فرانک خانوم خاطره از بچه ها گفتی منم یاد دوران بچگیم افتادم و جمله چه وضعشه خداو ریوار کس ناره یه شری بودم که خدا میدانه یادمه 6 سالم بود نمیدانم از کجا شنیده یا دیده بودم که با کاغذ میشه خمیر و چسب درست کرد منم دست به کار شدم دیدم جزوه های داداشم روی زمینه نامردی نکردم همشانه جمع کردم و ریختمشان تو یه تشت آب دیه هرچی جلو دستم بود ریختم تو تشته تاید و سفید کننده و شامپو و یه دانه از او چسبای رازی که بزرگ بودن کردم تو تشته و یواشکی یه ملاقه ای آورده بودم و هی همش میزدم یه کفی درست شده بود که نگو خودم یه ذوقی میکردم آخرش درست نشد بی خیالش شدم همشه دور ریختم داداشم آمد خانه تا دید برگه هاش نیست دانست کار منه و داد زد که ای چه وضعشه و از دست ای (منظورش مه بودم)چه باید بکنیم منم خو بری خودم یه شخصیتی داشتم بهم برخورد حالا چه جوری گیرم آورد و ازم حرف کشید بماند منم با خودم گفتم تلافی میکنم و نوشابه گازدار میریزم تو چشاش تا بسوزه او موقعها هم از او نوشابه های شیشه ای بود اینقدر تکانش دادم که حسابی گازش درآمد ولی از قدیم گفتن چاه مکن بهر کسی اول خودت بعد دیگری خلاصه بلا سر خودم آمد و بیهوشی و بیمارستان و بخیه نتیجه کارم شد هی یادش بخیر...