نمایش پست تنها
  #2  
قدیمی 10-06-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


سگ خود خواه

یکی بود یکی نبود .
در یک طویله 5 تا گاو زندگی می کردند . سگی تنبل و خودخواه هم به نام قهوه ای که تازه به آنجا آمده بود در کنار آنها زندگی می کرد . یک روز از این روز ها روی یونجه ها که غذای گاو ها بود نشسته بود و هر گاوی می خواست نزدیک یونجه ها شود ، پارس می کرد و نمی گذاشت که گاو های بیچاره تغذیه کنند . یکی از گاو ها جلو آمد و گفت : ای سگ خودخواه چرا نمی گذاری که ما غذا بخوریم .
قهوه ای گفت : چون که من گرسنه هستم و غذایی برای خوردن پیدا نکردم . بنابراین شما ها هم نباید غذا بخورید مگر این که بروید و برای من غذا بیاورید . گاو ها از گفته سگ خندیدند و به هم نگاه کردند و گفتند چاره ای نیست و بعد از آخور بیرون رفتند و دور و بر مزرعه به گشت و گذار مشغول شدند . یکی از گاو ها ناگهان در یک قسمت از مزرعه علف های تازه و خوشمزه پیدا کرد و بقیه دوستانش را صدا کرد تا همگی به آنجا بیایند . همه مشغول خوردن شدند و پاک سگ تنبل را فراموش کردند . کم کم خورشید داشت غروب می کرد . شکم گاو ها سیر شده بود و قصد کردند به خانه برگردند . در راه یکی از گاو ها یاد سگ خودخواه افتاد و به بقیه گفت : دوستان من ، ما سگ تازه وارد را فراموش کردیم . گاو زرنگ گفت : من سگ را یادم بود ولی او باید ادب شود تا آنقدر خودخواه نباشد . ما که سیر شدیم باید گرسنگی به او فشار بیاورد تا تنبلی و خودخواهی را فراموش کند و به آخور برگشتند و دیدند قهوه ای هنوز روز یونجه ها نشسته بود و پارس می کرد .
قهوه ای گفت : غذا برای من نیاوردید ؟ گفتند : نه ... ما مشغول خوردن علف های تازه و خوشمزه بودیم و پاک تو را فراموش کردیم .
قهوه ای گفت : یعنی شما ها الان سیر هستید و دیگر غذا نمی خواهید ؟
گاو ها با هم گفتند : بله ... خیلی خیلی هم سیر هستیم .
سگ گفت : پس من چی ؟ من چه کار کنم که گرسنه هستم ؟
گاو زرنگ گفت : آن دیگر مشکل خودت هست و به ما ربطی ندارد . تو نگذاشتی که ما غذا بخوریم . چون خودت تنبل و خودخواه هستی نمی خواستی ما هم تغذیه کنیم و حالا خودت باید مشکل خودت را حل کنی و از ما کمکی ساخته نیست .
سگ تنبل از غصه و گرسنگی تمام روز را روی یونجه ها خوابید و دیگر هیچ رمقی برایش باقی نمانده بود . گاو ها هم به او هیچ گونه توجهی نداشتند تا این که بعد از چند روز که سگ تنبل پوست و استخوان شده بود ، نالان به سمت مزرعه حرکت کرد و همه جا را گشت امام هیچ اثری از غذا نبود . تا این که کبوتر سفید را دید که روی درخت نشسته است . کبوتر به سگ قهوه ای گفت : چرا نالانی ... چه شده است ؟ سگ گفت : خیلی گرسنه هستم ، چند روز است که غذا نخورده ام . کبوتر گفت : مگر می شود برای سگ زبر و زرنگی مثل تو غذا وجود نداشته باشد و خندید و گفت : مگر این که تو تنبل خان باشی .
سگ سرش را پایین انداخت و گفت : درست است ، همین که تو می گویی . من از زور تنبلی گرسنه مانده ام و خودخواهی هم باعث شد که از محل زندگی ام هم بیرون نشوم . اما سخت پشیمانم و می خواهم این عادت زشت را ترک کنم .
کبوتر سفید گفت : اگر قول بدهی که دیگر خودخواه نباشی من یک مکانی را می شناسم که در آنجا می توانی غذا های خوشمزه پیدا کنی . قهوه ای گفت : قول می دهم و کبوتر آدرسی را به او داد و سگ قهوه ای رفت و غذا ها را پیدا کرد و هم خودش خورد و هم به دوستان دیگرش داد و این گرسنگی برایش درس بزرگی شد .

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید