
10-06-2011
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
خر دانا
یک روز یک مرد روستایی یک کوله بار روی خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود .
خر پیر و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پای خر به سوراخی رفت و به زمین غلطید . بعد از اینکه روستایی به زور خر را از زمین بلند کرد معلوم شد پای خر شکسته و دیگر نمی تواند راه برود .
روستایی کوله بار را به دوش گرفت و خر پا شکسته را در بیابان ول کرد و رفت .
خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فکر می کرد که « یک عمر برای این بی انصاف ها بار کشیدم و حالا که پیر و دردمند شده ام مرا به گرگ بیابان می سپارند و می روند . » خر با حسرت به هر طرف نگاه می کرد و یک وقت دید که راستی راستی از دور یک گرگ را می بیند .
گرگ درنده همین که خر را در صحرا افتاده دید خوشحال شد و فریادی از شادی کشید و شروع کرد به پیش آمدن تا خر را از هم بدرد و بخورد .
خر فکر کرد « اگر می توانستم راه بروم ، دست و پایی می کردم و کوششی به کار می بردم و شاید زورم به گرگ می رسید ولی حالا هم نباید ناامید باشم و تسلیم گرگ شوم . پای شکسته مهم نیست . تا وقتی مغز کار می کند برای هر گرفتاری چاره ای پیدا می شود . » نقشه ای را کشید ، به زحمت از جای خود برخاست و ایستاد اما نمی توانست قدم از قدم بردارد . همین که گرگ به او نزدیک شد خر گفت : « ای سالار درندگان ، سلام . »
گرگ از رفتار خر تعجب کرد و گفت : « سلام ، چرا اینجا خوابیده بودی ؟ » خر گفت : « نخوابیده بودم بلکه افتاده بودم ، بیمارم و دردمندم و حالا هم نمی توانم از جایم تکان بخورم . این را می گویم که بدانی هیچ کاری از دستم بر نمی آید ، نه فرار ، نه دعوا ، و درست و حسابی در اختیار تو هستم ولی پیش از مرگم یک خواهش از تو دارم . »
گرگ پرسید : « خواهش ؟ چه خواهشی ؟ »
خر گفت : « ببین ای گرگ عزیز ، درست است که من خرم ولی خر هم تا جان دارد جانش شیرین است ، همان طور که جان آدم برای خودش شیرین است البته مرگ من خیلی نزدیک است و گوشت من هم قسمت تو است ، می بینی که در این بیابان دیگر هیچ کس نیست . من هم راضی ام ، نوش جانت و حلالت باشد . ولی خواهشم این است که کمی لطف و مرحمت داشته باشی و تا وقتی هوش و حواس من بجا هست و بی حال نشده ام در خوردن من عجله نکنی و بی خود و بی جهت گناه کشتن مرا به گردن نگیری ، چرا که اکنون دست و پای من دارد می لرزد و زورکی خودم را نگاه داشته ام و تا چند لحظه دیگر خودم از دنیا می روم . در عوض من هم یک خوبی به تو می کنم و چیزی را که نمی دانی و خبر نداری به تو می دهم که با آن بتوانی صد تا خر دیگر هم بخری . »
گرگ گفت : « خواهشت را قبول می کنم ولی آن چیزی که می گویی کجاست ؟ خر را با پول می خرند نه با حرف . »
خر گفت : « صحیح است من هم طلای خالص به تو می دهم . خوب گوش کن ، صاحب من یک شخص ثروتمند است و آنقدر طلا و نقره دارد که نپرس ، و چون من در نظرش خیلی عزیز بودم برای من بهترین زندگی را درست کرده بود . آخور مرا با سنگ مرمر ساخته بود ، طویله ام را با آجر کاشی فرش می کرد ، تو بره ام را با ابریشم می بافت و پالان مرا از مخمل و حریر می دوخت و بجای کاه و جو همیشه نقل و نبات به من می داد . گوشت من هم خیلی شیرین است حالا می خوری و می بینی .
آن وقت چون خیلی خاطرم عزیز بود همیشه نعل های دست و پای مرا هم از طلای خالص می ساخت و من امروز تنها و بی اجازه به گردش آمده بودم که حالم به هم خورد . حالا که گذشت ولی من خیلی خر ناز پرورده ای هستم و نعل های دست و پای من از طلا است و تو که گرگ خوبی هستی می توانی این نعل ها را از دست و پایم بکنی و با آن صد تا خر بخری . بیا نگاه کن ببین چه نعل های پر قیمتی دارم ! »
همانطور که دیگران به طمع مال و منال گرفتار می شوند گرگ هم به طمع افتاد و رفت تا نعل خر را تماشا کند . اما همین که به پا های خر نزدیک شد خر وقت را غنیمت شمرد و با همه زوری که داشت لگد محکمی به پوزه گرگ زد و دندان هایش را در دهانش ریخت و دستش را شکست .
گرگ از ترس و از درد فریاد کشید و گفت : « عجب خری هستی ! »
خر گفت : « عجب که ندارد ، ولی می بینی که هر دیوانه ای در کار خودش هوشیار است . تا تو باشی و دیگر هوس گوشت خر نکنی ! »
گرگ شکست خورده ناله کنان و لنگان لنگان از آنجا فرار کرد . در راه روباهی به او برخورد و با دیدن دست شل و پوزه خونین گرگ از او پرسید : « ای سرور عزیز ، این چه حال است و دست و صورتت چه شده ، شکارچی تیرانداز کجا بود ؟ »
گرگ گفت : « شکارچی تیرانداز نبود ، من این بلا را خودم بر سر خودم آوردم . »
روباه گفت : « خودت ؟ چطور ؟ مگر چه کار کردی ؟ »
گرگ گفت : « هیچی ، آمدم شغلم را تغییر بدهم و اینطور شد ، کار من سلاخی و قصابی بود ، زرگری و آهنگری بلد نبودم ولی امروز رفتم نعلبندی کنم ! »
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|