نمایش پست تنها
  #1273  
قدیمی 10-04-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

عجب سر گذشتی داشتی کل علی ؟


چون یک نفر به دقت تمام برای دیگری حرف بزند اما آخر کار ببیند که حرفش در او اثر نکرده ، این مثل را به زبان می ‌آورد .

یک بابایی مستطیع شده بود و به مکه رفته بود و برگشته بود و شده بود حاجی و همه به او می‌ گفتند : حاجلی ( حاج علی )

اما یک دوست قدیمی داشت که مثل قدیم باز به او می‌ گفت : کللی ( کل علی ـ کربلایی علی ). مثل اینکه اصلاً قبول نداشت که این بابا حاجی شده !

این بابا هم از آن آدم‌ هایی بود که تشنه عنوان و لقب هستند و دلشان لک زده برای عنوان ! اگر هزار بلا سرشان بیاید راضیند اما به شرط اینکه اسم و عنوان آنها را با آب و تاب ببرند ! حاج علی پیش خودش گفت : باید کاری بکنم تا رفیقم یادش بماند که من حاجی شده ‌ام به این جهت یک شب شام مفصلی تهیه دید و رفیقش را دعوت کرد . بعد از اینکه شام خوردند ، نشستند به صحبت کردن و او صحبت را به سفر مکه ‌اش کشاند و تا توانست توی کله رفیقش کرد که حاجی شده !

توی راه حجاز یک نفر سرش به کجاوه خورد و شکست و یک همچین دهن وا کرد ، آمدند و به من گفتند حاج علی از آن روغن عقربی که همراهت آورده‌ ای به این پنبه بزن ، بعد گذاشتند روی زخم ، فردا خوب خوب شد همه گفتند خیر ببینی حاج علی که جان بابا را خریدی .

در مدینه منوره که داشتم زیارت می ‌خواندم یکی از پشت سر صدا زد " حاج علی " من خیال کردم شما هستی برگشتم ، دیدم یکی از همسفر هاست ، به یاد شما افتادم و نایب ‌الزیاره بودم .

توی کشتی که بودیم دو نفر دعوایشان شد نزدیک بود خون راه بیفتد همه پیش من آمدند که حاج علی بداد برس که الان خون راه می‌ افتد . وسط افتادم و آشتی‌ شان دادم همسفر ها گفتند : خیر ببینی حاج علی که همیشه قدمت خیر است .

نزدیکی ‌های جده بودیم که دریا طوفانی شد نزدیک بود کشتی غرق شود که یکی از مسافر ها گفت : حاج علی ! از آن تربت اعلات یک ذره بینداز توی دریا تا دریا آرام بشود . همین که تربت را توی دریا انداختم دریا شد مثل حوض خانه ‌مان ... همه همسفرها گفتند : خدا عوضت بده حاج علی که جان همه ما را نجات دادی .

خلاصه گفت و گفت تا رسید به در خانه ‌شان : همه اهل محل با قرابه ‌های گلاب آمدند پیشواز و صلوات فرستادند و گفتند حاج علی زیارت قبول ... همین که پایم را گذاشتم توی دالان خانه و مادر بچه‌ها چشمش به من افتاد گفت : وای حاج علی‌جون ... همین را گفت و از حال رفت .

خلاصه هی حاج علی حاج علی کرد تا قصه سفر مکه‌ اش را به آخر رساند وقتی که خوب حرف ‌هاش را زد ، ساکت شد تا اثر حرف‌ هاش را در رفیقش ببیند ، رفیقش هم با تعجب فراوان گفت : عجب سرگذشتی داشتی کل علی ؟
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید