غلام بچه مکتبی جاهل مسلک و ساده دل روزی از استاد پیر خود اجازه گرفت تا بجای قرائت انشاء نامه ای که حکایت از بی وفایی یار بود را برای همشاگردیهایش بیان کند و استاد پیر با این تقاظای جسورانه وی موافقت کرد:
عشق من زینب خاتون ، با وفا و مهربون
عشق من برگ خزون ، عشق من آب روون
آب روون خوردند ، زینب خاتون و بردند...
اونقده برام عزیزه ، میمیرمه زنده میشم
ی قطره اشک بریزه ، بسته به جونم جونش
قربون اون وفا و اون قلب مهربونش
ما رو دست غم سپردند ، زینب خاتون و بردند...
دهل اوردند از راه دور ، چشماشو کردند کور کور
الماس و زر اوردند، مرغ تاج به سر اوردند
شمش طلا اوردند ،زینب خاتون و بردند ...
انگار طلسمش کردند ، مال و منال دنیا رو انگار به اسمش کردند
زبونش و بسته کردند ، روحش و خسته کردند
نشسته بودند زیر پاش ، راهی نمونده بود براش
راضی نبود ! راضی شد ، با گرگا همبازی شد
گیلاس باغم اون بود ، چشم و چراغم اون بود
مردم پر از رنگ و ریان، کشیک کشیدم که نیان
هی در باغ و بستم ، هی پشت در نشستم
تا ی صدای پا اومد مردم از جا جستم
دیوار کوتاه بود پریدند ، گیلاس باغم و چیدند

ویرایش توسط yad : 09-12-2011 در ساعت 05:20 PM
|