می رسید.

_ عمه جان ! می شود برای ناهار بیایید پیش من !
_ زحمت می شود !
_ خوشحال می شوم .به پروانه سلام برسانید و بگویید بیاید.
_ پروانه سلام می رساند و می گوید امشب مهمانی دعوت دارند .
_ عمه جان ! منتظرم . خداحافظ !
آرام اولین قدم را برداشت . می خواست در خلوت با عمه پوران صحبت کند ، تا شاید سربه نخی هر چند کوچک برسد .
آرام ظرف ها را شست و چای دم کرد . عمه پوران با بهار سرگرم بازی بود . آرام بهار را در آغوشش خواباند . عمه پوران گفت : یادش بخیر چه خانه بزرگی داشتی! اینجا به نظرت کوچک نیست؟
_ برای ما دونفر بزرگ هم هست . ولی در اولین فرصت خانه بهتری پیدا می کنم . اینجا را بخاطر منظره خوبی که داشت پسندیدم . همسایه های خوبی دارم .
_ با کسی که رفت و امد نداری . برای دل خودت خوب است.
آرام لبخندی زد. او کاملا متوجه بود که عمه پروان تا چه حد دلش برای او می سوزد وبه خانه محقر او با ناامیدی مین گرد.
آرام به خود جراتی داد گفت : عمه جان . از خانم فرخی خبری دارید؟
_ گاهی او را می بینم . اما با هم سرسنگین هستیم . البته حق با من است . هر که جای من بود سلام و علیک هم نمی کرد.
_ در این برخود ها چطوری بود ؟ منظورم اینست که چجور بنظر می رسید؟
_ مثل آن موقع ها سرحال نیست . به قول معروف پر و بالش ریخته . دوره دوستانه ای که داشتیم یادت می اید؟ آنجا هم شرکت نمی کند.
_ لادن ، سایه را ندیده؟
یکبار سایه به لادن گفت که آرام بدکاری کرد که فرید را تنها گذاشت . لادن جواب می گوید که تا آنجایی کا ما خبر داریم فرید آرام را تنها گذاشته !
سایه هم گفته همین اشتباه باعث بر هم خوردن یک زندگی شد.
_ منظورش چه بود؟
_ سر در نیاوردم . اما انطور که از دوستان شنیدم باید اتفاقی برای فرید افتاده باشد
_ اتفاق ! چه اتفاقی ممکن است افتاده باشد؟
_ نمی دانم والله ! آخر آرام جان ! چه دلیلی وجود دارد که تا مرا می بییند فرار می کنند . انگار جن دیده اند . راستش خودم حیران ماندم !
_ شاید فرید ازدواج کرده ؟
_ گمان نکنم . چون این خبر ها زود می پیچد
_ راستش عمه جان ! چند وقت هست خیلی کنجکاو شدم تا سر از کار فرید در بیاورم ، می خواهم بدانم چه کار می کند ؟ آیا من را طلاق داده ؟
_ انها از وجود بهار بی خبر هستند می توانی بروی و سر و گوشی به آب بدهی
_شما صلاح می دانید؟
_ به خاطر خودت و بهار شاید بد نباشد . در هر حال در آینده عذاب وجدان نخواهی داشت
آرام از این که سایه حقایق زندگی او را تا حدودی می دانست و چنین حرفی را زده متعجب بود . چرا همه در لفافه حرف می زدند و هیچ کس به درستی نمی دانست چه بر سر فرید امده . با خود اندیشید : هر بلایی که سرش بیایذ حقش است . با به یاد آوردن فرید و رها کردن او در بدترین وضع غرورش سر برافراشت . با خود اندیشید : هیچ کس از هیچ چیز خبر ندارد . هر کس قضاوت خود را می کند . اما ما هر دو می دانیم که چه گذشته و چه کرده ایم . فرید هنوز هم مقصر است و من او را نخواهم بخشید تا ابد!
با شنیدن صدای امیر از ان وی خط با شادی گفت : چه عجب امیر جان ! تلفن کردی ! خیلی منتظر تلفنت بودم
_ خیلی گرفتارم ! فقط خدا می داند که چقدر دلم برایت تنگ شده
_ لادن چطور است ؟ خبری نیست؟
_ لادن حالش خوب است . سلام می رساند . برای آن خبر ها هنوز زود است
_ خیلی بی عرضه هستی من دلم می خواهد عمه بشوم . مادر چطور است؟
_ مادر خوب است . راستش بخاطر مادر زنگ زدم
_ اتفاقی افتاده؟
_ نگران نباش ! مادر الان اینجاست و سلام می رساند . فقط کمی کسالت دارد.
آرام با صدایی همانند این که جیغی کشده باشد گفت : تمیر ! مادر چه شهد؟ چه بلایی سرش امده؟
_ به خدا قسم طوری نشده . خودت را کنترل کن
آرام با گریه گفت : نمی توانم می خواهم بامادر حرف بزنم
_ بسیار خوب الان گوشی را می دهم به مادر
_ مادر ! مادر خوبم ! چه اتفاقی برای شما افتاده؟
صدای مادر که با خستگی و به زحمت شنیده می شد ، به گوشش خورد : آرام ! دیدی مادر فقط خسته اسن . دلش برای تو و بهار تنگ شده .
_ امیر تو که موقعیت مرا بهتر می دانی ، اگر بیایم به من و بهار صدمه می زنند.
_ هیچکس از آمدن تو مطلع نخواهد شد . قول می دهم . در ثانی انطور که تصور می کنی نیست . باید هر طور شده بیایی.
_ بسیار خوب امیر ! من به تو اعتماد دارم . اگر می گویی بیا ؛ من خواهد امد
_ من نمی گذارم کسی دستش به تو و بهار برسد . مطمئن باش نمی گذارم
_ دیگر مهم نیست . به خاطر مادر می آیم . دیگر هیچ چیز اهمیتی ندارد....

پروانه به محض شنیدن خبر خود را به آرام رساند. سپس به اتفاق به دفتر هواپیمایی رفتند و بلیط تهیه کردند . آرام به خانه بازگشت تا وسائلش را جمع کند . هر چه در دست می گرفت از دستش می افتاد و یا می شکست .
پروانه گفت : بهتر است کمی استراحت کنی! من برایت جمع می کنم .
اما آرام خود را به در و دیوار می زد . حافظه اش کار نمی کرد . نمی دانست چه لازم دارد . چه بردارد و چه بر ندارد . پروانه به حالتهای عصبی و مضطرب او چشم دوخت.
_ اگر اینطور پیش بروی مسلما بجای فرودگاه باید بروی بیمارستان . این قرص را بخور ! کمی بهتر می شوی .
ارام قرص را خورد و با دستانی لرزان آب را سر کشید.
_ حالا بنشین و مواظب بهار باش ! من وسائلت را جمع می کنم .
پروانه تمام چیزهایی که به نظرش لازم می آمد را در چمدان نهاد .سپس گفت : برویم خانه . صبح از انجا تو را به فرودگاه می زسانم
_ نه ! ممنون می خواهم تنها باشم
_ تنهایی برایت خوب نیست . مادر نگران می شود.
_ مقداری کار دارم . تو هم بهتر است بروی . حتما حمید نگران شده . خیالت از بابت من آسوده باشد . حالم خیلی بهتر است
_ بسیار خوب ! هر طور راحتی . مواظب خودت باش !

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید