نمایش پست تنها
  #1  
قدیمی 10-06-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


روباه و بزغاله

روزی بود روزگاری بود . یک روز روباهی از صحرا می گذشت و دید یک گله گوسفند دارد آنجا می چرد . روباه خیلی گرسنه بود و فکر کرد : « کاش می توانستم یک گوسفند بگیرم ، اما من حریف آنها نمی شوم ، این کارها کار گرگ و شیر و پلنگ است . » روباه در این فکر بود که صدای یک مرغ وحشی به گوشش رسید . دنبال صدا رفت و رسید به حاشیه جنگل . در جستجوی مرغ از زیر شاخ و برگ درخت ها پیش رفت و یک وقت دید از پشت درخت ها صدای خش خش می آید . رفت از لابلای درخت ها نگاه کرد دید یک فیل است ، فیل از راه باریکی که در میان درخت ها بود می گذشت و از طرف مقابل هم یک شیر می آمد .
وقتی شیر و فیل به هم رسیدند هر دو ایستادند . شیر گفت : « برو کنار بگذار من بروم . »
فیل گفت : « تو برو کنار تا من رد شوم ، اصلاً بیا از زیر دست و پای من برو . »
شیر گفت : « به تو دستور می دهم ، امر می کنم بروی کنار ، من شیرم و از زیردست و پای کسی نمی روم . »
فیل گفت : « بیخود دستور می دهی ، شیر هستی برای خودت هستی ، من هم فیلم و بزرگترم و احترامم واجب است . »
شیر گفت : « بزرگی به هیکل نیست ، احترام هم مال کسی است که خودش احترام خودش را نگاه دارد . تو اگر بزرگ و محترم بودی نمی گذاشتی تخت روی پشتت ببندند و بر آن سوار شوند ، احترام مال من است که اگر اسیر هم بشوم باز هم شیرم و همه ازم می ترسند . »
فیل گفت : « هر چه هست ما از آنها نیستیم که بترسیم . »
شیر گفت : « یک پنجه به خرطومت بزنم حسابت پاک است . »
فیل گفت : « یک مشت توی سرت بزنم جایت زیر خاک است . »

شیر اوقاتش تلخ شد و پرید به طرف فیل که او را بزند . فیل هم خرطومش را انداخت زیر شکم شیر و شیر را بلند کرد و پرت کرد میان درخت ها و راهش را کشید و رفت .
شیر افتاد توی درخت ها و سرش خورد به کنده درخت و گفت : « آخ سرم » و از حال رفت .
روباه اینها را تماشا کرده بود و جرات حرف زدن نداشت . وقتی شیر بیهوش شد روباه با خود گفت : « آنها هر دوشان خود پسند بودند ولی حالا وقت آن است که من بروم به شیر تعارف کنم و خودم را عزیز کنم . »
چند لحظه بعد شیر به هوش آمد و خودش را از لای درخت ها بیرون کشید و آمد زیر آفتاب دراز کشید و از شکستی که خورده بود خیلی ناراحت بود .
روباه رفت جلو و گفت : « سلام عرض می کنم ، من از دور شما را دیدم و تصور کردم خدای نکرده کسالتی دارید ، انشاء الله بلا دور است . »
شیر ترسید که روباه شکست خوردن او را دیده باشد . پرسید : « تو از کجا می دانی که من کسالت دارم . »
روباه گفت : « من قدری از علم طب خوانده ام و ناراحتی اشخاص را از قیافه شان می خوانم ولی امیدوارم اشتباه کرده باشم و حال شما مثل همیشه خوب باشد . »
شیر پرسید : « تو اینجا ها یک فیل ندیدی ؟ »
روباه گفت : « نه ، تا شما اینجا هستید فیل هرگز جرات نمی کند اینجا ها پیدا شود . »

شیر وقتی دید آبرویش نرفته گفت : « آفرین ، خیلی جوان فهمیده ای هستی ، این را هم خوب فهمیدی ، من مدتی است که حالم خوب نیست و نمی توانم شکار کنم این است که خیلی ناتوان شده ام ، ولی تو اهل کجایی و از کدام خانواده ای ؟ »
روباه گفت : « من در همین جنگل زندگی می کنم ، نام پدرم « ثعلب » است که به خانواده شما خیلی ارادت داشت ، ما همیشه از بقیه شکار شیر ها غذا می خوریم . »
شیر گفت : « بله ، ثعلب را می شناختم ، دوست من بود و خیلی خوب خدمت می کرد . تو هم خوب وقتی آمدی ، حالا که این طور است می توانی یک کاری بکنی ؟ »
روباه گفت : « در خدمتگزاری حاضرم ، سر و جانم فدای شیر . »
شیر گفت : « سرو جانت سلامت باشد . ببین ، من در این حال نمی توانم دوندگی کنم ، اما اگر شکاری ، چیزی این نزدیکی ها باشد می توانم بگیرم اگرچه فیل باشد ! »
روباه گفت : « البته ، شما می توانید ولی گوشت فیل خوراکی نیست . »
شیر گفت : « بله ، به هر حال می گویند روباه خیلی باهوش است ، اگر بتوانی با زبان خوش حیوان ساده ای را به اینجا بیاوری من زحمت تو را خیلی خوب تلافی می کنم ، پدر بزرگوارت هم همیشه همین طور زندگی می کرد . »
روباه گفت : « البته ، من هم وظیفه خودم را خوب می دانم . برای شما گوشت بزغاله خیلی خاصیت دارد ، من الآن می روم هر چه حیله دارم بکار می برم تا بزغاله ای چیزی به اینجا بیاورم . ولی شما باید سعی کنید اگر من همراه کسی برگشتم آرام و بی حرکت باشید و خودتان را به موش مردگی بزنید تا من خبر بدهم . »
شیر گفت : « می دانم ، ولی سعی کن یک گاو هم پیدا کنی و زود هم بیایی . »
روباه گفت : « تا ببینم چه کسی گول می خورد ، عجالتاً خدانگهدار . »

روباه راست آمد تا نزدیک گله گوسفند ها و از ترس جمعیت و سگ و چوپان پشت درخت ها پنهان شد و صبر کرد تا یک بزغاله از گله دور شد و به طرف او پیش آمد . روباه چند تا شاخه به دهن گرفت و شروع کرد به بالا جستن و پایین جستن و دور خود چرخیدن .
بزغاله از دور او را نگاه کرد و از بازی روباه خوشش آمد . نزدیکتر آمد و خنده کنان به روباه گفت : « خیلی خوشحالی ! »
روباه گفت : « چرا خوشحال نباشم ، چه غمی دارم که بخورم ؟ دنیای خدا به این بزرگی است و آب و علف به این فراوانی . می خورم و برای خودم بازی می کنم . اصلاً من از کسانی که زیاد فکر می کنند و یکجا می نشینند غصه می خورند بدم می آید ، دوست می دارم که همه اش بازی کنم و بخندم و خوش باشم . »
بزغاله گفت : « درست است ، بازی و خوشحالی ، ولی آخر در صحرا گرگ هست ، پلنگ هست ، دشمن هست ، فکر زندگی هم باید کرد و بی خیالی هم خوب نیست . »
روباه گفت : « ولش کن این حرف ها را ، این حرف ها مال پیر ها و قدیمی ها و بی عرضه هاست ، این چهار روز زندگی را باید خوش بود ، گرگ و پلنگ کدام جانوری است ، تو تا حالا هیچ گرگ و پلنگ دیده ای ؟ »
بزغاله گفت : « نه ندیدم ، ولی هست . »
روباه گفت : « نخیر نیست ، اصلاً این حرف ها دروغ است ، این حرف ها را چوپان به مردم یاد می دهد که خودش بزغاله ها را جمع کند . »
بزغاله گفت : « یعنی می خواهی بگویی هیچ کس هیچ کس را اذیت نمی کند ؟ »
روباه گفت : « چرا ، ولی ترس زیادی هم خوب نیست ، همان طور که تو شاید از روباه می ترسیدی ولی حالا دیدی که من هم مثل تو علف می خورم و کاری هم به کسی ندارم . »
بزغاله گفت : « راست می گویی و خیلی هم خوش اخلاق هستی . »
روباه گفت : « من همیشه راست می گویم ولی بعضی چیز ها هست که کسی باور نمی کند . »
بزغاله گفت : « مثلاً چی ؟ »
روباه گفت : « من این حرف ها را با همه کس نمی زنم ولی چون تو خیلی بزغاله خوبی هستی می گویم ، مثلاً اینکه من امروز با یک شیر بازی کردم ، گوشش را گاز گرفتم ، دمش را کشیدم ... »
بزغاله پرسید : « شیر ؟ شیر درنده ؟ آخ خدایا ... »
روباه گفت : « البته شیر درنده ، ولی شیر بیمار بود و رمق نداشت که حرکت کند ، من هم دق دلم را از او گرفتم و خوب مسخره اش کردم . او هم قدری غرغر کرد ولی نمی توانست از جایش تکان بخورد ، حالا هم آنجا افتاده است ، می خواهی او را ببینی ؟ »
بزغاله گفت : « نه ، من می ترسم . »
روباه گفت : « از چه می ترسی ؟ می گویم شیر نا ندارد که نفس بکشد ، من که غرضی ندارم ، نمی خواهی نیا ، همین جا بازی می کنیم ، ولی مقصودم این است که اگر بیایی و تو هم گوشش را بگیری آن وقت می توانی میان همه گوسفند ها و بزغاله ها افتخار کنی که تنها کسی هستی که با شیر بازی کرده ای . اگر هیچکس هم باور نکند خودت می دانی که چه کار بزرگی کرده ای و پیش خودت خوشحالی . »

بزغاله هوس کرد که برود و شیر را از نزدیک ببیند و میان همه گوسفند ها سرافراز باشد .
روباه گفت : « یالله بیا با این کدو بازی کنیم و برویم تا نزدیک شیر . اگر هم نخواستی نزدیک بروی ، من خودم همراهت هستم ، بازی می کنیم و دوباره برمی گردیم . »
بزغاله گفت : « باشد . »
روباه کدو را قل داد و آن را به هوا انداختند و خندیدند و بازی کنان رفتند تا جایی که شیر خوابیده پیدا بود . بزغاله وقتی شیر را دید از هیبت آن ترسید و ایستاد .
روباه گفت : « پس چرا نمی آیی ؟ »
بزغاله گفت : « دارم فکر می کنم که این کار از دو جهت بد است : یکی این که شیر حیوان درنده است و من طعمه و خوراک او هستم و باید احتیاط کرد چون اگر خطری پیش آید همه مردم مرا سرزنش می کنند و حق هم دارند . دیگر اینکه اگر خطری هم نداشته باشد و شیر بی حال باشد تازه من نباید مردم آزاری کنم و شخص عاقل بیخود و بی جهت دیگری را مسخره نمی کند . »
روباه گفت : « عجب بزغاله ساده ای هستی ، هیچ کدام از این حرف ها معنی ندارد . اول که گفتی خطر ، اگر خطر داشت من هم نمی رفتم ، من که گفتم خودم تجربه کردم و خطر نداشت . دیگر اینکه گفتی مردم آزاری ، آیا این مردم آزاری نیست که شیر ها گوسفند ها را می خورند پس اگر ما هم یک دفعه شیر ها را مسخره کنیم حق داریم . با وجود این خودت می دانی ، نمی خواهی نیا ، ولی من می روم بازی می کنم ، توی گوشش هم قور می کنم ، تو همینجا صبر کن و تماشا کن . »

روباه این را گفت و رفت نزدیک شیر و آهسته به او گفت : « مواظب باش خودت را به خواب بزن ، من با یک مشت دزد و دروغ یک بزغاله را تا اینجا آورده ام و برای اینکه از چنگمان در نرود باید هر کاری می کنم ناراحت نشوی و بی حرکت باشی تا او نترسد و نزدیکتر بیاید . من در گوشت قور قور می کنم و با دمت بازی می کنم ولی ساکت باش تا نقشه به هم نخورد . »
بزغاله از دور تماشا می کرد و روباه رفت و در گوش شیر به صدای بلند قور قور کرد و خندید . بعد گوش شیر را به دندان کشید و بعد دمش را گرفت و بعد از روی بدن شیر به این طرف و آن طرف جست و خیز کرد ، بعد بزغاله را صدا زد و گفت : « دیدی ؟ »
بزغاله گفت : « حالا فهمیدم که هیچ خطری ندارد . » بزغاله پیش آمد و روباه همچنان جست و خیز می کرد و با دم شیر بازی می کرد . بزغاله رفت جلو و گفت : « من هم می خواهم توی گوش شیر قور قور کنم. »
روباه گفت : « هرکاری دلت می خواهد بکن . »
بزغاله سرش را به گوش شیر نزدیک کرد و گفت : « قور ... » و ناگهان شیر با یک حرکت گردن بزغاله را گرفت و گفت : « حیا هم خوب چیزی است ، حالا من حق دارم تو را بخورم . »
بزغاله فریاد کشید و گفت : « ای وای ، من گناهی ندارم ، روباه مرا آورده ، او به من یاد داد . »
شیر گفت : « روباه کارش همین است ، تو اگر عاقل بودی چوپان و سگ و گله را نمی گذاشتی و تنها نمی آمدی که با شیر بازی کنی . گناهت هم این است که من به تو کاری نداشتم ، تو اول در گوش من قور کردی . مردم آزاری گرفتاری هم دارد . تو اگر نمی خواستی ، با روباه همراهی نمی کردی و همانجا که بودی یک صدا می کردی و چوپان روباه را فراری می داد . روباه تو را نیاورد ، تو خودت با پای خودت آمدی . »
روباه گفت : « صحیح است ، من او را به زور نیاوردم . حرف می زدیم و بازی می کردیم و می آمدیم ، او خودش می خواست بیاید با شیر بازی کند و بعد برود گوسفند ها را مسخره کند . »

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید