عاشق غزلم :)
قطار شو كه مرا با خودت سفر ببری
به دور تر برسانی ، به دور تر ببری
تمام بود و نبود مرا در اين دنيا
كه تا ابد چمدانی ست مختصر، ببری
كه من تمام خودم را مسافرِ تو شوم
تو هم مرا به جهانهای تازهتر ببری
سپس نسيم شوی تو؛ و بعد از آن يوسف...!
كه پيرهن بشوم تا مرا خبر ببری
و بعد نامه شوم من... چه خوب بود مرا
خودت اگر بنويسی، خودت اگر ببری
پيمان سليمانی
__________________
آدمی شده ام ک شب ها لواشک به دست بی هدف خیابان های شهرش را راه می رود؛ گاهی می ایستد. به آدم ها .. دیوار ها .. خیابان ها .. خیره می شود وُ دوباره راه می رود وَ نمی داند چرا راه می رود!
غزل/.
|