
08-02-2011
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رومان دلنشین آرام (50)
سعید با لبخند به انها نگاه کرد
سایه در اتومبیل بهار را در آغوش خود می فشرد و قربان صدقه او می رفت . بهار از بوسه های سایه خسته شد و گریه سر داد . سایه گفت : آرام جان ! نمی خواهی پیش مادر بروی؟
_ چرا ! خیلی دلم می خواهد ولی بنظرم قبل از دیدن همه بهتر است فرید را ببینم
_ حق با توست ! پس بهترا ست برویم خانه ما .
#
آرام از منزل سایه با ثریا خانم تماس گرفت و گفت منتظرش نباشد و هر وقت مایل بود ، برود .
سعید برای خرید ناهار بیرون رفت .
سایه مدام آرام را سوال پیچ می کرد و می خواست همه چیز را بداند.آرام نیز به کنجکاوی او پاسخ داد.
سایه گفت : تو انگلیس بودی؟ حدسش مشکل بود . اتفاقی که برای فرید افتاد واقعا وحشتناک بود.اگر مادر را ببینی نمیشناسی . خیلی شکستته شده . چطور فرید از وجود بهار بی اطلاع است؟
_ وقتی به انگلیس رفتم خودم هم چندان مطمئن نبودم . فرید طوری رفتار می کرد که مجبور به چنین عکس العملی شدم.
_ می فهمم . هر دو عاشق ! هر دو مغرور ! چه عشق عجیبی !
_ سایه من خیلی مر ترسم . نمی دانم آیا فرید مرا می بخشه ؟
_ حقیقتش را بخواهی من هم نمی دانم که فرید چگونه برخورد کند و نمی خواهم بی خودی دلخوشی بدهم.
_ می دانم چه کار کنم ! از چه راهی جلو بروم . تمام این جداییها ، سو تفاهمی بیش نبوده . چطور می توانم فرید را قانع کنم .
_از زمانی که فرید تصادف کرده کسی جرات پرسیدن هیچ سوالی را نداشته . نمی توانم حدس بزنم چه می شود . اما به خاطر بهار باید پیش قدم بشوی !
_ نمی خواهم وجود بهار را مطرح کنم . اول باید بدانم فرید هنوز به من علاقمند است یا نه ! شاید با دیدن بهار نتواند درست تصمیمی بگیرد . سایه متوجه منظورم می شوی؟ باید بدانم فرید هنوز مرا دوست دارد یا نه ! این برای من خیلی مهمه است . خیلی !
_ میفهمم ! تو خیلی صدمه دیده ای . حق با توست ! می خواهی بروی کلبه؟
_بهتر است بروم . تنها! بدون بهار . می توانی از بهار مراقبت کنی؟
_ حتما! خیالت راحت باشد . تا فردا که بخواهی بروی به من عادت میکند.
_ با اتومبیل سعید میروم .اشکالی ندارد؟
_ این چه حرفی است؛ می دانم که چقدر برای دیدن فرید بی تابی .
_ سایه جان ! یک سوال از تو دارم که البته هیچ اثری در تصمیم گیری من ندارد . فقط به خاطر اینکه کنجکاوی خودم را ارضا کنم.
_ هر چه دوست داری بپرس !
_ فرید چهره اش تغییر کرده؟
_ خوشبختانه نه ! فقط کمی صورتش شکسته تر شده
آرام نفس عمیقی کشید و گفت : خدا را شکر ! در غیر اینصورت تا آخر عمر خودم را نمی بخشیدم
آرام صبح زود از خانه خارج شد . بهار در خواب بود. سایه و سعید او را بدرقه کردند . سعید گفت : مواظب باشید ! جاده خطرناک است.
_ حتما ! به امید دیدار !
ساعتی بعد در قهوه خانه کوهستانی ایستاد . جایی که فرید برای استراحت بین راه در ان مکان توقف می کرد و چای می نوشید . نفسی تازه کرد . اخرین بار آن روز صبح را بیاد آورد که به اجبار او را با خود همراه کرده بود . و با اصرار به او چای خوراند . قهوه خانه لبه دره ای قرار داشت که رودخانه ای وحشی و خروشان از پایین ان عبور می کرد . آرام دقایقی در انجا ایستاد و خستگی از تن بیرون در اورد . دوباره به راه افتاد . زیبایی جاده ، شور انگیز بود . دو سال را در میان انسانهایی بی روح و خشک زندگی کرده بود . اکنون تمامی آنچه می پنداشت باید پشت سر بگذارد و فراموش کند ، فرا رویش نهاده بود و می دید از هیچ کدام نتوانسته عبور کند . وطن ، مادر ، همسر و فرزندش او را فرا می خواندند . در طول راه تمام صحنه های زندگی اش از برابر دیدگانش عبور می کرد . اما هنوز فرید و او اندر خم یک کوچه قرار داشتند . آرام به یاد عکسی از چهره اش افتاد که فرید ان را به دیوار اویخته بود و با خطی زیبا زیر ان شعری به چشم می خورد :
سایه بان نگاهت ،
در دمادم بارش ابرها ؛
مخمور و شکننده و پرتاب .
وقتی بر گونه های لعابینت ، قطرات اشک می غلطد ،
چه زیباست !
دیدگان نمناکت.
در کنار جاده ایستاد و گریه سر داد و از رنجهایی که خود و فرید کشیده بودند ناله ای سر داد
چگونه باید با او روبه رو شود. چه باید می گفت . از غرور نا به جای خود حرف می زد یا از تعصب و خود خواهی فرید . به راستی تاوان زخمهای تن خسته انها را چه کسی می پرداخت . او که در غربت با کودکی در بطن خود سر گردان بود و یا فرید که در گوشه بیمارستان چشم انتظار امدن او بود ؟ کدام حق گو تر از دیگری بود . اگر باز فرید لجاجت می کرد و او را از خود میراند چه باید می کرد . در ذهنش خاطره ای نه چندان دور نقش بست .
ماریا ! پیزن همسایه ! ان روز به حرفهای پیرزن بی توجه بود و با تفریح به آنچه ماریا می گفت ، گوش می داد . اما مثل آن بود که ماریا تمام سرنوشت او را درون فنجان یافته بود . که با قاطعیت گفت : او تو را دوست دارد و چشم انتظار توست . اگر تمام حرفهای او راست بود پس می توانست این یکی نیز حقیقت باشد
اتومبیل را روشن کرد و با اعتماد بنفس بیشتری به راه خود ادامه داد
بعد از چهار ساعت رانندگی بدون وقفه سر انجام به پیچ جاده آشنا رسید . در سکوت جنگل پیش می رفت . با نمایان شدن کلبه ، در قلبش پیزی فرو ریخت و گونه هایش گر گرفت . اتومبیل را نگه داشت و پیاده شد و با قدمهای محکم به سمت کلبه رفت . در کلبه قفل بود . نگاهی به اطراف انداخت . سکوت بود و تنهایی . به سمت خانه اکبر آقا براه افتاد . اکبر آقا بیرون ایستاده بود و با کنجکاوی به او می نگریست . آرام با صدای بلند سلام کرد . اکبر آقا جلوتر امد و از دیدن آرام متعجب شد
_ سلام ! خانم ! چه عجب از این طرفها ؟
_ شما خوبید؟
_ شکر خدا ! الان در را باز می کنم
_ آقا فرید کجا هستند ؟
_ رفتند سواری . معمولا همین وقتها بر می گردند .
آرام به دنبال اکبر آقا به راه افتاد . اکبر آقا در را گشود و باز گشت . آرام آبی به صورتش زد و در کنار پنجره به انتظار آمدن فرید نشست . اکبر آقا چای و میوه اورد . لحظاتی بعد صدای شیهه اسب را شنید ، بیرون دوید . فرید در حال پیاده شدن از اسب بود و در همان حال به اتومبیل می نگریست . آرام با حالتی وصف ناپذیر به فرید خیره شد. چند قدم پیش رفت و سپس ایستاد . فرید در یک لحظه متوجه او شد و خود نیز بی حرکت ایستاد . هر دو با نگاه در جستجوی یکدیگر بودند . آرام با خود زمزمه کرد : خدایا ! شکر ! او عوض نشده .
فقط چند خط روی پیشانی و صورتش محسوس بود . آرام به خود جراتی داد و گفت : سلام ! فرید ! من هستم آرام !
#
فرید با نگاهی ناآشنا و سرد در حالیکه مارال را به اصطبل می برد گفت : دارم می بینم
آرام ناگهان یخ زده بر جا ماند . لحظاتی چند به همان حال باقی ماند . اندکی جلو رفت و گفت : فرید ! من خیلی راه برای رسیدن به تو طی کردم . فقط به خاطر تو !
فرید همانگونه که زین اسب را بر میداشت گفت: بهتر است تا دیر نشده برگردی
_ متاسفم ! چرا ، چرا نخواتس به من بگویی ؟ انوقت موضوع فرق می کرد
_ چه فرقی می کرد؟
_ من پیش تو می ماندم
فرید برگشت و با نهایت خشم در او نگریست و بیرون اصطبل رفت و در همان حال گفت : برای این حرفها دیر شده . برگرد همان جایی که بودی !
_ نه ! دیر نیست . من اشتباه کردم ! اما تو هم مقصر بودی . اگر حقیقت را گفته بودی ...
فرید به میان حرف او دوید و گفت : ان وقت ترحم می کردی .
_ تو اصلا عوض نشدی . همان طور خود خواه و ...
_ ببین ! از اول ازدواج ما اشتباه بود . حالا هم تو راحتی ، هم من
_ اما من راحت نبودم
_ به خاطر همین سراغی از من نگرفتی !
_ تمام اینها سو تفاهمی بیش نبوده . من با گذشته زندگی می کنم . لحظه ای نتوانستم به آینده فکر کنم .
فرید لجوجانه گفت : بهتر است بروی و به آینده ات فکر کنی .
آرام با احساس و گرم بازوی فرید را گرفت و گفت : من به خاطر تو آمدم . اگر بدانم ذره ای برایت اهمیت دارم می مانم
فرید لحظه ای سکوت کرد سپس گفت : متاسفم !
آرام با بغضی که در گلویش بود گفت : همین ! متاسفی ! متاسف برای چه چیز هستی؟ برای من ، برای خودت و یا ... تو هر بار مرا به بهانه ای به طرف خودت می کشی ، بعد مثل تیری از کمان رها می کنی . فرید نگاهم کن ! من آدم هستم . چرا نمی خواهی بفهمی !
فرید با فریاد گفت : من هم آدمم . هر بار که به طرف تو امدم خودت را کنار کشیدی ؛ به خواسته من بی توجه بودی . دیگر بس کن ! من و تو به درد هم نمی خوریم . ما هر دو باعث عذاب یکدیگریم .
سپس پشت به آرام ایستاد . آرام دقایقی چند بر جای ماند . این ان پیزی نبود که پیش بینی می کرد . باید حرف می زد ، ادامه داد : فرید ! نگاهم کن !
فرید برگشت و قاطعانه به او چشم دوخت : بگو ! می بینمت
آرام پوزخندی زد و گفت : تو لعنتی ! فقط خودت را می بینی
_ جدا ! تو به عادت قدیم هر طور دوست داری فکر کن
_ لجاجت را بگذار کنار. تو اگر مرا نمی خواهی چرا طلاقم ندادی؟
فرید لحظه ای جا خورد . سپس با خونسردی گفت : اگر خبر نداری باید بگویم که چند وقتی است که وکیل گرفتم . در واقع باید زودتر اینکار را انجام می دادم اما به خاطر گرفتاریهایم نتوانستم . معذرت می خواهم !
آرام با ناباوری به فرید نگریست . سپس با تمام خشمی که در وجودش زبانه می کشید گفت : من می روم . اما بدان که هیچ وقت دست تو به من نخواهد رسید . تو برای من همینجا تمام شدی . رویایی که ساخته بودم خیلی آسان خراب کردی . تو لیاقت هیچ چیز نداشتی . تو با غرور و کینه ات زندگی را به کام من تلخ کردی . تو هیچ چیز نیستی ! هیچ چیز !
به سمت کلبه راه افتاد . لحظه ای ایستاد و برگشت و با زیبایی و غرور سر به فلک کشیده اش گفت : من یک عذر خواهی به تو بدهکارم ، بدون اجازه به خانه ات رفتم . چون فکر می کردم هنوز سهمی دارم .بابت این موضوع معذرت می خواهم . سپس به راه خود ادامه داد . به کلبه رفت . کیفش را بر داشت و سوار اتومبیل شد و بدون آنکه لحظه ای تامل کند از انجا گریخت . وقتی به جاده رسید اختیار از کف داد ، اتومبیل را نگه داشت و فریادی را که در گلو مانده بود بر سر روزگار کوبید .
خدایا ! او من را نمی خواست . فرید از من نفرت دارد . چه اشتباهی کردم . چطور احمقانه فکر کردم که در انتظار من است . خدایا ! من را از این عشق و دلبستگی نجاتم بده !
احظه ای جنون آمیز از اتومبیل پیاده شد و به لبه پرتگاهی که در کنار جاده بود نزدیک شد و به عمق ان چشم دوخت . سنگی از زیر پایش سر خورد و به پایین سقوط کرد . برخورد سنگ بر صخره ها انعکاس رعب انگیزی داشت . آرام آنی خود را به جلو افکند ، تا برای ابد از این زندگی پر تشویش و نا امدی رها کند . احساس سر خوردگی و حماقت بند بند وجودش را برگرفته بود . چشمانش را بست ...
فصل 35-4
بهار ! صدای گریه بهار در گوشش پیچید . آخ ! خدایا ! بهار منتظر من است . چطور فراموشش کردم . باید خودم را به او برسانم . بی شک به دنبال من می گردد . بهار برای من نوید زندگی دوباره بود . و اکنون من به سوی او خواهم شتافت . عزیر دلم ! خوشگلم ! پیش تو می آیم . مرا ببخش !
با وحشت خود را کنار کشید و به سمت اتومبیل رفت و با دستانی لرزان و اندامی خیس از عرق در طول جاده به راه افتاد .
نزدیک غروب به تهران رسید و تمام راه را مانند انکه در خواب بوده باشد طی کرده بود . زنگ را فشرد . سایه در را گشود. آرام با خستگی سلام کرد و گفت : بهار کجاست؟
سایه با دیدن چهره بی رمق آرام همه چیز را فهمید : بهار خواب است
آرام تلو تلو خوران به اتاق رفت و بهار را در خواب عمیقی دید . به او ن. بوسه ای از گونه اش ربود و به گیسوان نرم و خوش حالتش دست کشید . سایه در کنارش ایستاده بود
_ آرام تو خیلی خسته بنظر می رسی ، بهتر است کمی استراحت کنی .
_ همین جا دراز می کشم . لطفا برایم بلیت شیراز تهیه کن
_ برای چه وقت ؟
_ هر چه زودتر بهتر !
_ نمی خواهی حرف بزنی؟
آرام همانطور که دراز می کشید گفت : فعلا نه ! خیلی خسته ام ! باید ببخشی! و چشمانش را بست
سایه روی او را کشید و آهسته بیرون رفت و در را بست . سراسیمه به سمت تلفن رفت و شماره سعید را گرفت . باید تا دیر نشده کاری انجام می داد.
سایه با دیدن آرام ، تمام قضایا را تا آخرش خوانده بود . اکنون نوبت او و سعید بود ، تا به این ماجرا خاتمه دهند و آن دو را متوجه خودسری و خود خواهی شان بکنند
_ آرام ! بلند شو و چیزی بخور !
آرام خواب الود چشم گشود و گفت : ساعت چند است؟
_ ساعت ده است . بیا شام بخور!
_ بهار کجاست؟
_ پیش سعید است . یک ساعتی میشود که بیدار شده و بازی میکند.
آرام برخاست و پتو را به کناری زد . دستی به صورتش کشید و سرش را روی زانوانش نهاد
سایه میدید که آرام مانند ان که دردی دارد به خودش می پیچد و از فشار درد توان برخاستن را در خود نمی بیند.
_ خواهش می کنم آرام ! کمی غذا بخور
_ نمی توانم ! اشتها ندارم . میخواهم بهار را ببینم.
_ اگر غذا بخوری سر حال می شوی به خاطر بهار
آرام سنگین و خسته برخاست و به همراه سایه بیرون رفت . به زور نگاه های سایه کمی غذا خورد . و سپس بهار را در آغوشش خواباند . سعید بری انکه آن دو راحت باشند به بهانه خواب ، عذر خواسته و به اتاقش رفت
سایه گفت : بهار را سر جایش بگذار !
_ نه ! می خواهم در آغوشم باشد . دلم برایش تنگ شده بود.
_ نمی خواهی حرف بزنی ؟
_ از چه چیز؟
_ از خودت و فرید !
_ من برای فرید مرده ام. وقتی بعد از دو سال من را اینگونه می بیند و از خودش می راند ، من چه جایی در دلش دارم
_ فرید لجباز است . در واقع تصادفی که کرده او را اینطور بدبین و خودخواه کرده . به فرید حق بده !
_ سایه ! من به فرید حق می دهم . اما باید واقع بین بود . فرید هیچ علاقه ای به من ندارد . اگر هم قبلا کوچکترین دلبستگی بوده ، حالا از بین رفته . من برای او وجود خارجی ندارم .
_ تو باید راضی اش می کردی ، باید قانعش می کردی
_ خواهش کردم اما او ...
_ اگر تو را نمی خواهد چرا طلاقت نداده ؟
_ وقتی پرسیدم گفت که وکیل گرفته و صرفا گرفتاریهایش باعث عقب افتادن این مساله بوده
_ دروغگو ! فرید دروغ می گوید و خود نمایی میکند.
_ مطمئن نیستم که اینطور باشد . او خیلی جدی حرف می زند.
_ حرفی از وجود بهار به میان اوردی؟
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|