نمایش پست تنها
  #9  
قدیمی 08-02-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

رومان دلنشین آرام (49)

می خواست فریاد بزند مادر بس کن ! اما مادر صدای او را نمی شنید و همان طور حرف میزد
_ فرید انروز صبح برای خرید صبحانه به شهر می رود که با کامیونی که از طرف مقابل می امده تصادف می کند . تمام شیشه های اتومبیل در صورتش خرد می شود و در آنحال که او را به اتاق عمل می بردند به اکبر آقا پیغام می دهد که تورا از انجا دور کند تا رنج نبری . حالا به هر بهانه ای . فرید نزدیک دو سال است که در حال جراحی صورتش است . استخوان فک ، گونه و بینی اش شکسته بود . صدمه ای که از تصادف دیده به یک سو و صدمه ای که تو به روح و روانش زدی از سوی دیگر ! گذشت تو در زندگی همانقدر است که در شعاع دید خودت قرار دارد . گذشتی کوکورانه و احمقانه ! تو لیاقت فرید را نداری ! اگر او یکبار اشتباه کرد تو با کارهایت مدام سرکوفت اشتباهاتش را بر سرش کوبیدی . بهتر است برگردی به همان سراب خیالی خودت !
آرام دیگر نمی توانست تحمل کند . فریاد زد : بس کیند ! اینها که گفتید همه اش دروغ است . فرید شما را فریب داده . بس کنید !
و سپس دوان دوان از اتاق بیرون رفت . لادن و امیر سراسیمه به اتاق آمدند . امیر گفت : مادر چه شهد ؟ چرا آرام فراید زد؟
_ بگذارید تنها باشد . باید دست از خود خواهی و لجاجت بردارد
لادن و امیر با نگرانی به یکدیگر نگریستند. امیر با تاسف سرش را تکان داد و از انجا دور شد.
آرام همچون روح سرگردان به حیاط پا گذاشت . باد در صورتش پیچید . در گوشه ای کز کرد و نشست . هیچ ستاره ای در آسمان بنود . سر ما آزار دهنده بود . چشمانش می سوخت . درونش آشوب بود. حالش از همه چیز بهم می خورد. نمی توانست خود را نگاه
دارد ؛ در پای درخت عق زد . با خود زمزمه کرد : لعنت به من که نمی توانم خودم را نگه دارم !
در تاریکی به دنبال شیر آب گشت . صورتش را شست . باید بر می خواست . خیلی کارها داشت که انجام دهد . به خاطر بهار باید بلند می شد .تلو تلو خوران خود را به اتاقش رساند و خود را روی تخت انداخت.
فصل 35 -1
صبح ، لادن با سر و صدای اتاق برخاست و به آنجا وارد شد . آرام در حال جمع کردن ساک دستی اش بود . لادن با چشمانی خواب آلود به ساعت نگریست . ساعت هفت بود . لادن گفت : چه خبر شده صبح به این زودی چه کار میکنی؟
وقتی سکوت آرام را دید گفت : کجا می خواهی بروی؟
آرام جنان که در این عالم نبود ناگهان گفت : آه معذرت می خواهم ! لطفا آن لباس را بده !
_ نمی خواهی به من بگویی کجا میروی؟
_ میخواهم بروم تهران
_ تهران ! برای چه؟
_ باید تکلیفم را روشن کنم
_ با کی ؟ چرا تنها می روی؟
_ با فرید ! تنها نیستم . بهار را با خودم می برم.
_ بگذار امیر را صدا کنم.
_ نه ! احتیاجی نیست . در فرصت مناسب خودم توضیح می دهم
_ حداقل بگذار تو را تا فرودگاه برساند !
_ خواهش می کنم ! مزاحمش نشو ! من اینطور راحترم . با تاکسی می روم
آرام چمدانش را بست و نزد مادر رفت . دستان او را گرفت و بوسید و گفت : مادر من خیلی زود بر می گردم
_ برو دخترم ! من منتظرت می مانم . تو در مرحله ای از زندگی قرار داری که خودت باید قدم پیش بگذاری و مشکلت را حل کنی
آرام مادر را در آغوش کشید و سپس از در خارج شد . لادن بهار را به طبقه پایین برد . آرام لادن را بوسید و گفت : لادن جان ! مواظب مادر باش !
_ حتما ! تو هم مواظب خودت باش ! ما را بی خبر نگذار ! راستی بلط تهیه کردی؟
_ برای یک نفر و نصفی همیشه جا هست . به امید دیدار !
باز هواپیما اوج گرفت و آرام با هزاران فکر و خیالی که در سرش می گذشت ، سر خورده و مغموم پیش می رفت . باید از کجا آغاز می کرد . هیچ چیز به فکرش نمی رسید فقط می خواست برود.
ساعت نزدیک به یازده بود که به تهران رسید . اتومبیلی کرایه کرد و به سمت خانه رفت . بنظرش همه چیز تغییر کرده بود . رنگ شهر ، خیابانها واتومبیل ها . در کنار خانه ، اتومبیل متوقف شد . آرام لحظاتی ایستاد و به انجا خیره شد . بهار گرسنه اش بود و نق می زد . بالا رفت ؛ زنگ در را فشرد . حدس می زد که فرید ان ساعت روز خانه باشد . باز زنگ را فشرد . سپس در کیفش به دنبال دسته کلیدش گشت . در را آهسته گشود و با شوقی بی حد پا به درون خانه نهاد. بوی آشنای خانه اش ، آن جایی که بیم و امدی های فراوانی برایش به ارمغان اورده بود ، اکنون دل پذیر و گرم بود. خانه مرتب و نمیز بود. بهار را روی زمین گذاشت و چنانکه بهار حرفهای او را می فهمد گفت : خوشگلم ! اینجا خانه ماست . باور کن راست می گم ! اما نمی دونم که کار خوبی کردیم بدون اطلاع وارد شدیم یا نه ! در هر حال فرقی نمی کنه . من هنوز اینجا را خانه خودم می دانم . بیا برویم به اتاق مادر
آرام آهسته در اتاق خواب را گشود . بهار را روی تخت گذاشت و شیشه شیرش را به دستش داد . بهار در حال خوردن شیر به خواب رفت . آرام به دور و بر اتاق نگاهی انداخت . هیچ چیز تغییر نکرده بود . فقط عکس هایی که به دیوار آویخته بود جلب توجه می کرد . در هر گوشه ای از اتاق فقط عکس خودش را میدید . با چهره خندان و گیسوانی پریشان . و عکس ازدواجشان که او را مانند ملکه ها به چشم می کشید . با لبخندی ملیح و آرایشی زیبا
صدای باز شدن در خانه را شنید . آرام سراسیمه بیرون دوید . زنی پنجاه ساله را دید که به درون خانه آمد و با تعجب به چمدان می نگریست و آرام گفت : سلام !
آن زن با حیرت به آرام نگاه کرد و گفت : سلام خانم ! شمایید !
_ مرا م شناسید؟
_ بله خانم ! مگر می شود شما را از عکسهایتان نشناخت !
_ راست می گویید ، اما من شما را بجا نیاوردم
_ من ثریا هستم . هفته ای دوبار باری نظافت خانه می آیم
_ آه پس اینطور ! اتفاقا از تمیزی خانه جا خوردم
_ شما که تشریف نداشتید کارهای خانه و لباسهای آقا به امان خدا مانده بود
_ خیلی ممنون ! زحمت می کشید ! آقا کی به خانه می آیند؟
_ والله ! من آقا را زیاد نمی بینم . خبر از کارهای ایشان ندارم
_ یعنی تو هیچ وقت آقا را ندید که چه وقت می آید؟
_ چرا ! اما می آیند و زود می روند . راستش ساعت خاصی ندارند . می خواهید چایی دم کنم ؟
_ اگر زحمتی نیست ممنون می شوم
آرام به سمت تلفن رفت و شماره دفتر را گرفت
_ الو ! سلام خانم ! آقای فرخی تشریف دارند؟
_ نه خیر نیستند .شما؟
_ من از بستگان ایشان هستم چه وقت بر می گردند ؟
_ ایشان چند روزی به مرخصی رفته اند .
_ تشکر ! خداحافظ
خدایا ! کجا ممکن است رفته باشد
خانه اقای فرخی را گرفت . از آن سوی خط صدای گرم و آشنای مادر به گوش رسید . آرام قدرت آن که با مادر حرف بزند را در خود نمی دید . تلفن را قطع کرد و نمی توانست به یکباره با مادر حرف بزند . باید کمی صبر می کرد
دفتر شماره تلفن را زیر و رو کرد . با دیدن اسم سعید برقی از چشمانش گذشت
_سعید می تواند کمکم کند
ثریا خانم با فنجانی چای امد . چای را کنار آرام گذاشت و بیرون رفت
صدای آشنای سعید در گوشی پیچید : بفرمایید
آرام تمام قوای خود را جمع کرد و گفت : الو ! سلام !
_ سلام بفرمایید ! با کی کار دارید؟
_ با شما ! شما آقا سعید هستید؟
_ بله خودم هستم . شما؟
_ من آرام هستم
صدای سعید برای لحظاتی قطع شد . سپس گفت : کدام آرام ؟
_ همسر فرید هستم
سعید باز سکوت کرد . می خواست اطمینان یابد که کسی جز آرام نیست
_ ایشان که خیلی وقت است که نیستند
_ حق با شماست . اما باور کن من خودم هستم . آرام ! چطور مرا نمی شناسی؟
_ آخ ! معذرت می خواهم ! راستش باورش کمی سخت بود
_ از اینکه صدای شما را می شنوم خیلی خوشحالم . حالتان خوبست؟
_ ممنون ! شما چطورید ؟ کی امدید؟
_ امروز رسیدم . الان هم خانه هستم . می خواستم بدانم فرید کجاست ؟
_ بنظرم رفته سفر !
_ کجا؟
سعید با اندکی مکث گفت : کلبه !
آرام نفس عمیقی کشید و گفت : می خواهم شما را ببینم
_ با سایه بیایم
_ آه ! اصلا یادم نبود . سایه جان حالش خوبست؟
_ حالش خوبست . الان هم خانه نیست و مسلما از دیدن شمت خوشحال خواهد شد
_ کی می توانم شما را ببینم . خیلی حرفها برای گفتن دارم
_ می آیم دنبالتان و هر کجا که بخواهید می رویم
_ تشکر ! تا یکساعت دیگر منتظرم . خداحافظ
سعید دقایقی چند به مان حال باقی ماند . آرام بازگشته بود و فرید خبر نداشت . حالا چه اتفاقی می افتاد . فرید پر کینه و خشمگین در انتظار آرام بود . و آرام با پای خود به پیشواز امده بود . سعید دستی به پیشانی اش کشید و با خود گفت : خدا خودش رحم کند!
سایه به خانه امد و کیفش را روی مبل انداخت . سعید را پای تلفن متفکر یافت . به سویش رفت و گفت : در چه حالی هستی؟ چند بار سلام کردم ! فکر کردم خوابی !
_ معذرت می خواهم ! کی امدی؟
_ تازه رسیدم . به نظرت مدل موهایم خوب شده؟
سعدی بدون انکه نگاه کند گفت : خیلی خوب شده !
_ می دانی سعید ! یک زمانی لادن و آرام به من می گفتند تو هم یک روز مثل این خانم ها ، عجیب و غریب خواهی شد . آن موقع به حرفهایشان خندیدم ؛ اما احساس می کنم دارم همان شکلی می شوم . بهتراست در محافل و دوره ها کمتر شرکت کنم . سعید ! حواست با من است ؟
_ آره ! گفتی آرام ! یادش بخیر !!
_ آرام ! چه کسی فکر می کرد که آرام این چنین بی وفا از آب در بیاید
_ سایه ! اگر بگویم آرام تلفن کرده بود ، چه فکری میکنی؟ باور می کنی؟
سایه لحظاتی بر جا میخکوب شد و به سعید نگریست : آرام ! چطور؟ نکند تلفن کرده؟
سعید سزش را به علامت تایید تکان داد
_ چه وقت تلفن کرده؟
_ چند دقیقه پیش . رفته خانه و دیده فرید نیست یعد با من تماس گفت تا ببیند من اطلاع دارم راجع به فرید
_ تو چه گفتی؟
_ گفتم که فرید رفته کلبه !
_ آه سعید چه طور این حرف را زدی ؟ اگر برود انجا چه؟
_ نمی دانم ! شوکه شدم . نمی دانستم باید چه جوابی بدهم
_ گفتی آراک رفته خانه خودشان ؟
_ انجاست . قرار شد تا یکساعت دیگر بروم دنبالش.
_ برای چه؟
_ می خواهد با من حرف بزند
_ باید به مادر خبر بدهم . ( با این جمله به طرف تلفن هجوم برد )
سعید گوشی را از او گرفت و گفت : آرام به من اعتماد کرده .بگذار اول حرفهایش را بشنویم بعد هر کاری خواستی بکن ! اگر شلوغش کنی راه بجایی نخوایهم برد
سایه گیسوانش را به عقب راند و گفت : حق با توست . من هم با تو می ایم
_ سایه بهتر است تنها بروم
_ نه ! تو متوجه نیستی . اگر با آرام صحبت کنم بهتر است
_ نه ! سایه خواهش می کنم
_ چرا قبول نمی کنی؟ آرام یک زمانی دوست من بود. بگذار بیایم !
_ به شرطی که فقط گوش کنی ! نه حق انتقاد داری و نه قضاوت عجولانه !
سایه با بغض گفت : بسیار خوب ! هر چه تو بگویی
آرام لباسهای بهار را عوض کرد و خود نیز اماده شد . به ساعت نگاهی انداخت و گفت : ثریا خانم ! من می روم بیرون . احتمالا چند ساعتی کار دارم . شما می روید؟
ثریا خانم : هر طور شما بخواهید
_ اگر ممکن است بمانید . من زود برمی گردم
_ چشم خانم ! من کاری ندارم . همینجا می مانم
آرام پایین رفت و به انتظار سعید ایستاد . دقایقی بعد اتومبیلی کمی دورتر ایستاد . سایه با دیدن آرام به همراه کودکی که در کالسکه نهاده بود ناله ای سر داد و گفت : خدای من ! درست می بینم ؟
سعید گفت : متاسفانه بله !
_ چرا برگشته ؟ خجالت نمی کشد؟ با چه رویی پا به خانه فرید گذاشته؟
_ قرار ما یادت رفت؟
_ دارم خفه می شوم. بهتر است برگردیم
_ آرام منتظر ماست . بهتر است اول تو پیاده بشوی
_ نمی توانم !
_ گفته بودم قضاوت عجولانه نکن!
سایه لحظاتی به آرام خیره شد . سپس با تانی در اتومبیل را گشود و به طرف آرام گام برداشت ، پاهایش می لرزید . آرام در کنار کالسکه زانو زده بود و با کودکش حرف می زد . صدایی بغض آلود که از ته گلو بیرون می امد او را فرا خواند . آرام به طرف صدا برگشت : آه خدای من ! سایه ! تو هستی؟
و به سویش رفت و او را در آغوش کشید . سایه خود را کمی عقب کشید . آرام متوجه سردی رفتار سایه شد و از او فاصله گرفت
_ فکر می کردم از دیدن من خوشحال می شوی
_ خدای من ! آرام چطور توانستی و با نگاهی به بهار دوباره با گریه گفت : چطور توانستی؟
_ چه چیز را؟
سایه با سنگینی انگشتش را به طرف بهار نشانه گرفت و دوباره گریه سر داد . ارام دست بر شانه او نهاد و گفت ک فکر می کردم ازاینکه عمه شدی ذوق زده بشوی!
ناگهان صدای گریه سایه قطع شد و با تردید به آرام و بهار نگریست : تو چه گفتی؟ درست شنیدم ؟
آرام لبخندی زد و گفت : درست شنیدی . بهار دختر من و فرید است
سایه گفت : آخ آرام ! می دانستم . می دانستم که تو آرام خوب و نازنین من هستی
و انگاه خود را در آغوش آرام رها کرد و تمامی گریه های بی صدایی که در تنهایی اش و به فرجام عشق ان دو ریخته بود را به فراموشی سپرد . سعید به ان دو نزدیک شد . سایه با دیدن سعید گفت : سعید جان ! ببین آرام چه هدیه زیبایی برایم آورده ! نگاهش کن !
به سوی بهار رفت و او را برداشت و عاشقانه او را بوسید و نوازش کرد .

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید