شاید در زندگیم هیچ وقت به حدی نرسم که بخوام چیزی رو تقدیم کسی کنم. اون هم کسی که یک عمر باهاش خاطره دارم، کسی که بیشتر از آرزوهام دوستش دارم. برادرم امروز رفت و شاید سالها نتونم ببینمش. دیدنِ گریه ی کسی که دوستش داری خیلی سخته و از اون سخت تر یادآوریِ تمامِ خاطراتِ گذشته است درست لحظه ی جدایی. از اونجا که هیچ چیز رو نمیشه پیش بینی کرد. اینکه کی می مونه و کی میره. همین حالا ترجمه ی یکی از شعرهای ویلیام وردزورث رو بهش تقدیم می کنم. شعر بلندی که بارِ اول که خوندمش اشک به چشمم آورد و با اینکه ایماج هاش نوستالژیک و شاید غم انگیزه اما به من حسِ نشاط و شورِ زندگی هم میده. یادآورِ باورِ خودِ وردزورث که می توان در اوجِ اندوه هم شادی جست. برایِ تو عزیزم...
بخشِ پایانیِ شعرِ بلندِ "تقلیدِ جاودانگی" اثر ویلیام وردزورث، البته با دخل وتصرف فراوانِ خودم!
ای چشمه ها!
دشت ها!
تپه ها!
باغ ها!
آهنگِ همیشگیِ خود را
در طبیعت می نوازید،
ببینید گذر چگونه
خط می اندازد
بر پیشانیِ ما.
آیه ی یاس نخوانید
که عشقِ ما را فرجامی خوش نیست.
با تمامِ اینها
نیرویِ تان،
نیرویِ نابودگرتانِ را
در اعماقِ قلبم
حس می کنم
تنها از یک لذت چشم پوشیده ام
و آن هم زندگی در دامنِ نوازشِ همیشگیِ شماست.
من آن برکه ای را دوست دارم
که در تنگه اش آب،
های و هوی می کند
حتی بیشتر از زمانی که پاهایم بر سنگهایش می لغزد.
روشنائیِ معصومِ یک روزِ تازه
هنوز دوست داشتنی است؛
ابرها
آنها که چون بغضِ گلوگاه
گرداگردِ غروبِ خورشید را می پوشانند
رنگی از آسمانِ یک چشم می گیرند؛
چشمی که روزها را نگهبان است.
باز انسانی زاده می شود
و باز تاریخی دیگر
اما
این قلبِ بشریت است
قلبِ تپنده ی حیاتِ ما
که زلال و خرم، با تمامِ ترس هایش
می شنود رویشِ گلی ناچیز را
و می رویاند جوانه ی افکاری را
خفته در ژرفایِ ذهن؛
آرام
دور از طوفانِ اشک.
__________________
که ای بلندنظر! شاهباز سدره نشین
نشیمنِ تو نه این کنج محنت آباد است
|