[bigbang]

امروز با پدر و مادرم دعوام شد و مجبور شدم از سر سفره نهار پاشم
تا میری یه حرفی همچین محض خنده بزنی خیطط میکنن مگه من چی گفتم یه شوخی همینجوری به پدرم گفتم اقای مدیر ، مقتدر ، بزرگ که یکدفعه به ما توپید واقعاً اعصاب خورد کن و درد آور هست بدیش اینه که همیشه آخر آدم بده تو هستی همه تقصیر ها گردن تو هست تو بی ادبی تو گستاخی نمیدونم تو باید عذر خواهی کنی حالا تو خودتو بکش بگو همینجوری محض خنده خواستیم حرف بزنیم نمیدونم خاطرات دوسال پیش خودشون رو میارن جلوی صورتت که تو فلان روز اینطوری گفتی یا تو فلان شب اینجوری کردی بخوان گیر بدن میدن
بعید میدونم بتونم تا اخر پای حرفم وایسم شاید هم اصلاً نتونم همین امروز غروب دوباره باهاشون شوخی کنم اما از اینکه همیشه خفه شو بشنوم واقعاً عصبانی هستم به خاطر همین هم الان یه چند ساعتی برج زهر مار هستم دست خودم نیست بابا کوتاه اومدن هم حدی داره ادم هر چی نباشه واسه خودش شخصیت داره حالا گفتن باید احترام دیگران رو نگه داری نه اینکه دیگران با تو شوخی کردن تا تو میری باهاشون شوخی کنی خیطط میکنن
گفتم همچین باید تو اخلاقم یه تغییراتی صورت بدم امروز واقعاً این رو دارم حس میکنم