در قلب نيمروز
از كوره راه غرب
رسيدند چند مرد
خورشيد جست و جو
در چشم هایشان متلالی بود
و فکشان ، عبوس
با صخره های پرخزه می مانست.
در ساكت بزرگ به من دوختند چشم
برخاستم ز جای ، نهادم به راه پای
و در راه دوردست سرودم شماره زد
با ضربه های پرتپشش
گام های مان را
بر جای ليك ، خاطره ام گنگ
خاموش ايستاد
دنبال ما نگريست
و چندان كه سايه مان و سرود من
در راه پرغبار نهان شد
در خلوت عبوس شبانگاه
بر ماندگی و بی كسی خويشتن گريست ...
سفر
احمد شاملو
__________________
.
.
ای مردمان ای مردمان از من نيايد مردمی
ديوانه هم ننديشد آن كاندر دل انديشيده ام
.
«اگر تنهاترین تنهایان جهان باشم خدا با من است»
«او جانشین همهء نداشتنهای من است»
«معلّم شهید دکتر علی شریعتی»
تا عاقل به دنبال پل می گشت
دیوونه از رودخونه گذشت ...