گر چو رندان به سحر عیش مدامت باشد
ور چو مستان می و پیمانه به نامت باشد
ََ
ساقی خوش سخن ار باده به جامت ریزد
گردش چرخ جفا پیشه به کامت باشد
مدعی گرچه زند لاف منم محرم راز
پیر ما گفت خلافست ملامت باشد
حاکم شرع مرا حکم به رسوایی داد
نیک دانست دلم بسته ی دامت باشد
این دل سرکش سرمست گریزان از خویش
کی گریزد ز تو ای یار که رامت باشد
سالها رفت که تا پخته نمایم دل را
دل در اندیشه ی این بود که خامت باشد
ما اگر سوخته جانیم و فراموش ز یاد
غم نداریم سر دوست سلامت باشد
عشقی ار رایت رندان به سحر خیزی داشت
فخرش این بود که دیریست غلامت باشد
بوشهر - شهریور 90
تقدیم به آتش عزیز
|